- هزار بار گفتم نون های تازه پخته شده داغن و کنار بقیه نزارینشون ، طعمشون خراب میشه !
کریس غر زد و پسر تازه وارد چشمی زیر لب گفت . صاحب نونوایی نگاهش رو دور تا دور مغازه چرخوند و با ندیدن اشکالی سری تکون داد . کارکنای مغازه به اخلاق صاحب کارشون عادت کرده و روتین کارشون رو یاد گرفته بودن
هنوز چند دقیقه به دوازده مونده بود و کریس یاد مشتری همیشگی افتاد : نون گرد های شیرین آماده ان ؟
~ اینجان آقای وو
کریس سمت پسر رفت و سینی رو گرفت . چند دقیقه دیگه خرگوش کوچولو میرسید و دنبال نون های گرد و شیرینش میگشت ؛ کریس نمیخواست مهندس کوچولو رو خیلی منتظر بزاره
سینی رو با سینی دیگه ای نزدیک سکوی پذیرش جا به جا کرد و با دیدن دختر صندوق دار لب هاش رو گزید. نمی تونست یهویی از دختر بخواد بره و شکی توی دل کارکنانش بندازه
~ آقای وو ، میشه برای سینی های جدید آلفرد کمکم کنه؟
کریس نفس راحتی از جور شدن شرایط کشید و سری تکون داد : آلفرد کار داره ، نیکی میاد کمکت
دختر صندوق دار چشمی گفت و بلند شد تا به کمک همکارش بره و کریس سریعا روی صندلیش نشست . نمیخواست کسی فکر کنه این بخش خالی مونده
صدای باز شدن در با چرخیدن عقربه ها روی دوازده ظهر همزمان شد و کریس بلند شد تا به پسر همیشگی خوش آمد بگه : ظهرتون بخیر سوهو شی
+ ظهر شماهم بخیر آقای وو
- نون های گرد و شیرین ؟
سوال تکراری و جواب تکراری تر . کریس حتی مطمئن بود پسر همین الان قراره چه واکنشی نشون بده .
سرش رو تکون میداد و با توجه به بسته نبودن چتری های بالا زده ش ، تار مویی که روی پیشونیش می افتاد رو کنار میزد . لبخند محوی روی صورتش مینشوند و زمزمه میکرد : یه بسته شش تایی .. لطفا
پسر سری تکون داد و قبل از لبخندی محو ، تار موی اضافی روی صورتش رو کنار زد
+ یه بسته شش تایی .. لطفا
کریس لبخند پررنگی زد و حتما ارومی گفت . بسته مناسبی برداشت و سعی کرد بین نون های گرد ، تازه ترین و گرم ترین رو پیدا کنه . مهندس کوچولو معده حساسی داشت و کریس نمیخواست پسر دچار مشکلی بخاطر نون های اون بشه
جعبه رو بست و دو چسب رنگی دو طرفش زد . جعبه رو جلوی پسر گذاشت و کارت روی سکو رو برداشت . نیازی به پرسیدن قیمت یا رمز کارت نبود ؛ یه روتین همیشگی برای روز های زوج هفته
رسید ها رو همراه کارت روی جعبه گذاشت و لبخندی به صورت گل انداخته پسر زد : چیز بیشتری لازم دارید ؟
+ نه ، روزتون بخیر اقای وو
- همچنین
پسر با برداشتن جعبه شیرینی از نونوایی خوش بو خارج شد و نفس آسوده ای کشید . نون های گرد و شیرین ، روتین همیشگیش برای روز های زوج و صحبت های کوتاه و تغییر ناپذیرش با صاحب نونوایی باعث خوشحالیش بودن ، ولی نه دیگه بیشتر از این
با قدم های بلندی سمت خونه حرکت کرد و تلاشش رو به کار گرفت تا حداقل وقتی که به خونه برسه ذهنش رو از آقای وو ، مغازه خوش بوش و نون های خوشمزش دور کنه.
نمی تونست همینطور به فکر کردن به مرد ادامه بده و دست روی دست بزاره . مهندس کوچولو جرئت اعتراف کردن نداشت ، ولی مدتی میشد توی نوشتن گزارش کار روزانه ش حرفه ای عمل میکرد ..
شاید باید شنبه بعدی موقع دادن کارت اعتباریش ، نامه اعتراف صادقانه ش به مرد نونوا رو هم روی سکو میذاشت ؟ مطمئن نبود ..