یک جام خون

45 10 17
                                    

دروازه آهنین بزرگ رو به سختی باز کرد در سرداب هیچ کس نبود دیوار های سنگی خیس و پوشیده از خزه بودند و بوی نا سرداب رو در بر گرفته بود

شاهزاده کوچک خود رو با دستانش در آغوش کشید تا ترس را از خود دور کند ..... هوسوک محافظ برادرش را تعقیب کرده بود تا ببیند چه چیزی را مخفی کرده اند و حالا اینجا بود مخفی ترین قسمت سرداب در قسمت زیرین قصر جایی که هیچ وقت جرات پا گذاشتن در آن را نداشت و حالا کنجکاوی بر ترس چیره شده بود و او را به سرداب کشیده بود
بعد از کلی منتظر ماندن حالا هوسوک رفته بود و یونگی می‌توانست وارد شود تا سر از راز برادرش در بیاورد

با وارد شدن به اتاقی تاریک در گوشه ای جسمی سیاه را دید که به دیوار قولوزنجیرشده

جلوتر رفت تا بهتر ببیند ...پریی با بالهای بزرگ و سیاه رنگ از مچ دستانش به دیوار زنجیر شده بود سرش پایین افتاده بود و پاهای آویخته اش انگار بی حال بودند و رمق تحمل وزنش را نداشتند

یونگی جلو تر رفت و با ترس به چهره آشنای قریبه نگاه کرد و با دیدن رد پنجه هایش به روی صورت پری به یاد چند روز پیش افتاد

این پری قریبه همون پریی بود که دیوی رو با یک تکه چوب کشت و خرگوشی رو از چنگالش نجات داده بود همون پریی که خون روی سر یونگی رو لیس زده بود و جای زخم رو درمان کرده بود

یونگی در قلبش نسبت به پری در بند احساس دین می‌کرد و میخواست جوری لطف او را جبران کند اما با وجود تهیونگ نمی‌توانست به آزاد کردن و فراری دادن پری حتی فکر کند واز خشم تهیونگ واهمه داشت پس تنها کاری که از او ساخته بود تیمار و رسیده گی به حال جسمی پری بیهوش بود

پس از پیراهن سفیدش قسمتی را پاره کرد و کف دستان پری را که خون از آن جاری بود را بست

جونگ کوک به سختی چشم باز کرد و با تعجب به پسر کوچکی که مشغول بستن دستانش با پارچه‌ای سفید رنگی بود نگاه کرد در چند روز گذشته آن دو الف عوضی فقط برای گرفتن خونش به آنجا می آمدند و با پر کردن جامی از خون آنجا را ترک می‌کردند اما حالا پسری که از لباس هایش مشخص بود که خدمتکار ویا رعیت نیست مشغول رسیدگی به او بوده
و این در افکار جونگکوک می‌پیچید که (چرا...وبه چه علت )

پس لب های خشکیده وترک خورده اش را تکان داد

_تو.....کی هستی؟؟

پسر گرگینه که ترسیده بود از جا پرید

"م...من....من

جونگکوک با بی حوصله گی اَبرویی بالا انداخت ولی باز منتظر ادامه دادن حرف گرگینه کوچک شد

"م...شا.....من ...من شاهزاده یونگی هستم

یونگی چشم بست و به سرعت خودش رو معرفی کرد

_هه...شاهزاده!!!؟؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چهار ماهی از گم شدن شاهزاده جونگکوک می‌گذشت

الف جوان وقتی به قصر برگشت قبل از این که بتونه با ملکه درباره کتابی که پیدا کرده بود صحبت کنه متوجه شد شاهزاده کوچک مفقود شده اول تمام قصر و بعد تمام پایتخت رو به دنبال شاهزاده کوچک زیرو رو کردند در آخر کل قلمرو به دنبال شاهزاده بودند پدر شاهزاده جوان فرمانده ارتش به دنبال پسرش خاک کل مرزهای قلمرو رو به توبره کشیده بود ولی اثری از جونگکوک نبود که نبود ملکه و سوکجین در دل ترس این رو داشتند که جونگکوک نیز همانند پریان دیگر قربانی شکارچی پریانی که اخیراً دزدیده شده بودند شده

کار شب و روز شاهزاده جیمین شده بود گریه کردن برای برادر کوچکش، از خود بیزار بود که کاری از دستش برنمی آمد تا در این شرایت سخت کمکی باشد برای مادر و برادر اِلفش

در سمتی دیگر شاهزاده تهیونگ سه ماه بود که از خون جونگکوک تغذیه می‌کرد هر ماه کامل واین چهارمین ماه کاملی بود که نامجون خون جونگکوک را داخل جامی جمع کرده بود و به دست تهیونگ میداد

تهیونگ خون رو سر کشید اما درمانی حاصل نشد،درست بود که درد ها قطع می‌شدند اما رگ های خالی از خون وسوخته سر جای خود بودند و حالا راهشون رو به سمت صورت زیبای تهیونگ پیدا کرده و در حال پیش روی بودند

تهیونگ به خود در داخل آینه‌ی جواهر نشانی که داخل اتاق بودخیره شد با دیدن رگهای سیاه و کریه بر روی صورتش جام رو به سمت آینه پرتاب کرد و تصویر صورتش بر آینه ترک خورد و شکست

[این چه وضعیتیه پس چرا درمان نمیشم ...این چهارمین ماه ‌کاملی بود که از خون اون شاهزاده نوشیدم

نامجون کلافه کتاب هاش رو جستو جو می‌کرد ولی چیزی پیدا نمی‌کرد اما ایده ای به ذهنش رسیده بود

<سرورم شاید ما پری درستی رو انتخاب نکردیم ؟؟

هوسوک که ساکت گوشه ای کز کرده بود از جا پرید

/منظورت چیه؟؟

<منظورم اینه کا شاهزاده ما آلفا هستند و اون پری هم از دسته آلفا هاست ....شاید باید یک جنثیت مخالف رو امتحان کنیم

/اما تنها جنثیت مئنث خاندان سلطنتی پریان ملکشونه ...

<نه...ملکه هم از دسته آلفاهاست منظور من یک زایاست یک امگا...

شاهزاده تهیونگ روبه روی آینه شکسته ایستاد و به چهره خود در تکه های شکسته نگاه کرد

/اووووم....پس.....تنها پری زایا در خانواده سلطنتی یک نفره

/<شاهزاده بی مصرف؟؟

شاهزاده تهیونگ در حالی که با پوزخندی ترسناک به تصور خودش نگاه میکرد زیر لب گفت

[پس بیاید بریم شکار.....

====================
این پارت خیلی کم شد وخوب ببخشید بیش از این نتونستم

Black Boy white Boy پسر سیاه پسر سفیدWhere stories live. Discover now