تهیونگ روز عجیبی رو آغاز کرده بود.
همون اول، وقتی که از خواب بلند شده بود و داشت توی وسایلش دنبال چیزی میگشت که به عنوان صبحانه بخوره و خودش رو سیر کنه،-چون نمیخواست از اتاق بره بیرون- تهمین با یکی از همون خوراکی هایی که براش خریده بود و دوتا لیوان شیر، وارد اتاق شده بود و گفته بود که میخواد صبحانه اش رو با اون بخوره.
و خب، چی بهتر از شریک شدن صبحانه آخرین روزش با پسرک شیرین این روزهاش؟
پس تهیونگ با کمال میل پسرک رو همراهی کرد و باهاش صبحانه خورد.
میتونست به قطع بگه که اون صبحانه، یکی از بهترین ها در طول عمرش بوده.
همیشه با خودش فکر میکرد که، لحظه هایی که باعث میشن یه لبخند روی لبهاش بیاد، باید خیلی خاص باشن.
اما واقعیت این بود که، هر لحظه ای به نحوه خودش خاص بود و شایسته یک لبخند.
تهیونگ فهمیده بود که چطور تمام زندگیش، منتظر یک لحظه خاص برای شاد بودن بوده، در حالیکه شادی، حاصل در کنار هم قرار گرفتن قطعه های کوچک و جزئی روزمرگی ها بوده.
تهیونگ توی آینده ها پی شادی میگشت و حالا، جایی بین اکنون، اون رو پیدا کرده بود؛ هرچند کمی دیر.
تهیونگ از تهمین تشکر کرد و خواست برگرده سر کارهاش، که پسر کوچکتر سوالی ازش پرسید:
-آجوشی، قولت رو که یادت نرفته؟
تهیونگ لحظه ای فکر کرد، واقعا منتظر کوچکترین جرقه بود تا چیزی که پسرک ازش حرف میزنه رو به خاطر بیاره و با فراموش کردنش، اون رو ناامید نکنه؛ اما انگار این برای حافظه ی اندازهی ماهی اش، توقع زیادی بود.
-عام...چه قولی؟
تهیونگ شرمگین پرسید و شاهد هوفه ی کلافه ی پسر کوچکتر شد:
-اینکه گفته بودی قبل از اینکه بری حتما انجامش میدی!
انگار تهمین هنوز هم سعی داشت با دادن راهنماییهای بیشتر، پسر بزرگتر رو به جواب برسونه.
چند ثانیه گذشت و سکوت تهیونگ باعث شد تهمین خودش جواب رو بگه:
-گفته بودی قبلاز رفتن بغلم میکنی آجوشی!
ابروهای تهیونگ بالا پریدند و چرخ دنده های مغزش بالاخره شروع به کار کردند، لعنت به حافظه اش:
-اوه، آره. آره. یادمه، به خدا یادم بود. فقط یادم رفته بود، یعنی نه یادم که نرفته بود-
دارم چیکار میکنم؟
تهیونگ از خودش پرسید و در لحظه سکوت کرد، پنج ثانیه به خودش فرصت داد و بعد دوباره تلاش کرد تا کلمات رو کنار هم بچینه و یک جمله درست و حسابی تحویل بده:
YOU ARE READING
It's Too Late
Fanfiction[دیگه خیلی دیره...] مینیفیک. ____ تهیونگ بابت همهی کارهایی که با جونگکوک کرده پشیمونه، و حالا فکر میکنه که شاید بتونه دوباره همهچیز رو درست کنه؟ اما نمیدونه که دیگه دیر شده؛ خیلی دیر... و حالا انگار که جای تهیونگ و جونگکوک عوض شده. ____ کاپل: ته...