دمنوش بابونه

844 60 4
                                    

جیمین سراسیمه در اتاق رو باز کرد و صامت به جونگکوک نگاه کرد.

پسر مقابل، با ابروهای بالارفته به جیمینی که نفس نفس میزد اما حرفی نه، خیره شده بود:

-مشکلی پیش اومده جیمین؟

-جونگکوکا...یکی...اومده ببینتت.

-باشه، ممنون که گفتی.

جونگکوک عادی زمزمه کرد و نگاهش رو به صفحه لپ‌تاپ برگردوند.

جیمین اما هنوز از جاش تکون نخورده بود.

-موضوع این نیست...

جونگکوک منتظر اما کلافه به پسر کوچکتر خیره شده بود:

-جیمین، حرفت رو بزن.

پسر از دست دست کردن خسته بود، بالاخره که باید میگفت؟ نه؟

-باشه...تهیونگ اومده.

اسم به گوش پسر بزرگتر آشنا بود، خیلی زیاد.

-تهیونگ کیه؟

جیمین مبهوت به چشم های جدی جونگکوک خیره شد:

-کوک...شوخی میکنی؟ تهیونگ! کیم تهیونگ!

مغز خسته ی پسر بالاخره به کار افتاد.

دست صاحبش رو گرفت و اون رو به سال ها پیش برگردوند.

به وقتی که شانزده سال بیشتر نداشت.

وقتی که یک پسربچه ی دبیرستانی بود. و بله، کیم تهیونگ.

این اسم رو حالا خوب به خاطر می آورد.

خنده اش گرفته بود.

واقعا اون رو فراموش کرده بود! تونسته بود فراموشش کنه!

-حالت خوبه؟

جیمین نگران پرسید.

پسرخاله ی عزیزش داشت به طرز عجیبی میخندید.

جونگکوک به پسر کوچکتر خیره شد:

-عالی ام جیمین. راهنمایی اش کردی داخل؟

این واکنش خونسرد از جئون جونگکوک بعید بود.

-اوه...آره.

جیمین پاسخ داد.

جونگکوک درِ لپ‌تاپش رو بست و از جاش بلند شد.

نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهای نسبتا آشفته اش کشید.

-جیمینا...

-بله؟

-امروز برای خاله دمنوش بابونه درست کرده بودی نه؟

-آره.

-میشه برای ما هم بیاری؟ ممکنه نیازمون بشه...

-چی؟

رفتار جونگکوک جیمین رو میترسوند.

برخلاف جونگکوک، جیمین حتی تلاشی هم برای فراموش کردن نکرده بود.

It's Too LateWhere stories live. Discover now