دست پسر کوچیکتر رو گرفت و اون رو داخل یکی از اتاق های خلوت اونجا هل داد، بدون اینکه حتی یک ثانیه صبر کنه سیلی محکمی روی گونهی جی کوبید که باعث شد پسرک با حرص چشمهاش رو روی هم فشار بده.
-تو چته؟ من فکر میکردم باهم کنار اومدیم جی! فکر میکردم قول دادی مراقب رفتارت باشی، این چه کاری بود؟ تو داشتی اون پسر بچه رو میکشتی پارک جی متوجهی؟ داشتی یه آدمرو میکشتی، جوری رفتار نکن انگار اشتباهی نکردی میدونم خودتم پشیمونی.
هیونجین با حرص و کلافگی کلمات رو پشت سر هم میچید و به جای دستش که روی صورت جی قرمز شده بود نگاه میکرد، اون پسر غرور بیش از حدی داشت و هیونجین همیشه این رو رعایت میکرد اما گاهی اوقات؟ وقتهایی که جی دیگه از کنترل خارج میشد لازم بود بهش تذکر بده.
باید خداروشکر میکرد که در کمال تعجب اون پسر بهش گوش میکرد و هیچوقت مثل همیشه گارد نمیگرفت.
-باشه حالا بذار برم.
جی این رو گفت و خواست از اتاق خارج بشه که هیونجین جلوش رو گرفت:
-دست از آسیب زدن به بقیه بردار، اگه اون بچه میمرد اخراجت میکردن.
چشمهای بی حس جی به هیونجین خیره شدن، مجبور بود به عنوان لیدرش اینا رو بگه، و اون هم مجبور بود سکوت کنه.
-من میرم.
_________________________
- هی پسر حالت خوبه؟
سونگمین درحالی که از سر تا پای پسری رو که با مظلومیت روی تخت نشسته بود رو برسی میکرد پرسید و در جوابش "اوهوم" آرومی ازش گرفت.
-جاییت که آسیب ندیده؟
جونگین با تعجب سرش رو بالا اورد و به سونگمین نگاه کرد، پس این پسر هم بلد بود به کسی اهمیت بده؟!
-به جز جایِ اون مشتی که تو توی صورتم زدی، نه جای دیگهای آسیب ندیده.
جونگین تیکه انداخت و باعث شد سونگمین به سرعت به همون حالت جدی خودش برگرده و بعد از نگاه چپی که بهش انداخت از اتاق خارج شد.
-هی مینهو، داری به چی فکر میکنی؟ من امروز آسیب دیدم! بیا و لوسم کن، زود باش.
جونگین با لبهای آویزونی گفت و از دست مینهو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید.
-بزرگ شو یانگ جونگین.
مینهو با خنده گفت و اون پسر مو بلوند رو توی بغلش کشید و موهای لختش رو بهم ریخت.
-اول لوسم کن و بهم حرفهای قشنگ بزن، بعدش بزرگ میشم.
جونگین درحالی که صورت خودش رو به قفسه سینه مینهو میمالید گفت و باعث شد پسر بزرگتر به نشانه تاسف سری تکون بده.
این عادت جونگین بود که هر وقت میترسید یا تحت فشار قرار میگرفت مثل بچه های لوس رفتار میکرد و مینهو هم هیچ مشکلی باهاش نداشت.
- باشه باشه فقط همین یه بار چون خیلی ترسیدی.
مینهو با لحن نرم اما تهدید وارانه گفت و باعث شد جونگین با ذوق سرش رو تکون بده.
-پسر قشنگِ من، حتما خیلی ترسیدی؟ متاسفم.. من باید کنارت میبودم که نذارم این اتفاق بیفته، همش تقصیر منه. اگه بلایی سر جونگینی میومد ما قرار بود چیکار کنیم؟ ممنون که سالم موندی.
درحالی که داشت موهای جونگین رو نوازش میکرد گفت و جونگین ریز ریز خندید، خودش رو از مینهو فاصله داد تا بتونه بهش نگاه کنه.
- نچ نچ ببینش! واقعا بازیگر خوبی هستی لی مینهو! مطمئنم حالت از این چیزا بهم میخوره اما داری یه طوری به زبون میاریشون انگار از ته قلبتن.
مینهو با گیجی سرش رو کج کرد و به پسر کوچیکتر زیرش که با اون رنگ مو مثل فرشته ها به نظر میرسید نگاه کرد.
-چرا همچین فکری میکنی جونگین؟
جونگین سرش رو به نشانه منفی به چپ و راست تکون داد:
-من هیچوقت ندیدم چنین رفتاری رو با هرا داشته باشی.
پسری که موهای بنفشی داشت با این حرف محکم از لپ جونگین کشید و باعث شد آخ آرومی دریافت کنه.
-هرا که بچم که نیست. بلند شو بریم بالا.
جونگین تایید کرد و از روی تخت پایین اومد، بعد از مرتب کردن لباسهاش به دنبال مینهو از اون اتاق خارج شد.
با دیدن استخری که کمی پیش نزدیک بود توش خفه بشه ازش فاصله گرفت و خواست به مینهو بچسبه که انگار با یادآوری چیزی سرجاش خشک شد.
-مینهو مینهو مینهو مینهو!
طبق معمول برای چندین بار اسم مینهو رو پشت سر هم داد کشید و باعث شد پسر بزرگتر نگاهش رو بهش بده.
-هیونجین کسی بود که من رو نجات داد؟!
مینهو سری به نشانه تایید تکون داد و جونگین انگار که تازه چیزی رو فهمیده باشه دستش رو روی لبهاش گذاشت.
- این یعنی اون بهم تنفس مصنوعی داده؟
متعجب تر از قبل گفت و کسی که موهای بنفش رنگی داشت با تاسف سرش رو تکون داد:
- بهم نگو که میخوای درباره این رویا پردازی کنی یانگ جونگین، واقعا ازت ناامید میشم.
مینهو با پوزخند گفت و جونگین هر لحظه بیشتر از قبل شوکه و هیجان زده میشد.
-خدای من مینهو چی داری میگی؟ یعنی داری میگی وای...
با بهت دستش رو روی صورتش گذاشته بود و چشمهاش انگار از ذوق میدرخشیدن.
-چرا باید این اتفاق وقتی که بیهوش بودم میافتاد؟! باورم نمیشه من همچین تجربهای داشتم اما هیچی ازش یادم نیست.
پشت سر هم توضیح میداد و اهمیتی به مینهو که اون رو به طبقه بالا میکشید نمیداد.
- چون اگه بیدار بودی هیچوقت همچین اتفاقی نمیافتاد.
"فلش بک"
کلاه روی سرش رو جلوی آینه مرتب کرد و مطمئن شد که کل موهاش رو باهاش پوشونده باشه.
کوله پشتی کوچیکش رو روی شونههاش کمی جا به جا کرد و مثل همیشه با استرس خاصی وارد کلاس شد.
بدون گفتن هیچ چیزی اضافهای مستقیم سمت صندلیش رفت اما با قرار گرفتن پاهای یکی از همکلاسیهاش اونم درست جلوی راهش ناگهان روی زمین کوبیده شد و با کلافگی چشمهاش رو روی هم فشرد.
به این رفتار ها تا حدودی عادت داشت، دیگه انقدرا هم عصبیش نمیکردن.
درحالی که بدنش هنوز هم بخاطر روی زمین کوبیده شدن شوکه بود دنبال کوله پشتیش گشت اما قبل از اینکه بتونه پیداش کنه یکی از همکلاسیهاش ناگهانی کلاه روی سرش رو کشید و باعث شد موهای بنفش رنگش روی صورتش بریزن.
-دیدید؟ بهتون گفتم که یه چیز عجیب زیر اون کلاه قایم کرده! لی مینهو یه شیطانه، حتی رنگ چشمهاش هم عوض میشن.
پسری که کلاه مینهو رو بین دستهاش داشت داد زد و باعث شد کل کلاس دورش جمع بشن.
پسر کوچیکتری که سنش حتی به ده سال هم نمیرسید هر لحظه عقب تر میرفت اما اون بچه هایی که دورش جمع شده بودن فقط بیشتر و بیشتر محاصرش میکردن.
مهم نبود چند بار مدرسهاش رو عوض کنه، در آخر اونها دربارش میفهمیدن.
-چرا موهات این رنگیه؟ رنگشون کردی؟
یکی از پسر هایی که کنارش ایستاده بود گفت و طوری از موهاش کشید که مینهو احساس کرد داره اونها رو از ریشه میکنه.
- جواب نمیدی؟
کسی که موهای بنفش رنگش داشت توسط همکلاسیش کشیده میشد از روی درد آخی گفت و سعی کرد موهاش رو از دست اون پسر آزاد کنه اما اینکار غیر ممکن به نظر میرسید چون هر لحظه بخاطر تجمع و زمزمه هایی که دور سرش میگشتن داشت احساس خفگی میکرد و دائم به دنبال جایی بود تا اونجا قایم بشه.
-بذار برم..
با لحنی که به خوبی میشد داخلش بغض رو احساس کرد گفت و سعی کرد موهاش رو از بین دستهای اون پسر خلاص کنه اما موفق نشد.
پاهای کوچیک و دردمندش رو حرکت داد و حدقل از سرجاش بلند شد تا شاید بتونه اون محل رو ترک کنه.
-بذار برم خواهش میکنم.
لحظهای نگاه های خیرهی اون بچه ها از روش کنار کشیده نمیشد و این داشت دیوونش میکرد.
-الکی مظلوم نمایی نکن.
این حرف گفته شد و بعدش لگد محکمی روی قفسه سینهی اون پسر مو بنفش کوبیده شد که باعث شد به شدت برای بار دوم زمین بخوره و بغضش بترکه.
اشکهایی که تمام این مدت سعی در نگه داشتنشون داشت بی وقفه صورتش رو خیس کردن و دوباره همون سوال جهنمی ازش پرسیده شد.
-ازت پرسیدم چرا موهات این رنگیه؟
از کجا باید میدونست وقتی که باهاشون به دنیا اومده بود؟!
-نمیدونم ولم کن.
با صدای لرزونی گفت و توی خودش جمع شد اما هرچقدر هم که کلمه"ولم کن" رو به زبون میآورد انگار همه چیز فقط بدتر میشد.
با احساس ریخته شدن مایع سردی روی سرش دستهاش رو کاور صورتش کرد.
قطرات آبمیوهای که روی سرش ریخته بود روی صورتش میچکید و صدای خندهی همکلاسیهاش بالا گرفته بود.
چند تا بچه چرا باید نسبت به کسی که هیچ آزاری بهشون نمیرسوند انقدر بی رحم میبودن؟
فقط چون رنگ موهاش فرق داشت؟ فقط چون رنگ چشمهاش هر از گاهی عوض میشد؟ چون ساکت تر از بقیه بود؟
همه اینا دلایلی بودن که بخاطرش مینهو لقب شیطان بگیره و نتونه مثل بقیه زندگی کنه.
DU LIEST GERADE
Eleven|Minsung
Fantasy"اگه میدونستم در آخر قراره فقط یازده نفر از ما باقی بمونه، انقدر برای زنده موندن تلاش نمیکردم" Couple: Minsung/hyunin/Hyunlix/Chanlix Jaywon روزهای آپ: دوشنبه