7

193 39 9
                                    

Bully
------


بلوندی چشم‌هاش رو بسته بود و توی خیالاتش صدای موج‌های دریا رو تصور می‌کرد و دست‌هاش رو بین ماسهٔ های ساحل فرو ‌می‌برد، اجازه می‌داد آفتاب کم جونِ بهاری به پوستش بخوره و‌ نسیم ملایمی که هر از گاهی می‌وزید تارهای موهاش رو تکون بده.
سنگینی خوشایندی روی رونش احساس می‌کرد، یک نزدیکی دلپذیر و توی یک تنهایی دو نفره غرق شده بود.

امروز شاید به جای پوزخند و تمسخر، دانش آموزا ازش فرار کردن ولی اون از دست‌های محکم جونگکوک خودش رو دور نکرد، اونا فقط گرمای دست های هم رو داشتن و هیچ کلمه‌ای بینشون رد و بدل نشده بود.

تهیونگ از روزی که گوشیش رو پنهان کرد هنوز سمتش نرفته بود، امیدوار بود اون پیام‌های اعتراف هنوز اونجا باشن، امیدوار بود بتونه اونقدر شجاع باشه که احساساتش رو آزاد کنه‌.

حالا که دست‌هاش رو بین موهای جونگکوک می‌کشید و پوست سرش رو نوازش می‌کرد به این فکر می‌کرد که شاید برای پیدا کردن حسی واقعی باید چیزی رو از دست می‌داد، حتی اگه اون شنواییش بود، شاید همهٔ اینا بخاطر این بود که چشم‌هاش باز بشه.

تهیونگ به این فکر کرد که اگه یک رابطهٔ عاشقانه با جونگکوک می‌داشت چطور پیش می‌رفت، به خودش اجازه داد که به بوسیدن و لمس کردن اون فکر کنه، به خودش اجازه داد جای یکی از ده ها زوج مدرسه باشه؛ به هر حال اون فقط هجده سالش بود، آسیب پذیر بود و به سختی دیگه کسی رو دور و برش پیدا می‌کرد که دوستش داشته باشه. با فکر به همهٔ اینها لرزی از کمرش رد شد و شکمش به هم پیچید.

نفس عمیقی کشید و با حس کشیده شدن چیز نرمی کف دستش پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. اون جونگکوک بود که دستش رو گرفته بود و لب‌هاش رو کف دستش می‌کشید.

آب دهانش رو قورت داد و فقط دیدن اون صحنه کافی بود تا تمام بدنش به نبضی کوبنده تبدیل بشه.

لبخند کوچیک ولی شیرینی زد و کمی به جلو خم شد و روی صورت جونگکوک سایه انداخت، اون خیره به چشم‌هاش بوسه‌های آرومی کف دستش گذاشت و بعد به آرومی روی آرنج‌‌هاش بلند شد، صورتش مقابل صورت تهیونگ قرار گرفت و نگاهش رو روی اجزای صورتش چرخوند.

برای یک لحظه تهیونگ دلش خواست بهش بگه که اون پیام‌ها رو خونده، بگه که همه چیز رو می‌دونه، بگه که اونم احساسات جدیدی رو داره تجربه می‌کنه ولی فقط لبش رو گزید.

جونگکوک به آرومی با انگشت اشاره‌‌اش موهاش رو پشت گوشش گذاشت، صورتش یکنواخت بود، وقتی تهیونگ یکم بیشتر بهش دقت کرد متوجه شد احتمالاً غمگین هم بود.

″باید امروز زودتر برم خونه.″ جونگکوک با ماژیک روی زمین بالا پشت بوم نوشت.

تهیونگ با اخم بهش نگاه کرد.

🍨𝘗𝘳𝘦𝘵𝘵𝘺 ᵏᵒᵒᵏᵛМесто, где живут истории. Откройте их для себя