ᣟᴘᴀʀTᣟ⋅⁰⁴⋄⋅

295 52 176
                                    

تا دیروز، تنها دغدغه‌ی کیونگسو دل کندن از تخت و رسیدگی به امور شرکت بود. حالا این بین شایدم سروکله زدن با خانواده و گاهی کارمنداش. ولی این دغدغه‌ها براش مثل یه روتین روزمره بودن که با گذر چند سال، حالا براش یه عادت محسوب می‌شد. خیلی وقته این روتین براش کاملاً عادی شده بود؛ حتی دیگه مثل روزهای اول آزارش هم نمی‌داد.

ولی امروز از اون روزهایی بود که حس می‌کرد کله‌ش به کوه آتشفشانی مبدل شده که هر لحظه آماده‌ی فوران کردنه. کی فکرشو می‌کرد یه روز اینطوری روی یکی از مبل‌های اتاق کار پدربزرگش بشینه و با فکر به حضور چند لحظه‌ای یه توله گرگ تازه به دوران رسیده، اِنقدر حرص بخوره.

حتی تصورشم حرصش رو درمی‌آورد. فکر کن! یه امگای بالغ، با نام‌ونشان و اصالت باشی. عمرت رو زحمت بکشی و این بین دلت رو فقط به جفتی خوش کنی که بتونی تو روزهای سخت زندگیت بهش تکیه بدی. ولی رو پیشونیِ اون چی نوشته بودن؟

یه آلفای سیاه سوخته‌ی احمق که حتی نمی‌تونه تنبون‌شو بکشه بالا؛ حالا بی‌خیال این بخش!

اون رسماً یه بچه بود. یه بچه!

کیونگ به کسی نیاز داشت که بتونه ازش مراقبت کنه؛ بهش تکیه بده. یه سرپناه براش باشه؛ نه یه بچه دماغو که عرضه نداره برای پنج دقیقه از خونه‌شون جیم بزنه.

اولین و آخرین باری که کیونگسو پسر رو دید، برمی‌گشت به یکی از همون مهمونی‌های مزخرف؛ اون موقع، اون بچه نهایتاً نه، یا شایدم ده سالش بود. تو اون شب نحس، یه دل‌پیچه‌ی مضحک سراغ کیونگسو رو گرفت. برای همینم بدنبال یافتن سرویس بهداشتی از سالن بیرون رفت. وقتی تو یکی از راه‌روها پیچید، جسمی با سرعت به طرفش اومدو بهش برخورد کرد. وقتی با تعجب سرش رو آورد پایین، همون موقع بود که متوجه شد بچه‌ای که با عروسک تو بغلش پایین پاش ایستاده و با چشم‌های نم گرفته نگاهش می‌کنه، در واقع جفت مقدر شده‌شه.

نمی‌دونست چی شد که یه دفعه‌ای کنترلش رو از دست دادو یه رایحه سنگین از بدنش ساطع شد؛ لحظه‌ای کیونگسو متوجه‌ی این موضوع شد که یکی از خدمه با دادوبیداد ارباب جوان رو‌ صدا می‌زد. اون شب کیونگسو بخاطر شوک زیاد، بی‌اینکه کنترلی روی رایحه‌ش داشته باشه، نزدیک بود جون پسرک رو ازش بگیره. جونگین اون شب به لطف یک لحظه غفلتِ اون، تا مرز مردن پیش رفت و برگشت.

کیونگسو همونجا تصمیم گرفت به والدین اون بچه همه چیز رو بگه. بهشون توضیح داد که اون بچه جفتشه و باید این موضوع رو مخفی نگه دارن. چون نه کیونگ اون بچه رو بعنوان جفت قبول داشت، نه والدین اون بچه حاضر می‌شدن تک فرزندشون رو تقدیم یه امگای سلطه‌گر کنن.

اون شب یه اتفاق افتاد؛ همون جا هم پرونده‌ش رو بستن و سکوت کردن. والدین اون بچه بهش اطمینان داده بودن که پسرشون هرگز قرار نیست دوباره با اون ملاقاتی داشته باشه. ولی انگار کیونگسو اصلا شانس خوبی نداشت.

⋅⋄⋅ᣟsLᴀVᴇᣟ⋅⋄⋅Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt