" غرشهای آروم و گاهاً مهیب آسمون، سکوت اون شب بارونی و عجیب رو میشکست. قطرات سرکش بارون بدون هیچ رحمی به هر کجا که میخواستن هجوم میآوردن. میون اون بادو بارون، تو یکی از چندین عمارت اون اطراف؛ پسر بچهای با بغل گرفتن عروسکش، بیتوجه به قطرات سرکشی که با سرعت روی بدن کوچیکش فرود میاومدن؛ چونهش رو به لبهی پنجره تکیه داده و با پلکهای نیمهباز، مکانی رو زیر نظر داشت که هر شب کرمهای شبتاب در اونجا پروازو یک آسمون کوچیک و پرستاره رو برای پسرک ترسیم میکردن.
آسمونی که حالا خاموش بودو گویهای آبی رنگ پسرک فقط میتونست تاریکی مطلق اون مکان رو زیر نظر داشته باشه.
با مظلومیت آه کشید و تارهای خیس موهاش رو با دستهای کوچیکش کنار زد تا دیدش رو مختل نکنن. به لطف پنجرهی باز و موقعیتش، موها و لباسهاش کاملاً خیس شده بودن و وقتی باد با بیرحمی میوزید، بدن نحیفش از شدت سرما میلرزید.نمیخواست اهمیت بده. اما دوست نداشت مثل ماهِ قبل مریضو از دیدن مادرش محروم بشه. پس فقط عقب کشیدو پنجره رو بست. با قدمهای کوچیک بسمت کمدش رفت تا لباسهاش رو عوض کنه. با دستهایی که حالا به لطف سرما تقریباً سر شده بودن، درِ کمد رو باز کرد. چهارپایهی کوچیکی که یان براش آورده بود رو برداشت تا راحتتر بتونه لباسهاش رو از رگال بیرون بکشه. با گذر دقایقِ طاقتفرسا برای یه کودک پنج ساله، بلاخره لباسهاش رو عوض کرد و با بغل زدن عروسکش، زیر پتو خزید.
پلکهاش از فرط سنگینی هر لحظه روی هم فرود میاومدن و صاحبشون با لجاجت دوباره از هم فاصلهشون میداد تا مبادا لحظهای غفلت کنه و خوابش ببره. خصوصاً که بدنش حالا به لطف گرمای پتو، بیشتر از قبل موجب این میشد که پلکهاش برای به آغوش کشیدن همدیگه تلاش کنن.
خمیازه کشید و کمی روی تخت جابجا شد تا خواب برای لحظهای از کلهش بپره. نگاه منتظر و مظلومش رو به در نیمهباز اتاق دوخت. احمقانه منتظر مادرش بود؛ منتظر مادری که مطمئناً هرگز قرار نیست از اون در عبور کنه. اما اون بچه فقط پنج سال داشت، پس طبیعی بود به این موضوعات فکر نکنه و به خیال پردازیهاش برای روزی که مادرش از اون در عبورو پسرک رو به آغوش بکشه، ادامه بده.
فکر به اون لحظه و غرق شدن میون امواج آروم خیالات، باعث شد پلکهاش سنگینتر از قبل شده و بلاخره به آرومی روی هم فرود بیان. درست لحظهای که وارد خلسهای از خواب شده بود؛ غرش دوبارهی آسمون و صدای برخورد قطرات ریزودرشت بارون به شیشههای پنجره، پسر بچهای که با بغل گرفتن عروسکش تازه وارد دنیای خیالات رویاهاش شده بود رو از جا پروند.
گیج روی تخت نشست و بعد از پردازش موقعیتش، هیجانزده از تخت پایین اومدو به طرف درِ نیمهباز رفت. معمولاً بچهها از تنهایی تو یک شب بارونی، درحالیکه صدای رعدوبرق سکوت شب رو میشکنه، وهم دارن. ولی اینها برای پسرک مو طلایی، یه شانس محسوب میشد. تنها شانس، برای دیدن مادرش!
KAMU SEDANG MEMBACA
⋅⋄⋅ᣟsLᴀVᴇᣟ⋅⋄⋅
Misteri / Thrillerᴄᴏᴜᴘʟᴇs: ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋᣟ ᴋʀɪsʜᴏᣟ ᴋᴀɪsᴏᴏᣟ ɢᴇɴʀᴇ: ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀsᴇᣟ sᴍᴜᴛᣟ ᴀɴɢsᴛᣟ ᴍᴘʀᴇɢᣟ ғᴀɴᴛᴀsʏᣟ ʷʳⁱᵗᵉʳ ִֶָ ᴀᴊᴜᴍᴍᴀ ᴡɪɴᰔᩚ ______ "از بدو تولد، تو گوشش خونده بودن که امگاها ضعیفن، لایق احترام نیستن، اونا فقط برای رفع نیازمندیهای آلفاها و تولیدمثل بوجود اومدن. اما...