ᣟᴘᴀʀTᣟ⋅⁰⁹⋄⋅

255 49 244
                                    

پیچش صدای تالاپ تولوپ توی گوشش، باعث شد پلک‌هاش کوتاه بلرزه. اون صدا به جای آزاردهنده بودن، موجب این می‌شد که امگا برای بهتر شنیدنش حین سفت کردن حلقه‌ی دست‌هاش دور بدن خوش‌بوی آلفا، بیشتر از قبل گوشش رو به عضله‌ی سفت سینه‌ی مرد بزرگ‌تر بچسبونه. مدتی می‌شد به بیدار شدن با شنیدن این صدا عادت کرده بود. شاید تقریباً دو هفته! درست بعد از اون شب کذایی.

ظهرِ روز بعدِ همون شبی که قصد فرار داشتو بجای نجات پیدا کردن از عمارتی که حالا براش مبدل به زندان شده بود؛ وقتی با درد شدید بدن، خصوصاً تو قسمت مچش پاش! چشم باز کرد، چهره‌ی غرق در خواب ییفان رو دید. انگار بعد از گریه و فکر به کلی سوالات بی‌جواب، تو همون حالت تو آغوش گرم و خوش عطر ییفان به خواب رفته بود.
واقعیتش، جونمیون اصلاً انتظار نداشت بعد از اون، ییفان رو ببینه.

فکر کرد بعد از اینکه خوابید؛ ییفان مثل اون روز، تنهاش می‌ذاره و می‌ره.

ولی ییفان جایی نرفت. به جای اینکه ضعیف و رقت‌انگیز خطاب بشه؛ بهش گفت گریه کنه. تمام اون مدتیَم که اشک ریخت، بغلش کرد.
حتی وقتی بعد از ظهر به لطف درد از خواب بیدار شد، ییفان بجای اینکه تنهاش بذاره؛ کنارش موند تا ازش مراقبت کنه. این‌ برای کسی مثل جونمیون که همیشه از چنین چیزهایی محروم بوده، زیادی ارزشمند بود.

حضور و ابراز محبت ییفان، مثل استعمال مواد برای اولین بار بود. جونمیون حس نوجوونی رو داشت که برای اولین بار قصد داره مواد رو امتحان کنه. دقیقا مثل همون نوجوون، اولین چیزی که سراغت رو می‌گیره؛ ترس معتاد شدنِ. ولی با وجود این، بازم ازش استفاده می‌کنه. هر روز، تا اینکه وقتی به خودت میای، می‌بینی جوری درگیرش شدی که به هر سمت چشم می‌دوزی، هیچ راهی برای فرار نداری.

و این کمی ترسناک بود. چون باعث می‌شد افکار امگا به روزهای خیلی‌خیلی دور سفر کنه. مثلاً به اون روزهایی که اگه ییفان نباشه، چه اتفاقی براش می‌افته؟
ترسِ فکر به اون روز، موجب شد بیشتر از قبل به ییفان بچسبه.

قفسه‌ی سینه‌ی آلفا با ورود و خروج اکسیژن به ریه‌هاش، آروم تکون می‌خوردو سر امگا با هر دم به عقب و با هر بازدم به جلو متمایل می‌شد. این تکون‌های آروم، حسی شبیهِ حضور تو گهواره رو به جونمیون می‌داد. دوست داشت بی‌توجه همه چیز دوباره چشم‌هاش رو بسته و بخوابه‌. اما حس می‌کرد کم‌کم داره تنبل می‌شه. از طرفی آلفای بیچاره رو هم از کارو زندگی می‌ندازه. برای همین پلک‌های پف کرده‌ش رو بیشتر از هم فاصله دادو با جابه‌جا کردن سرش روی بازوی ییفان، از پایین به صورت غرق در خوابش خیره شد.

معمولاً باقیِ صبح‌های دیگه، با انگشتش لُپ ییفان رو سیخونک می‌زد تا بیدارش کنه. اما امروز آخر هفته بودو طبق گفته و البته نیش باز آلفا شب قبل، امروز می‌تونست تا لنگ ظهر در آرامش بخوابه.

⋅⋄⋅ᣟsLᴀVᴇᣟ⋅⋄⋅Onde histórias criam vida. Descubra agora