با شنیدن صدای آشنایی سرش رو با وحشت بالا اورد و با دیدن پسری که کلافگی از تک تک اجزای صورتش مشخص بود کمی عقب تر رفت.
-اون شیشه ای که زدی شکوندی و حالا محتویاتش داره از سرو روت میچکه واس مینهو بود.
هیونجین با لبخندی که ازش بعید بود گفت و بعدش سمت تلفنی که روی دیوارِ سالن وصل بود رفت.
پسر کوچیکتر با بیچارگی به هیونجین خیره شد، خب ظاهرا اونقدرا هم بخاطر این آشفتگی عصبانی نبود و زنگ زده بود تا یکی بیاد جمعشون کنه.
- هی هیونجین اینجا چخبره؟!
صدای جدیدی که به نظر شاکی هم بود توی فضای سالن پیچید و باعث شد فلیکس از روی خجالت توی خودش جمع بشه.
اینکه یه غریبه قرار بود اونو توی این حالت ببینه به شدت براش ازاردهنده بود! به هیچ وجه نمیخواست توی نگاهِ اول در این حد احمق به نظر برسه.
کمی عقب تر و گوشه دیوار، مثل بچه گربهی گمشده ای قایم شد.
نگاهی به سه نفری که تازه وارد سالن شده بودن انداخت.
دختری که شلوارک نسبتا کوتاهی تنش بود و موهای بلند نارنجی رنگش تا روی کمرش ریخته بودن به همراه دوتا پسر کنارش که یکیشون هودی سیاهی به تن داشت و انگار که داخلش قایم شده بود.
اونا کی بودن؟ هم گروهیهاش؟
- هیچی فقط یه تاز-
- هی این جونگوون نیست؟!
حرف هیونجین با داد بلندی که از طرف یکی از پسرا در اومد ناقص موند و ناگهانی اون پسر با موهای سیاه رنگ و ابنباتی که توی دهنش چپونده بود به سمتش اومد و با قدرت زیادی از سرجاش بلندش کرد.
فلیکس بهت زده از اتفاقی که داشت میومد سرجاش خشک شد.
چرا داشتن سمت پنجره میرفتن؟!
- بهت گفته بودم که اگه یه بار دیگه با حالت گربهایت توی سازمان بچرخی پرتت میکنم پایین یادت نیست؟
صدای حرصی پسری که اون رو داشت سمت پنجره میبرد فقط ترس فلیکس رو بیشتر میکرد!
وقتی که تصمیم گرفت خودش رو توی چشم بقیه تبدیل به یه گربه سیاه کنه که دیده نشه و توجهی رو به خودش جلب نکنه به هیچ وجه حتی به ذهنشم نرسید که اون رو با کس دیگه ای اشتباه بگیرن.
-هی وایسا هی هی من اونی که میگی نیستم! هی وایسا!
انقدر ترسیده بود و شوکه شده بود که حتی نمیتونست قدرت هاش رو مدیریت کنه و جیغ و داد زدن چه فایده ای داشت؟ قطعا فقط صداهایی مثل"میو میو" به گوش بقیه میرسید.
و بالاخره وقتی به پنجره رسیدن با قدرت زیادی روی هوا شناور شد و همین باعث شد داد بلندی بزنه و چشم هاش رو ببنده و بدنش رو جمع کنه.
اگه واقعا میتونست تبدیل به یه گربه بشه و بعدش از پنجره به پایین پرت میشد مشکلی نبود! ولی اون فقط میتونست توهم ایجاد کنه و توی بدن خودش هیچ تغیری ایجاد نمیشد.
- این لعنتی کی انقدر سنگین شده؟
پسری که حالا ابنبات توی دهنش رو در اورده بود با لحن تندی گفت و توجه هیونجین بالاخره به اون سه نفر جلب شد.
با دیدن جای خالی فلیکس اخمی کرد.
- فلیکس کجاس؟
دختری که از پنجره خم شده بود و درحال برسی پسری بود که داشت از سه طبقه به پایین پرت میشد با این حرف رو کرد سمت هیونجین:
- فکر کنم جی فکر کرد جونگوونه و.. پرتش کرد پایین؟!
برعکس اینکه انتظار داشت روی آسفالت کوبیده بشه و احتمالاً بدنش تیکه تیکه بشه توی بغل کسی فرو رفت و همین باعث شد آروم آروم چشم هاش رو باز کنه اما بدنش همچنان توی حالت جمع شده قرار داشت.
با دیدن قیافه ای که به طرز بدی بهش خیره شد بود ترسیده از بغل اون فرد در اومد اما بازهم برخلاف انتظارش روی زمین نیفتاد و روی میز کوبیده شد. " فکر کنم یه چیزی رو له کردم"
پیش خودش زمزمه کرد و بعدش با درد از روی میز بلند شد.
کمی سر و روش رو مرتب کرد و بعدش تعظیم مختصری کرد.
-معذرت میخوام یکی از اون بالا منو پرت کرد.
درحالی که نزدیک بود از شدت خجالت کشیدن اب بشه و بره توی زمین گفت و نگاهش رو به پسر روبه روش داد.
به طرز عجیبی شاکی به نظر میرسید اما اینطور هم نبود که بخواد عصبانی باشه.
- چیزی شده؟
وقتی دید نگاه های خیره پسرک از روش برداشته نمیشه پرسید و مردی که لباس های سیاه رنگی به تن داشت به روی میز اشاره کرد.
فلیکس به سرعت نگاهش رو سمت میز برگردوند و با دیدن جواهری که به طور کامل خورد شده بود احساس کرد دیگه تیر اخر رو هم زده. "نیومده باید برگردی لی فلیکس"
خودش رو حسابی سرزنش کرد و نگاه شرمنده ای به پسر روبه روش انداخت "ظاهرا انقدرام عصبانی نیست"
-متاسفم من متوجهش نشدم.
با این حرف پسر روبه روش تک خندی زد و خودش رو به فلیکس نزدیک تر کرد، به قدری جلو اومد که کمر فلیکس با میز برخورد کرد و هول شده به چشم های مبهم اون پسر خیره شد.
چرا داشت انقدر نزدیک میومد؟
به قدری نزدیک شده بود که حالا میتونست نفس هاش رو که روی صورتش پخش میشدن رو احساس کنه.
-میدونی اینی که شکستی و میگی که متوجهش نشدی رو من بیشتر از شش ماهه که دارم روش کار میکنم؟
فلیکس با این حرف اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خودش رو از اون پسر فاصله بده.
-متاسفم، من تازه اومدم اینجا...
نمیدونست چرا ولی این بهانه رو هم اورد تا شاید از شدت جرمش کاسته بشه.
-میدونم تازه اومدی.
پسر بزرگتر وقتی دید به اندازه کافی فلیکس رو ترسونده این رو گفت و ازش فاصله گرفت.
- میشه... میشه این رو به رئیستون اطلاع ندی؟ هیونجین بهم گفت که اگه رئیس اینجا، بنگ چان چیزی از این احمق بازی هام بفهمه منو اخراج میکنه.
فلیکس با لحن بچگونه ای گفت و سرش رو پایین انداخت، چرا فقط نمیتونست بشینه و هیچ دردسری درست نکنه؟ "اصلا تقصیر من چیه، یکی دیگه منو از پنجره پرت کرد پایین"
-اوه، هیونجین این رو گفته؟ اینکه اون انقدر سخت گیره؟
پسر کوچیکتر به تندی به نشانه تایید سر تکون داد:
-اوهوم، هیونجین بهم گفت که اگه دست از پا خطا کنم اون مردی که بهش میگن کریستوفر بنگ چان سرم رو میپاشه روی دیوارِ سازمان.
فلیکس درحالی که توی مظلوم ترین حالتش قرار داشت گفت و باعث شد فرد روبه روش دستش رو نوازش وارانه روی صورت خیس فلیکس بکشه.
-نترس، بنگ چان با کسایی به زیبایی تو انقدرا هم خشن رفتار نمیکنه.
پسری که موهای بلوندش به صورت شلخته ای روی پیشونیش چسبیده بودن با این حرف نفسش رو حبس کرد. این مرد چش بود؟!
- فلیکس؟ سالمی؟!
با شنیدن صدای متعجب هیونجین برگشت و باعث شد پسر روبه روش هم ازش فاصله بگیره.
پسری که موهای سیاه رنگی داشت و تتوی خاصی روی دستش خودنمایی میکرد به نشانه تاسف سری تکون داد و سمت فلیکس قدم برداشت.
با دیدن فرد اشنایی کنار فلیکس تعظیم مختصری کرد:
- میبینم که با کریستوفر اشنا شدی!
پسر کوچیکتر با شنیدن این اسم به قدری جا خورد که برای چند ثانیه سکوت کرد.
- ک..کریس..؟ کی؟
درحالی که به شدت داشت سعی میکرد کلمات رو کنار هم بچینه با لکنت گفت و باعث شد هیونجین با جدیت سری تکون بده.
-ایشون رئیس سازمان کریستوفر بنگ چانه، و توی طبقه اول مستقره.
"و من افتادم توی بغلش" درحالی که بیشتر از این دیگه نمیتونست این حجم از آبرو ریزی رو تحمل کنه به زور لبخندی روی صورتش نشوند.
- آ..آهان.
کسی که بنگ چان خطاب شده بود دستش رو با نهایت بی رحمی روی شونه فلیکس گذاشت و خودش رو بهش نزدیک تر کرد.
-آره باهم اشنا شدیم، فکر کنم خیلی هم خوب باهم کنار بیایم.
این رو گفت و لبخندی زد که باعث مور مور شدن فلیکس شد.
هیونجین در جواب تمام چیز هایی که میدید بیخیال سری تکون داد.
-خوبه! خیلی دوست داشتم اجازه بدم شما دوتا اینجا باهم تنها بمونید اما فقط فلیکس نیست که تازه وارد سازمان شده، مینهو هم یکی رو اورده پس مجبوریم توی سالن اجتماعات جمع بشیم. برای همین من و فلیکس دیگه رفع زحمت میکنیم!
این رو گفت و به شدت از دست فلیکس گرفت و اون رو به سمت اسانسوری که گوشه سالن وجود داشت کشید.
- نمیدونم بنگ چان چشه! اما خوشحال باش که هنوز سرت روی تنته، دیدم با گردنبندش چیکار کردی.
هیونجین به تندی گفت و بعدش پسر کوچیکتر رو داخل اسانسور هل داد.
______________________
YOU ARE READING
Eleven|Minsung
Fantasy"اگه میدونستم در آخر قراره فقط یازده نفر از ما باقی بمونه، انقدر برای زنده موندن تلاش نمیکردم" Couple: Minsung/hyunin/Hyunlix/Chanlix Jaywon روزهای آپ: دوشنبه