Part 9

232 18 1
                                    

به موهای مرتب شده‌ش نگاهی کرد و با عجله از اتاق بیرون زد. ساعت۴ صبح تماسی از طرف جی‌کی داشت که ازش میخواست زودتر آماده بشه. شاید کمی تعجب کرده بود و به عقل مرد شک کرد، اما از این قرار دونفره و محرمانه بشدت خوشش اومده بود.
  یک روز از رسیدنشون به ایتالیا میگذشت و دروغ بود اگه میگفت که از این سفر ناراضی و ناراحته؛ اینجا انگار آزادتر بود تا معشوقه‌ش وقت بگذرونه.
با سرعت از اتاق هتل خارج شد و ذوق وصف‌نشدنی توی بدنش رو کنترل نکرد. بادیگارد‌هاش جلوی لابی نبودن و همین کمی نگرانش میکرد.
از در اصلی بیرون رفت و جی‌کی رو دید که با اور کت مشکیش بیش‌اندازه پرستیدنی شده بود و منتظر ایستاده بود.
با لبخند به سمتش حرکت کرد و مرد با حس کردن قدم‌های شخصی، سرش رو برگردوند. حدس میزد که تهیونگ بدون ماسک و کلاه بیاد چون انتظار داشت با بادیگار و ماشین شخصی به قرار برن؛ اما جی‌کی میخواست یک روز فقط مختص به اون‌ها باشه، بدون هیچ مزاحمی.
تهیونگ صبح‌بخیری گفت و نزدیک شد. قبل از اینکه اجازه بده مرد چیز دیگه‌ای بگه، ماسک رو جلو برد و روی صورتش گذاشت. با لبخند به چهره‌ی متعجبش خیره شد و با اطمنیان از اینکه توی اون هوای گرگ‌ومیش کسی نظاره‌گرشون نبود، بوسه‌ای به روی چشم‌هاش کاشت.
کلاه رو بالا برد و حین گذاشتنش روی سر تهیونگ، شروع به حرف زدن کرد.

”امروز میخوام فقط من و تو باشیم، بدون هیچ آدم مزاحمی؛ نه بادیگار نه راننده نه جیمین، نه حتی اون نامزد کلیشه‌ایت. فقط تو باشی و من. بریم و به کسی اهمیت ندیم، برای اینکه بتونیم راحت و بدون ترس دست همدیگه رو بگیریم زیر این کلاه و ماسک قایم شیم و اجازه ندیم کسی این روز رو از ما بگیره.

تهیونگ بعد از شنیدن حرف‌هاش، با لبخند سری تکون داد و دستش رو به سمت جی‌کی دراز کرد.

دستش رو محکم گرفت و به سمت مناطق زیبا و دیدنی حرکت کرد. باید اول خاطرات خوب میساخت و بعدش اجازه میداد که تهیونگ جی‌کی واقعی رو بشناسه!

~~~
جی‌کی به نگاه‌های زیبا و تحسین‌برانگیز تهیونگ چشم دوخته بود و با هر واکنشش لبخندی به لب میزد، اون مرد ستودنی بود.

“برای این صبح به این زودی آوردمت اینجا!
اینجا زیباست و افراد زیادی به اینجا میان اما هیچکس نمیدونه طلوع آفتاب این منظره تکه‌ای از بهشته.”

تهیونگ سرش رو چرخوند و به جی‌کی که با اوج دلتنگی از اون مکان حرف میزد نگاه کرد. انگار که به سال‌های گذشته برگشته و خاطراتش رو مرور میکنه؛ خاطراتی ناخوشایند!
نزدیکش رفت و با بغل گرفت دستش، حواسش رو به خودش جمع کرد.

”این طلوع رو میخوام با تو ببینم پس از دل گذشته‌ها بیرون بیا. هم قدم من باش.”

لبخندی زد و سرش رو به سمت مرد چرخوند. کمی خودش رو نزدیک کرد و با بستن چشم‌هاش، عمیق بوی شامپوی قهوه‌ مرد رو از زیر ماسک استشمام کرد.

𝐎𝐧𝐞 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 Where stories live. Discover now