آبی و خاکستری

367 42 2
                                    

بعد از شنیدن صدای داد و بیداد های پسر کوچکتر برای چندمین بار، بیخیال همه چیز شد و بعد از بستن کتابش و گذاشتنش روی تخت، از جا بلند شد و در رو باز کرد:

-مشکلی پیش اومده؟

تهیونگ پرسید.

جونگکوک میخواست بگه که حتی اگر هم مشکلی پیش اومده باشه به اون مربوط نیست، اما در حال حاضر با سری که داشت از شدت درد منفجر میشد و چشم هایی که تار میدیدند، حوصله بحث و جدل نداشت:

-دنبال جیمین میگردم، ندیدیش؟

تهیونگ چند ثانیه فکر کرد و بعد جواب پسر رو داد:

-نه...از صبح ندیدمش.

جونگکوک صورتش رو برگردوند و دوباره شروع کرد به متر کردن خونه و انداختن صداش روی سر خودش:

-جیمینا! لعنت بهت کجایی؟ من اگه الان این قطره رو تو چشمم نریزم که کور میشم!

نگاه تهیونگ به قطره چشمی که بین انگشتان پسر کوچکتر بود، خیره شد.

نمیدونست چی شد، اما وقتی به خودش اومد، سوالی رو پرسیده بود که در حالت عادی، عمرا اگر جرئت میکرد بپرسه:

-میخوای...من کمکت کنم؟

جونگکوک راه رفته رو برگشت و رو به روی در اتاق ایستاد.

حقیقتا اگر دست خودش بود، عمرا اگر از این شخصیت منفور کمک میگرفت؛ ولی الان دیگه واقعا بحث این چیزها نبود.

چشم ها و سرش درد میکردن، و اگه قطره رو استفاده نمیکرد، نمیتونست تا شب پروژه ای که قولش رو داده بود برسونه.

پس فقط این یکبار رو کوتاه اومد و با دادن قطره به دستان پسر، وارد اتاق مهمان شد.

تهیونگ شوکه به قطره ای که کف دستش بود، خیره شد.

باورکردنی نبود که پسر گارد خودش رو جلوی تهیونگ پایین آورده.

تهیونگ اما خوشحال بود؛ حتی با وجود اینکه میدونست در حدود پنج دقیقه دیگه همه چیز به حالت قبلی خودش برمیگرده.

جونگکوک میشه همون کسی که ازش متنفره. کسی که نمیخواد حضور و وجودش رو حس کنه.

اما برای الان، خب تهیونگ فقط در تلاش بود تا از همین پنج دقیقه لذت ببره.

-قرار نیست تشریف بیاری؟

جونگکوک عصبی پرسید و تهیونگ بلافاصله کنار پسر روی زمین چهار زانو نشست.

-حیف‌ که خودم نمیتونم برای خودم قطره بریزم، حتما باید یکی این کار رو برام انجام بده. وگرنه نمیومدم منت تو رو بکشم‌.

جونگکوک‌‌ گفت.

و اونجا بود که دومین حرکت غیر منتظره پسر کوچکتر رخ داد، جونگکوک روی زمین دراز کشید و سرش رو روی پای تهیونگ گذاشت.

It's Too LateWhere stories live. Discover now