4

319 63 14
                                    

Shakespeare
-------


دبیرستان کمی قابل تحمل‌ شده بود، یا شایدم حواس تهیونگ انقدری پرت شده بود که دیگه متوجه نگاه‌های پرمعنی و نیشخندها نمی‌شد، در واقع تهیونگ داشت کم‌کم با وجود نقصش با اوضاع مدرسه کنار میومد، فقط به یک دلیل؛
جونگکوک.

اون این روزا خیلی براش پر رنگ شده بود، هر روز می‌رفتن پشت بوم مدرسه، روی صندوق‌ها می‌نشستن یا دراز می‌کشیدن، توی برگه‌های باطله‌ای که جونگکوک گفته بود باباش زیاد ازشون داره حرف‌هاشون رو می‌نوشتن و یه سری جملات کوتاه رو جونگکوک محکم براش تلفظ میکرد.

جونگکوک هنوز هم برای تهیونگ گل‌های ریزِ رنگارنگ میاورد، توی کلاس پشت سرش می‌نشست و گاهی پشت موهای خوش‌رنگش رو با انگشت اشارش لمس میکرد.

تهیونگ برخلاف قبل بیشتر لبخند میزد، از همونایی که گونه‌هاش برجسته و چشم‌هاش هلالی می‌شد، یه جورایی فکر میکرد این تنها کاریه که میتونست انجام بده اما اگه کار دیگه‌ای هم می‌تونست برای جونگکوک بکنه صبر نمیکرد، از اونجایی که جونگکوک واقعاً خوب بود، باهاش مهربون و ملایم بود، برعکس لباس‌های مشکی و تصوری که بقیه داشتن اون خیلی هم لطیف بود.
هردوشون این بین وجه اشتراکی هم داشتن؛ هیچکس حاضر نبود باهاشون رفیق بشه.

تهیونگ هر روز از خونه برای هردوشون نون تست و مربا می‌آورد، قبلاً هیچ وقت این کارو نکرده بود، و بعد به محضی که کلاس تموم می‌شد در حالی که دست هم رو محکم گرفته بودن میرفتن پشت بوم.

یک هفته گذشته بود و تهیونگ روی هم رفته حس خوبی داشت، این که جونگکوک کنارش می‌نشست، بهش لبخند میزد و باهاش حرف میزد باعث می‌شد حس کنه هنوز یکم شانس برای مثل گذشته بودن داره، مثل بی‌نقص بودن، مثل فراموش کردن آزارها.

ولی یه چیزی این بین بیشتر از همه باعث شده بود که تهیونگ چیزی که بین خودش و جونگکوک بود رو دوست داشته باشه؛ نوع رابطه‌شون؛ مثل وقتایی که یهو به هم لبخند میزدن، لمس‌های آرومشون یا نگاه ها و یادداشت‌های کوتاه جونگکوک قلبش رو هیجان زده میکرد و تهیونگ از جونگکوک متشکر بود که تا الان حرفی از اینکه چرا یهو شنواییش رو از دست داده نزده.

امروز در حالی که رو به روی هم نشسته بودن تهیونگ حین گاز زدن به لقمه‌اش مشغول حل کردن تمرین‌های ریاضی بود که انگشت جونگکوک روی تیغهٔ بینی‌‍ش کشیده شد.

با تعجب سرش رو بلند کرد و دستی به بینی‌ش که مربایی شده بود کشید، با چشم‌های گرد به جونگکوک که باخنده این بار مربا رو روی گونه‌اش کشید نگاه کرد و دید که اون از شدت خنده چشم‌هاش بسته شد.

چیزی نمی‌شنید ولی حتی دیدن اون صحنه هم باعث می‌شد هیجان‌زده بشه و ذهنش سعی کنه براش صدایی بسازه.

🍨𝘗𝘳𝘦𝘵𝘵𝘺 ᵏᵒᵒᵏᵛDove le storie prendono vita. Scoprilo ora