part8

351 53 51
                                    

*فلش بک*
وقتی موهای توسط اون پسر کشیده شد از روی درد دادی کشید و سعی کرد بدن بی جونش رو تکون بده، پاهاش روی آسفالت سر می‌خوردن و اون رو به جایی نمی‌رسوندن.
قفسه سینش از روی ترس و درد بالا و پایین می‌شد ولی حس نمیکرد که قلبش واقعا بزنه، انگار قلبش از تپیدن متوقف شده بود.
-بهت گفته بودم که پول بیشتری بیاری!
کسی که داشت موهای بنفش رنگ مینهو رو می‌کشید دم گوشش زمزمه کرد و پسری که روی زمین دست و پا می‌زد حتی نتونست دهنش رو باز کنه و چیزی بگه.
هوا تاریک شده بود و آسفالتی که روش افتاده بود، بخاطر بارون کمی نم دار بود.
چند نفر دیگه بهش زل زده بودن و مینهو می‌تونست پچ پچ هاشون رو به وضوح بشنوه.
احساس می‌کرد پوست سرش به همراه موهاش داره از کف سرش جدا می‌شه.
"کاش واقعا جدا بشه" چیزی بود که از ذهنش گذشت وقتی که داشت برای کمتر شدن دردش تقلا می‌کرد.
روی بازوهاش و زانوی پاره شده‌ی شلوارش زخم های عمیقی دیده می‌شد اما به نظر نمی‌اومد کسی به اونها اهمیتی بده.
قطره اشکی روی گونش افتاد، سر گیجه داشت همه چیز رو براش سخت تر می‌کرد.
-بلند شو.
پسری که موهای بنفش رنگ مینهو رو بین دست‌هاش داشت گفت و مینهو با این حرف ترسید.
فکر نمی‌کرد بتونه از سرجاش بلند بشه، فکر نمی‌کرد پاهاش بتونن وزنش رو تحمل کنن. فکر نمی‌کرد از پس همچین کاری بربیاد.
برخلاف تمام نمی‌تونم هایی که از سرش گذشت، حتی یک کلمه‌ی اضافی هم نگفت، فقط سعی کرد از سرجاش بلند بشه، تا شاید امروز رو بتونه زودتر برگرده خونه، اگه به حرفشون گوش می‌داد زودتر ولش می‌کردن، حدقل این فکری بود که مینهو می‌کرد.
با پاهای لرزونی از سرجاش بلند شد و به کسی که با تمسخر بهش خیره شده بود نگاه نکرد.
نمی‌تونست سرش رو بالا بیاره و به چشمای کسی نگاه کنه، اون هیچ اشتباهی نکرده بود ولی خجالت می‌کشید، از خودش بیشتر از هرچیزی توی این دنیا خجالت می‌کشید.
هنوز به درستی نایستاده بود که لگدی به شکمش خورد و باعث شد پسرک عقب عقب بره و نتونه تعادل خودش رو حفظ کنه.
حتی انقدرا هم لگد محکمی نبود، نسبت به لگد های قبلی، این یکی نوازش حساب می‌شد.
اما چشم‌هاش سیاهی رفت، پاهاش حتی بیشتر از قبل لرزیدن، و بیشتر از همیشه به عقب پرت شد و روی پله هایی که تا چند لحظه قبل ازش فاصله زیادی داشتن غلتید و روی زمین کوبیده شد.
-باورم نمیشه از پله ها افتاد پایین!
یکی از کسایی که تماشاچی این قضیه بود با خنده گفت و باعث شد بقیه هم بخندن و سمت پله ها برن تا ببینن چه بلایی سر اون پسر مو بنفش اومده.
حتی قصد نداشتن اون رو از پله ها پرت کنن پایین، بدن بی جون مینهو ناخوداگاه به اون قسمت کشیده شده بود.
به محض اینکه بدنش روی آسفالت کوبیده شد از روی درد داد دیگه‌ای کشید و با دست‌های خونیش صورتش رو پوشوند، دیگه هیچ جای سالمی روی بدنش نمونده بود، احساس می‌کرد تک تک استخون‌هاش رو ریختن توی آسیاب و چیزی جز درد توی بدنش نمونده.
"اگه اینکار رو بکنم، اونا امروز زوتر تمومش می‌کنن" فکری بود که توی سرش داشت وقتی که خودش رو از پله ها به پایین انداخت.
کل مدت دست‌هاش رو مشت کرده بود تا اشتباهی به هیچکدوم از اونها آسیبی نزنه، حتی از تصور اینکه دوباره اون چشم‌های بنفش رنگ و هاله بنفش رنگش ظاهر بشن حالش بد می‌شد.
نمی‌تونست اجازه بده تبدیل به چیزی بشه که اونها صداش می‌کنن"هیولا"
پلک هاش سنگینی می‌کردن و حتی از اینکه توی همچین موقعیتی بیهوش بشه هم می‌ترسید.
می‌تونست صدای خنده‌ی بقیه رو بشنوه، مهم نبود چقدر ازش دور باشن، بازم می‌تونست صدای خنده و پچ و پچ ها رو بشنوه‌.
وقتی که صدای پا و خنده ازش دور تر شد فهمید که بالاخره اونها دارن می‌رن، می‌خواست بخاطر رفتنشون نفس راحتی بکشه ولی قفسه سینه‌ی دردناکش بهش این اجازه رو نداد.
حتی عصبانی هم نبود، انقدر همچین چیزی تکرار شده بود که دیگه حتی عصبانیش هم نمی‌کرد، احساس می‌کرد لایق چنین رفتاریه و از خودش خجالت می‌کشید.
-هی!
با شنیدن صدایی که تا به حال نشنیده بود ترسیده بدن خودش رو جمع کرد و سعی کرد چشم‌هاش رو باز کنه تا صاحب صدا رو ببینه.
-هی تو حالت خوب نیست! می‌تونی بلند بشی؟
پسری که با نگرانی نگاهش می‌کرد حتی می‌ترسید به بدن زخمی مینهو دست بزنه، می‌ترسید بهش دست بزنه و باعث بشه دردش بگیره.
مینهو با چشم‌های نیمه باز به پسری که بالای سرش نشسته بود نگاه کرد، چشم‌های اون پسر چیزی رو داشتن که مینهو سال ها بود احساسش نکرده بود، اون چشم‌ها نگران بودن، اون دوتا تیله براق نگران بودن، نگران شرایطی که مینهو توش بود، و این درحالی بود که هیچوقت هیچکس نگران اون نمی‌شد.
نمی‌تونست تکون بخوره، نمی‌تونست حرف بزنه، تصویر اون پسر با لایه نازکی از اشک تار شده بود‌‌.
-نمی‌تونی تکون بخوری؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
پسر کوچیکتر این رو درحالی گفت که داشت توی گوشیش شماره‌ی آمبولانس رو می‌گرفت و دست‌هاش از روی نگرانی و استرس می‌لرزید.
مینهو سعی کرد فکش رو تکون بده و جوابی به اون پسر بده ولی موفق نشد و فقط چیز‌های مبهمی زمزمه کرد.
-دارم می‌برمت بیمارستان خب؟ سعی کن یکم تحمل کنی.
مینهو فقط تونست سرش رو تکون بده، احساس می‌کرد لایق چنین چیزی نیست، ولی حتی نمی‌تونست بدنش رو تکون بده، پس فقط قبولش کرد.
______________________

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Eleven|MinsungWhere stories live. Discover now