دوربین

334 37 3
                                    

یونگ‌مین صندلی های چوبی رو از کناری برداشت  و دور میز چید:

-عزیزم، چرا نمیخوای بهش بگی؟

نگاهش رو معطوف جونگکوکی کرد که به دیواری تکیه داده بود و به لحاظ فکری، مشغول به نظر می اومد:

-میشه بپرسم چه مشکلی باهاش داری؟ تو این یه هفته که اینجا بوده، توی تیکه و کنایه زدن بهش کم نذاشتی. فکر میکردم بهم گفتی دوستته...

-بود. الان میخوام فقط هرچه زودتر از خونه ام بندازمش بیرون. داره مزاحم زندگیم میشه.

-جونگکوک! این چه حرفیه! اون بدبخت اصلا از اون اتاق بیرون هم نمیاد...اونوقت تو میگی مزاحم زندگیته؟ داری بی منطق رفتار میکنی.

-از اتاق بیرون بیاد یا نه، حضور و وجودش هم آزارم میده.

یونگ‌مین اخمی کرد:

-میدونی چیه، حالا که تو زیر بار نمیری، خودم میرم بهش میگم بیاد. هرچی نباشه مهمونمونه. اگه کینه ای ازش داری، سعی کنین باهم رفعش کنین، اینطوری رفتار کردن حال هردوتون رو خراب میکنه.

جونگکوک داشت سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه، واقعا دلش نمیخواست دهنش رو باز کنه و به همسرش بگه که اون پسری که الان مهمونشونه، یه روزی معشوقه اش بوده:

-یونگ‌مینا، تو هیچی نمیدونی. لطفا اینکار رو نکن.

-اینکار رو میکنم.

یونگ‌مین بی توجه از کنارش رد شد و وارد خونه شد.
از رفتار همسرش عصبی بود و درک نمیکرد که مرد خوش رفتارش، چرا باید دربرابر اون پسر بی آزار اینقدر تلخ باشه.

رو به روی اتاق مهمان ایستاد و تقه ای به در زد.

چند ثانیه گذشت که در باز شد و یونگ‌مین به صورت رنگ پریده ی پسر رو به روش خیره شد و لبخندی روی لبش کشید:

-تهیونگ شی! حالتون خوبه؟

تهیونگ متعجب دستی به صورتش کشید و سعی کرد آشفتگی ظاهرش رو پنهان کنه، هرچند بی نتیجه:

-بله. خوبم. ممنون.

وقتی دید دختر هنوز همونجا ایستاده مردد پرسید:

-عذرمیخوام...کاری داشتین؟

-میخواستم ببینم میاین توی حیاط؟ ما هر یکشنبه، پیک نیک خونگی میگیریم، از اون جایی که شرایط بیرون رفتن رو نداریم. و میخواستم بدونم شماهم میایین؟

-متشکرم ولی فکر نکنم...میدونید که، جونگکوک...شاید دوست نداشته باشه من اون جا باشم.

-باهاش صحبت کردم، فکر میکنم بشه یه امروز رو باهم کنار بیایین...

-نمیدونم...ولی فکر کنم بهتر باشه که...

-پس منتظرتونیم. حال و هوای خودتون هم عوض میشه!

It's Too LateWhere stories live. Discover now