اولین قتل یک قاتل معمولا چه زمانی اتفاق میافته؟
توی بیست سالگی؟ پانزده سالگی؟ نمی دونم، شاید زمانی که به اندازه کافی توی قلبش کینه پرورش داد؟
برای من که سریع اتفاق افتاد، وقتی هشت سالم بود به خودم اومدم و دیدم معلم مدرسم رو تقریبا تیکه تیکه کردم، زنیکهی بیچاره...هنوز به خوبی یادمه چطور بین دستام تقلا میکرد و هیچکس حتی جرئت اینکه نجاتش بده رو نداشت! اوه این تیکه که یکی از چشم هاش رو توی دستام داشتم و خون قرمز رنگش داشت از دستم چکه میکرد رو جا نندازم! به خوبی صدای جیغ و داد همکلاسی هام که شاهد این جریان بودن توی سرم میپیچید و من حتی نمیدونستم اونا چرا انقدر وحشت زده شدن... انگار متوجه اطرافم نبودم، تنها چیزی که میتونستم بشنوم صدای نفس های بلندی بود که میکشیدم و تنها چیزی که احساس میکردم خشمی بود که مثل شعله های آتش درونم شعله ور میشد.
بعد از اون اتفاق همه انگار منتظر چیزی از سمت من بودن، نمیدونم! شاید فقط یه واکنش طبیعی برای یه بچه هشت ساله؟
درسته، من فقط هشت سالم بود وقتی که فهمیدم چه روح ناپاکی دارم، وقتی که فهمیدم اگه عصبی بشم، کارهایی از دستم برمیاد که از دست بقیه برنمیاد و وقتی که کنترلم رو از دست بدم، کارهایی انجام میدم که واقعا نمیخوام.
من پارک جیام، کسی که حتی خودش هم خودش رو درست نمیفهمه، کسی که احتمالا نباید زاده میشد.
"گوشه ای از دفتر خاطرات پارک جی"
__________________________________
- جیسونگ اینارو چطوری میسازه؟! گندش بزن.
پسری که موهای سیاه رنگی داشت ناگهانی محتوای بین دستهاش رو روی میز کوبید و باعث شد دختر مو نارنجی کنارش که تمرکز کرده بود سرجاش بپره و بعدش اون هم وسایل توی دستش رو روی میز بکوبه و از روی صندلیش بلند بشه.
- چته تو؟ دو دقیقه آروم نمیتونی بشینی؟ جیسونگ انقدر کار کرده که کارش به بیمارستان کشیده اونوقت توئه احمق اینجا برای وصل کردن دوتا وسیله بهم وحشی بازی درمیاری؟
یجی درحالی که دندونهاش رو روی هم چفت کرده بود گفت و با این حرفها جی هم از سرجاش بلند شد.
-شرایط به اندازه کافی سخت هست هوانگ هیونجین! هم تیمیهات رو کنترل کن.
سونگمین با حرص گفت و توجه اون دونفر رو که همین الانش هم تبدیل به یه اتش فشان فعال شده بودن رو جلب کرد.
اما قبل از اینکه بتونن جواب سونگمین رو بدن و یه دعوای بزرگتر راه بندازن هیونجین به حرف اومد.
-هی جی، چرا به جای اسلحه ساختن اون تازه وارد رو نمیبری بهش یه سری تمرین بدی؟ استخر الان خالیه.
هیونجین بی تفاوت پیشنهاد داد و پسری که از روی حرص دستهاش رو مشت کرده بود سری به نشانه تایید تکون داد.
- این یکی بهتره، بلند شو بریم.
روبه جونگین که با گیجی روی صندلی نشسته بود گفت و سمت در رفت.
- هی من به جای تو بودم نمیرفتم.
دختری که با پیچ گوشتی توی دستش مشغول محکم کردن چیزی بود زیر لب زمزمه کرد و باعث شد جونگین تند تند سری تکون بده.
-منم نمیخوام برم، مینهو... نمیشه با اون نرم؟
مینهو برخلاف میل جونگین سرش رو به چپ و راست به نشانه منفی تکون داد.
-اون مسئول استخره، پس نه!
جونگین خواست بهانه دیگهای بیاره که با شنیدن داد نامفهومی از سمت جی از سرجاش بلند شد، چرا اون پسر همش درحال داد زدن بود؟
- ولی اگه بمیرم چی؟
- نترس اون هرچی هم که باشه آدمکش نیست.
جونگین با استرس پرسید و جونگوون در جوابش به خونسردی زمزمه کرد.
با این حرف انگار که جونگین قانع شده باشه سری به نشانه تایید تکون داد و به دنبال اون پسر بی اعصاب راه افتاد.
-ولی تورو که انگار کشته یانگ جونگوون.
سونگمین بی تفاوت به اون گربهی سیاه رنگ تیکه انداخت و در جوابش مشت محکمی از سمت جونگوون روی شونش کوبیده شد.
-خب چیه؟ از وقتی رفتی پیشش برگشتی معلوم نیست چی گفتی چی شنیدی که مثل مرده ها شدی.
سونگمین به سرعت خودش رو توجیه کرد و پسر کوچیکتر سرش رو به نشانه تاسف تکون داد.
- هی مینهو حواست کجاست؟
هرا روبه مینهویی که چند دقیقه ای میشد توی خودش فرو رفته بود گفت و دستش رو نوازش وارانه روی شونه های دوست پسرش تکون داد.
- چیزی نیست فقط داشتم یه چیزی رو درست میکردم.
YOU ARE READING
Eleven|Minsung
Fantasy"اگه میدونستم در آخر قراره فقط یازده نفر از ما باقی بمونه، انقدر برای زنده موندن تلاش نمیکردم" Couple: Minsung/hyunin/Hyunlix/Chanlix Jaywon روزهای آپ: دوشنبه