به موهای مرتب شدهش نگاهی کرد و با عجله از اتاق بیرون زد. ساعت۴ صبح تماسی از طرف جیکی داشت که ازش میخواست زودتر آماده بشه. شاید کمی تعجب کرده بود و به عقل مرد شک کرد، اما از این قرار دونفره و محرمانه بشدت خوشش اومده بود.
یک روز از رسیدنشون به ایتالیا میگذشت و دروغ بود اگه میگفت که از این سفر ناراضی و ناراحته؛ اینجا انگار آزادتر بود تا معشوقهش وقت بگذرونه.
با سرعت از اتاق هتل خارج شد و ذوق وصفنشدنی توی بدنش رو کنترل نکرد. بادیگاردهاش جلوی لابی نبودن و همین کمی نگرانش میکرد.
از در اصلی بیرون رفت و جیکی رو دید که با اور کت مشکیش بیشاندازه پرستیدنی شده بود و منتظر ایستاده بود.
با لبخند به سمتش حرکت کرد و مرد با حس کردن قدمهای شخصی، سرش رو برگردوند. حدس میزد که تهیونگ بدون ماسک و کلاه بیاد چون انتظار داشت با بادیگار و ماشین شخصی به قرار برن؛ اما جیکی میخواست یک روز فقط مختص به اونها باشه، بدون هیچ مزاحمی.
تهیونگ صبحبخیری گفت و نزدیک شد. قبل از اینکه اجازه بده مرد چیز دیگهای بگه، ماسک رو جلو برد و روی صورتش گذاشت. با لبخند به چهرهی متعجبش خیره شد و با اطمنیان از اینکه توی اون هوای گرگومیش کسی نظارهگرشون نبود، بوسهای به روی چشمهاش کاشت.
کلاه رو بالا برد و حین گذاشتنش روی سر تهیونگ، شروع به حرف زدن کرد.”امروز میخوام فقط من و تو باشیم، بدون هیچ آدم مزاحمی؛ نه بادیگار نه راننده نه جیمین، نه حتی اون نامزد کلیشهایت. فقط تو باشی و من. بریم و به کسی اهمیت ندیم، برای اینکه بتونیم راحت و بدون ترس دست همدیگه رو بگیریم زیر این کلاه و ماسک قایم شیم و اجازه ندیم کسی این روز رو از ما بگیره.
تهیونگ بعد از شنیدن حرفهاش، با لبخند سری تکون داد و دستش رو به سمت جیکی دراز کرد.
دستش رو محکم گرفت و به سمت مناطق زیبا و دیدنی حرکت کرد. باید اول خاطرات خوب میساخت و بعدش اجازه میداد که تهیونگ جیکی واقعی رو بشناسه!
~~~
جیکی به نگاههای زیبا و تحسینبرانگیز تهیونگ چشم دوخته بود و با هر واکنشش لبخندی به لب میزد، اون مرد ستودنی بود.“برای این صبح به این زودی آوردمت اینجا!
اینجا زیباست و افراد زیادی به اینجا میان اما هیچکس نمیدونه طلوع آفتاب این منظره تکهای از بهشته.”تهیونگ سرش رو چرخوند و به جیکی که با اوج دلتنگی از اون مکان حرف میزد نگاه کرد. انگار که به سالهای گذشته برگشته و خاطراتش رو مرور میکنه؛ خاطراتی ناخوشایند!
نزدیکش رفت و با بغل گرفت دستش، حواسش رو به خودش جمع کرد.”این طلوع رو میخوام با تو ببینم پس از دل گذشتهها بیرون بیا. هم قدم من باش.”
لبخندی زد و سرش رو به سمت مرد چرخوند. کمی خودش رو نزدیک کرد و با بستن چشمهاش، عمیق بوی شامپوی قهوه مرد رو از زیر ماسک استشمام کرد.
YOU ARE READING
𝐎𝐧𝐞 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭
Romanceخلاصه: سلبریتی معروف آسیایِ شرقی، بعد از سالها زیر نظر و تحت فشار کمپانی بودن، قانونشکنی کرد و عاشق پسری شد که یک شب باهاش خوابیده بود؛ اونا جدا میشن اما جفتشون عهد میبندن که یه روز دوباره پیش هم برگردن. آیا دیدارشون در آینده باعث میشه که خاکستر ا...