"ما فکر میکردیم از بقیه بهتریم، فکر میکردیم ما لایقش هستیم، سختی برای ما هیچوقت وجود نداشت.. اما حالا نگاه کن چطور اینجا گیر افتادیم و ذره ذره داریم نابود میشیم.
چون ما فقط یه اشتباه بزرگ بودیم نه هیچ چیز دیگهای."
___________________با خستگی برای اخرین بار به پرونده توی دستش خیره شد و مقداری از قهوه روی میزش رو وارد دهنش کرد.
-اون احمق...
زیر لب زمزمه کرد و پرونده توی دستش رو با کلافگی روی میز رها کرد.
نیم نگاهی به ساعت گرون قیمت دور دستش انداخت و وقتی دید عقربه روی ساعت دوازده ایستاده از سرجاش بلند شد.
با جدیت برگه های روی میز رو مرتب کرد و داخل کیفش گذاشت، با اخمی که درست مثل همیشه روی پیشونیش نشسته بود از اتاق خارج شد.
سمت ماشین سیاه رنگی که جلوی در پارک شده بود و رانندش کنار درش ایستاده بود تا در رو براش باز کنه رفت و به سرعت سوارش شد.
-کجا تشریف میبرید؟
راننده درحالی که به شدت تلاش میکرد اعصاب پسر پشت سرش رو بهم نریزه پرسید و باعث شد مردی که موهای سیاه رنگی داشت و روی دستش تتوی خاصی دیده میشد نگاهش رو بهش بده. دقیقا همون نگاه معروفی که هیچکس مشتاق دیدنش نبود.
پسری که استین های پیراهن سفید رنگش رو بالا زده بود چشم های سبز رنگش رو اطراف ماشین گردوند و با دیدن کاغذ هایی که روی هم تلنبار شده بودن پوزخندی از روی حرص زد.
ناگهانی اون هارو برداشت و سمت پسری که پشت فرمون نشسته بود پرت کرد که باعث شد کاغذ ها پخش بشن و روی کف ماشین پخش بشن.
-فکر کردی این دسته کاغذها رو گذاشتم اینجا تا هروقت حوصلت سر رفت روشون نقاشی بکشی؟
راننده تازه کاری که چند روزی هم نبود استخدام شده بود به کاغذ های زیر دستش نگاه کرد و وقتی نوشته روش رو خوند لبش رو گزید " برنامهيروزانه هوانگ هیونجین"
همه چیز داخل اون جدول خط کشی شده نوشته شده بود و حتی به ریز ترین نکات هم اشاره کرده بودن.
زیر هر تایم هزاران تذکر وجود داشت، از جمله "نپرسیدن مقصد"
-معذرت میخوام، من اینجا تازه کارم چیزی درموردش نمیدونستم.
پسرک با استرس گفت و هنوز از حرفش زیاد نگذشته بود که چشمش به تذکر بعدی خورد "بهانه تراشی نکردن"
زیر چشمی به مردی که روی صندلی عقب نشسته بود نگاه کرد و با توجه به چیزی که میدید، اخراج شدن خیلی گزینهی خوشبینانه ای بود.
هیونجین پوفی کشید و با دست به بیرون از ماشین اشاره کرد.
-پیاده شو.
پسری که پشت فرمون بود با اضطراب پیاده شد و وقتی دید خود هیونجین هم پیاده شده از روی ترس چند قدمی به عقب برداشت."اون که نمیخواد من رو بزنه؟!"
اما پسر بزرگتر بدون اینکه هیچ حرفی بگه خودش پشت فرمون نشست و با کوبیدن پاش روی گاز به سرعت از اون جا دور شد.
پله های طولانی که هنوزم رو اعصابش بودند رو یکی در میون طی کرد و با رسیدن به دری که مد نظرش بود دوباره ساعت توی دستش رو چک کرد، به لطف اون راننده بدرد نخورش دیر کرده بود و این اصلا چیزی نبود که هیونجین ازش خوشش بیاد.
درِ قهوه ای رنگ روبه روش رو باز کرد و وارد اتاقی شد که قرار بود دادگاه داخلش برگزار بشه.
درست مثل همیشه انتظار داشت با یه اتاق فوق العاده ساکت که در مرکزش قاضی پرونده نشسته روبه رو بشه اما اینبار برعکس همیشه با چیزی مواجه شد که اصلا انتظارش رو نداشت.
چرا فرد شاکی و قاضی دست به یقه هم شده بودن؟ و چرا زنی که از ظاهرش مشخص بود یه وکیله روی اونها آب میپاشید؟!
و چرا ماموری که گوشه دادگاه حضور داشت هیچ کاری بابتش نمیکرد؟
یکی از ابرو هاش رو بالا داد و به سمت موکلش که پسر مو بلوندی بود قدم برداشت، حدس اینکه چه اتفاقی افتاده براش سخت نبود.
-لی فلیکس؟
با جدیت زمزمه کرد و وقتی جوابی از اون پسر دریافت نکرد کمی خم شد و به صورت خندونش که به صحنه روبه روش خیره شده بود نگاه کرد.
از وقتی پرونده اون پسر رو گرفته بود میدونست که یه کیس عادی نیست.
-هی؟
وقتی دوباره جوابی نگرفت با حرص از موهای اون پسر گرفت و اون رو به عقب کشید تا بهش نگاه کنه.
-هی.
درحالی که دندونهاش رو روی هم میفشرد داد زد و پسر کوچیکتر انگار که با دیدن چشم های سبز رنگ هیونجین هول شده باشه از سرجاش بلند شد و با اینکار دعوایی که وسط دادگاه رخ داده بود ناگهانی تموم شد.
هیونجین سریع نگاهش رو سمت اون دعوای تموم شده برگردوند و با دیدن قیافه هایی که با گیجی به هم دیگه نگاه میکردند متوجه شد حدسش درست بوده.
کلافه اما با قدرت زیادی از یقه اون پسر گرفت و سمت خودش کشیدش:
-تا اخر دادگاه حتی یک کلمه هم حرف نمیزنی، خودم حواسم هست.
فلیکس با چشم های گرده شده به وکیلی که معلوم نبود دادگاه از کجا براش پیدا کرده نگاه کرد.
یعنی متوجهش شده بود؟ توی این چند سال هیچ انسانی نتونسته بود متوجهش بشه برای همین بعید میدونست که اون وکیل عجیب با چشمای سبز رنگش متوجهش شده باشه.
-من چند میلیون وون از بانک مرکزی دزدیدم، چطوری میخوای خودت قضیه رو حلش کنی؟
-یکبار دیگه دهنت رو باز کن و اونوقت اون موهای بلوند احمقانت رو آتیش میزنم.
فلیکس ناخوداگاه دستش رو روی موهاش گذاشت و لبهاش رو با گیجی روی هم فشرد، همه وکیل ها موکلشون رو تهدید میکردن؟
-ب..باشه.
چهره اون پسر انقدر جدی بود که احساس میکرد همین حالا هم میخواد موهاش رو آتیش بزنه پس برای همین تصمیم گرفت کاری که میگه رو بکنه، بالاخره اون چیزی برای از دست دادن نداشت.
YOU ARE READING
Eleven|Minsung
Fantasy"اگه میدونستم در آخر قراره فقط یازده نفر از ما باقی بمونه، انقدر برای زنده موندن تلاش نمیکردم" Couple: Minsung/hyunin/Hyunlix/Chanlix Jaywon روزهای آپ: دوشنبه