چمدان کوچک قهوه‌ای

545 52 15
                                    

-اولین باری که همدیگه رو دیدیم...یادته؟

سوالی بود که تهیونگ پرسید و جونگکوک رو به فکر فرو برد.

جواب برای جونگکوک واضح بود.

اون همه چیز رو به خاطر میاورد.

اینطور نبود که حافظه ی خوبی داشته باشه یا همچین چیزهایی، نه!

بلکه فقط چیزهایی که حول محور پسر بزرگتر میچرخید رو به یاد داشت و همین موضوع داشت باعث میشد جونگکوک برای بار چندهزارم خودش رو برای حماقتش سرزنش کنه.

و ناخودآگاه افکار پسر روی زبانش جاری شدن:

-آره، مگه میشه روزی که بزرگترین حماقت زندگیم رو کردم یادم بره؟

-جونگکوک...

تهیونگ تلخ زمزمه کرد.

از پسر میخواست کنایه زدن رو بس کنه، واقعا نیاز نبود دوباره همه چیز رو محکم بکوبه توی صورتش.

تهیونگ خودش میدونست تا چه اندازه مقصره.

-چیه؟ دارم اشتباه میکنم؟

-جونگکوک، قبول دارم که حضورمون توی زندگی همدیگه، شاید اونقدر که فکرش رو میکردیم خوب نبوده! اما خواهش میکنم، با وجود همه ی اینها من هیچوقت از اینکه باهات ملاقات کردم پشیمون نیستم!

حرف های پسر بزرگتر باعث میشدن جونگکوک بخواد فریاد بزنه.

این حرف ها نباید اینجا گفته میشدن.

نه الان.

کاش فقط پسر زودتر این حرف ها رو بهش میزد و اونموقع شاید...

جونگکوک افکارش رو متوقف کرد.

ترحم رو متوقف کرد.

قرار نبود دلش برای پسر بیچاره ی رو به روش بسوزه.

نباید یادش میرفت این همون شخصیه که با تمام رفتارهاش آزارش داده بود.

-الان اگه بهت بگم ولی من از ملاقاتت پشیمونم، قراره بهت بربخوره؟

تهیونگ درون خودش جمع شد.

داشت فکر میکرد کاش به دیدن پسر نمیومد، و احساس علاقه حقیرانه اش رو برای خودش نگه میداشت.

-تو که بالاخره حرف خودت رو میزنی، دیگه پرسیدن داره؟

جونگکوک سکوت کرد.

اینکه با کوچکترین حرف هاش داشت آتش عذاب وجدان پسر رو شعله ور تر میکرد، حس فوق العاده ای داشت.

ترازوی زندگی داشت وزنه های غم و حرص رو از روی شانه هاش برمی داشت، و جونگکوک حس تعادل داشت، چیزی از جنس آرامش.

-میدونی چیه...

تهیونگ لب باز کرد و وقتی توجه پسر کوچکتر رو به خودش جلب کرد ادامه داد:

It's Too LateOnde histórias criam vida. Descubra agora