• Favourite View - Kaihun

92 20 33
                                    

سهون بی حوصله بی حوصله برای هزارمین بار پاش رو تکون داد و تصمیم گرفت امروز تمرینی حل نکنه . کتابش رو بست و نگاهش رو به پنجره کنارش داد . چرا هنوز نیومده بود ؟

سهون سه سالی میشد که به درس خوندن توی کتابخونه عادت کرده بود. کتابخونه داخل پارک برعکس تصوری که بخاطر مکان قرارگیریش ازش داشتن جای ساکت ، خلوت و ارومی بود و سهون میتونست علاوه بر درس خوندن توی سکوت از منظره تنها پنجره کتابخونه هم لذت ببره

عاشق هر چیزی مربوط به ریاضی بود و به خاطر همین هم رشته سخت و کم دانشجویی مثل ریاضی محض رو برای تحصیل انتخاب کرد . از نظرش ریاضی همه جای زندگی کاربرد داشت و میتونست توی رشته های مختلفی پیداش کنه ؛ ولی رشته ای که صد در صد درباره ی ریاضیات باشه اختلاف محسوسی با مهندسی ها ، معماری و رشته های حول محور مالی داشت

معمولا خیلی به هنر اهمیت خاصی نمی داد و منظره ها هم در حد اینکه لبخندی ساده به لبش بیارن یا بهش ارامش فضای ازاد رو القا کنن کاربرد دیگه ای براش نداشتن ؛ ولی روزی که وارد کتابخونه شد پنجره بزرگ و  سرتاسری کتابخونه اولین چیزی بود که میخکوبش کرد!

تمام اون تیکه از دیوار حالت شیشه ای داشت و دور تا دورش به نحو شگفت انگیزی با نقوش مختلف و ریز دورکاری شده بود. سهون در نگاه اول عاشقش شد و با دیدن تنها میز جلوی پنجره جای همیشگیش رو پیدا کرد!

میز ها دو طرفه بودن و از وسط با چوب نه چندان بلندی از هم جدا میشدن . سهون یک طرف میز مینشست و این فضا همیشه براش کافی بود ولی معمولا از تک و توک افرادی که سعی می‌کردن فضای رو به روش رو اشغال کنن درخواست میکرد جای دیگه رو برای نشستن بردارن

سهون واقعا برای حل کردن اون مسئله های نه چندان راحت و سر و کله زدن باهاشون به فضایی بزرگ ، خلوت و اروم نیاز داشت و ترجیح میداد کل منطقه امنش رو برای خودش نگه داره . مردم هم باهاش راه میومدن ولی درست یک ماه پیش روتین همیشگی پسر بهم خورد

یک ماه پیش پسری که سهون در نگاه اول بجای موهای بلوندش متوجه رنگ های خشک شده ی روی پیرهن ابی اسمانیش ، کلاه بافت زرشکیش و گوشه لب هاش شده بود ازش خواست اگه اشکال نداره روی صندلی رو به روش بشینه و سهون همون لحظه وحشت کرد

فضای بین دست های پسر رو بسته ای کاغذ کاهی ، مقواهایی به همون رنگ ، جامدادی و تعداد کثیری قلم پر کرده بود و سهون میدونست پسر بوی دردسر میده . واقعا دوست نداشت نقطه امنش رو با کسی تقسیم کنه ولی دلیل منطقی پسر رنگی اجازه نمیداد بتونه مخالفت بیشتری به خرج بده

"به جای ارومی نیاز دارم تا توش طرح بزنم . پروژه ای که استادم ازم خواسته درباره ۳۰ روز نقاشی کشیدن از یه منظره زیباست و این تنها پنجره ی این کتابخونه ست"

X Senario X Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz