1

531 60 17
                                    

Pretty

------


بهار واقعاً فصل قشنگی بود، وقتی که از راه می‌رسید همه جا سرسبز و تر و تازه می‌شد، درخت‌ها پر از شکوفه میشدن، خیابون‌ها خوشبو میشدن و زندگیِ دوباره آغاز می‌شد.
تهیونگ هم فصل بهار رو دوست‌ داشت، حالا که بهار شده بود بیشتر لبخند می‌زد و تصمیم گرفته بود زندگی جدیدش رو مثل شکوفه‌های ریز روی درخت‌ها بپذیره، باهاش کنار اومده بود و راه خودش رو مثل نسیم خنک بهاری توی جادهٔ خطرناک زندگی پیدا کرده بود.

هرچند، اونقدرا هم آسون نبود ولی تهیونگ فکر میکرد اگه مثل گلبرگ‌های شکوفه‌ها مقاومت و مبارزه نکنه همه چیز آسون‌تر میشه. به این نتیجه رسیده بود که هر چیزی که سهمش از این زندگی باشه بالاخره بهش تعلق پیدا میکنه، چه براش سخت بجنگه، چه به سادگی رهاش کنه.

کسی نبود که ازش خرده بگیره، چون خیلی وقت بود هم‌صحبتی نداشت و کسی هم از تغییر عقایدش خبر نداشت، کسی نمی‌دونست به چی فکر میکنه از اونجایی که بچه‌های کلاس عجیب غریب، خنگ یا  کَر صداش میکردن. البته حتی اینا رو هم نشنیده بود، فقط از روی برگه‌هایی که پشتش می‌چسبوندن یا روی لاکرش می‌نوشتن یا روی میزش میزاشتن فهمیده بود.

وقتی روی صندلیش که کنار پنجره بود نشسته بود و به بیرون خیره بود پرنده‌ها رو میدید که دنبال هم پرواز میکردن و با خیره شدن بهشون می‌تونست حدس بزنه که دارن آواز میخونن، تا قبل از اینکه شنواییش رو از دست بده فکرش رو هم نمیکرد دلش برای همچین چیز ساده‌ای، صدای گنجشک‌ها، ممکنه تنگ بشه.

وقتی چشم‌هاش رو روی هم می‌زاشت میتونست جایی توی ذهنش صداها رو به یاد بیاره، باید هر روز به صداها فکر میکرد، نباید میزاشت از ذهنش پاک بشن. حدود هشت ماه از زمانی که شنواییش رو از دست داد میگذشت و به سختی می‌تونست یه سری صداهای معمولی رو به یاد بیاره و هیچ‌وقت قبل از این حدس نمیزد حفظ کردن صداها توی حافظه انقدر سخت باشه.

تهیونگ به گنجشک ها لبخند زد، حتی وقتی به یاد این افتاد که دیگه هیچ‌وقت نمیتونه یه خواننده بشه هم لبخند زد، چیکار میتونست بکنه؟ به مادر و خواهرش قول داده بود باهاش کنار بیاد و به خودش آسیب نرسونه...آره خب، ماه‌های اول سخت بود که بپذیره همه‌چیز توی زندگیش برای همیشه توی سکوت مطلق فرو رفته.

این وسط شوهر خواهرش که مدیر مدرسه‌اش بود اجازه داد اون سرکلاس‌ها حاضر بشه، گرچه تهیونگ از گروه موسیقی‌ای که دو سال عضوش بود انصراف داد و سر کلاس‌های درس مجبور بود مدام لبخونی کنه و به معلم زل بزنه ولی براش بهتر از این بود که سال آخر دبیرستان رو توی مدرسهٔ ناشنوایان بگذرونه، بگذریم از اینکه کلی از بچه‌ها بابت همین حضور آروم و بی آزارش ازش متنفر بودن چون اون همیشه با وجود نقصش مثل گذشته که یکی از بهترین های کل مدرسه بود و دختر و پسرای زیادی دیوونه‌اش بودن نمره های خوبی میگرفت.

🍨𝘗𝘳𝘦𝘵𝘵𝘺 ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now