ᣟᴘᴀʀTᣟ⋅⁰³⋄⋅

383 54 164
                                    

یه وقت‌هایی، اتفاقاتی رخ میده که وادارت می‌کنه آرزو کنی برگردی به روزهایی که پشت سر گذاشتی. مثلاً جونمیون داشت دعا می‌کرد برگرده به چند روز پیش!
دقیقا هفته‌ی قبل، تو این شب و این ساعت، تنها درد جونمیون این بود که کریسمس داره میاد و اون هنوزم به آرزوش نرسیده. ولی الان بین باطلاقی از احساسات عجیبو غریب گیر افتاده که هر کدوم به شیوه‌ای غرقش می‌کردن.

ترس، دلهره‌‌، نگرانی، و بدتر از همه استرس!

دست‌وپاش از شدت استرس کاملا سرد بودنو گه‌گداری خفیف لرز می‌رفتن. معده‌ش می‌پیچید. و طبق عادت مزخرفش، اونقدری پوسته‌های اطراف ناخن‌هاش رو کند تا بلاخره چند قطره خونه پوست سفیدش رو رنگی کرد. اما جونمیون داغون‌تر از چیزی بود که بتونه به این موضوع اهمیت بده.

هفته‌ی پیش وقتی زندگیش در یک لحظه با بیان چند کلمه کوتاه از این‌رو به اون‌رو شد؛ فقط چند ساعت رو در سکوت صرف تماشای دیوار اتاقش کرد و بعد فقط پذیرفت. چون فکر می‌کرد قرارِ برده‌ی ارباب پیری باشه که فقط قصد داره از بدن جونمیون برای رفع نیازات جنسیش استفاده کنه. ‌

ولی الان چی؟

چرا کسی بهش نگفت پیرمردی که تو ذهنش تجسم کرده، در واقع چهار نفر با دنیاهای متفاوتن؟ این چطور ممکن بود؟ چهار؟ چهارتا آلفا؟
داشت کابوس می‌دید مگه نه؟
جونمیون قرار بود چطوری با چهارتا آلفا راه بیاد؟ مگه می‌شد؟
حتی وقتی دستش رو بالا می‌آورد و یکی‌یکی انگشت‌هاش رو می‌شمرد، بازم چهار زیاد بود. خیلی!

جونمیون عرضه نداشت از پس یه امگای معمولی بربیاد. اونوقت چهارتا آلفا؟ اونم از نوع خون‌خالص؟

داشت گریه‌ش می‌گرفت. قلبش بی‌قرار می‌تپید. بغض راه تنفسش رو جوری بسته انگار دور گلوش سیم‌ پیچیده بودن. و جونمیون سردرگم میون بیابونی گیر افتاده بود که به هر سمت چشم می‌دوخت، چشمه‌ای نمی‌دید. بی‌خیال چشمه؛ حتی سرابی نمی‌دید که لحظه‌ای دلش رو خوش کنه.

میون مارپیچ افکار، دست‌هایی ناگهان جفت مچ‌هاش رو چسبیدن و لحظه‌ی بعد، جثه‌ی کوچیکش میون بازوهای آلفایی که پشت سرش ایستاده بود اسیر شد. اولین احساساتی که پذیرا شدن، حس ترس و ناامنی بود. بدنش لرزید. کاش شهامت عقب روندن اون آلفا رو داشت.

اصلا اون کی بود؟ چرا اینقدر بی‌پروا و ناگهانی اون رو به آغوش کشید؟

- خیلی ریزه‌ میزه‌ای.

صدایی درست زیر گوشش پیچید. یه صدای آشنا؛ اما با آوا و طرز بیان متفاوت!

کنجکاو سر چرخوند تا صاحب صدا رو ببینه. نگاهش که روی صورت آلفای چشم عسلی نشست، آهسته و تا حدودی متعجب پلک زد. همون آلفای خندون بود. ولی با تفاوت خیلی عجیب. نه نگاهش مثل ساعت قبل بود، نه خبریم از لبخند عریض روی لب‌‌هاش.

⋅⋄⋅ᣟsLᴀVᴇᣟ⋅⋄⋅Donde viven las historias. Descúbrelo ahora