بالهای سیاه

42 13 3
                                    

این چندمین بار بود که شاهزاده بیچاره به حرف های کوتوله فکر میکر و بیشتر و بیشتر در خودش فرو میرفت

جین از دور به برادر ناتنیش خیره بود دیدن عذاب کشیدن پسرک که توی عاقوش خودش بزرگ شده بود براش سخت و درد ناک بود

از طرفی دیگه مشکلات کشوری که ملکه روی دوشش گذاشته بود داشت کمرش رو خم می‌کرد

در قسمت جنوبی قلمروشان چندین پری ناپدید شده بودند و به گفته بعضی از اون ها پری ها توست الف های قلمرو پادشاهی گرگین ها دزدیده می‌شدند

جین درمانده از کمک به مردم بیچاره با افکاری درگیر آماده شده بود تا برای سرکشی به جنوب بره اما با دیدن حال بد شاهزاده زیباش مردد شده بود و نگرانی از حال جیمین اَمونش رو بریده بود

اما کاری از دستش ساخته نبود زیرا گم شدن و روبوده شدن پری ها فعلا در الویت بود پس به شاهزاده غمگین پشت کرد و سوار بر اسبش به تاخت به سمت جنوب حرکت کرد

====================

<پیدا کردم آره بلخره پیدا کردم

الف جوان با خوشحالي به طرف شاهزاده که از نبرد با دیوهای کوهستانی برگشته بود و از تمام لباس هاش خون جاری بود
رفت و با خوشحالی فریاد زد

<سرورم .....شاهزاده من ....پیدا کردم بلخره درمانتون رو پیدا کردم

ماه ها بود که شاهزاده با قربانی کردن پری های بی شماری که هوسوک شکار می‌کرد درد های ماه کاملش رو آروم کرده بود اما این قربانی کردن های بی شمار پری های بی گناه عاقبتی هم داشت و اون وحشی تر شدن خوی گرگ درون شاهزاده بود شاهزاده ای که روزی مهربان و با محبت بود حالا وحشی درنده و افسار گسیخته شده بود

/راست میگی اون چیه ؟؟ آه بلخره شکارپری ها تموم میشه درسته

با خوشحالی هوسوک ونامجون شاهزاده که بدون هیچ حسی بهشون خیره شده بود پرسید

[باید چیکار کنیم؟؟

<سرورم شما باید یه پری سلطنتی پیدا کنید و خون اون رو در سه ماه کامل تغذیه کنید

/چه عجیب مطمعا هستی که این کار میکنه نامجون

<بله کار می کنه این رو توی طوماری که مال هزاران سال پیش و متعلق به خاندان سلطنتی گرگینه ها بوده پیدا کردم

[سه ماه کامل

شاهزاده با زمزمه کردن این حرف به خودش در آینه اتاق نگاه کرد رگ های سیاه وخشک شده از مایه حیاتش باعث می‌شود از خودش منزجر بشه

در به صدا در اومد و برادر کوچکش که یک گرگینه امگا بود وارد شد

"هیونگ ....برگشتی ؟؟

به یونگی که خودش رو از لای در به داخل کشیده بود و با ترس به لباس های آغشته به خون برادرش نگاه میکرد نگاه کرد و با چشم هایی خالی از محبت و صدایی که بی حسی درش موج میزد گفت

Black Boy white Boy پسر سیاه پسر سفیدWhere stories live. Discover now