3-The granola Boy

114 27 7
                                    

ساعتِ 07:56 AM | دانشگاهِ سئول

_ریدم تو این زندگی.

جونگکوک بلند گفت در حالی که درِ ماشین کوچولو و مشکی رنگش که مثل همیشه برق انداخته بودش رو می‌بست.
در حین پیاده شدن، یادش افتاده بود که کتابی که باید میاوردو جا گذاشته.  کوله اش رو دوشش انداخت و با سیس همیشگی اش به سمت درب دانشگاه راه افتاد.

با دیدن چهره آشنایی، که متعلق به یونگی بود، یه سمت دوستش خیز برداشت که انگار با زیپ پالتوش درگیر بود.
توی دوقدمی یونگی بود و میخواست فریاد بزنه و سلام کنه تا کمی کرم بریزه، ولی با چیزی که دید ابروهاشو بالا انداخت.

یونگی در حالی که با کلافگی سعی می‌کرد زیپ کت چرم مشکیشو بالا بده، در لحظه سرشو بالا آورد و بدون توجه به زیپش، با چشم‌هاش پسر مو صورتی ریزه میزه ای رو دنبال کرد که در حالی که بلند میخندید و گوشیشو دم گوشش نگه داشته بود، به سرعت از کنارشون رد میشد.

_خوشگله.

جونگکوک در حالی که دستشو روی دوش پسر، با موهای نقره ای، میذاشت با شیطنت گفت. شونه های یونگی از ترس بالا پریدن و با دیدن چهره ی دیوث جونگکوک، هوفی کشید.

_سلام.

یونگی به طور رسمی "خوشگله" رو نشنید. اون واقعا تو نخ جیمین بود.

جونگکوک همونطور که دستش روی دوش یونگی بود، راه میرفت. امروز فقط یه کلاس با یونگی داشت اما امیدوار بود اون کتابی که میخواست رو آورده باشه.

_هی میگم...میدونم امروز با استاد کیم کلاس نداری ولی احیاناً کتابشو داری؟

یونگی سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و در حالی که به خاطر سرما سرش رو توی یقه اش بیشتر فرو میبرد، با لحن شیطونی گفت.

_ باز جا گذاشتیش.

جونگکوک چشمی چرخوند و رینگ صورتی رنگ توی دستش رو لمس کرد که روی تتوی انگشت اشاره اش رو میپوشوند.

_نمیتونی واسه اینکه همش چیزامو جا میذارم سرزنشم کنی.

یونگی ریز خندید و سعی کرد بدون زایه بازی وارد کافه تریا بشه و فقط یه میز رو برای خودش و دوستش جور کنه. بدون زایه نگاه کردن به پسر ریزه میزه ای که کمی اونطرف تر به همراه جمعی از دوستاش نشسته بود.

جونگکوک صندلی رو عقب کشید و با بی خیالی نشست. نی مشکی رنگ شیک توت فرنگیش رو توی دهنش گذاشت و یه نفس نصف همش رو بالا کشید. یونگی هم قهوه ی سرد شده ش رو مزه مزه کرد و به یه آدم کاملا رندوم نگاه کرد. کاملا رندوم و عادی. خیلی عادی.

جونگکوک با یاد آوری دوباره کتابش، که برای کلاس آخرش لازمش داشت، آهی کشید که چشم های یونگی رو روی خودش متمرکز کرد.

US | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora