Part 11

195 18 0
                                    

خوابیدن روی اون تخت تک‌نفره شاید عجیب بود اما برای تهیونگ بشدت لذت‌بخش‌تر بود؛ چون اینجوری راحت‌تر وجود جی‌کی رو توی خودش حل میکرد. موهاش رو آروم نوازش میکرد و منتظر بود که پسر همچنان حرف بزنه.

"از بعدش برام بگو اکسالیس."

پسر نفس عمیقی کشید و با انگشت‌هاش خط‌های فرضی روی قفسه‌ی سینه‌ی مرد میکشید.

"بعد از اون اتفاق، دادگاه به عنوان غرامت از مادربزرگم تمام اموال و دارایی‌هاش رو گرفت و اون زن توی دهه‌ی چهارم زندگیش مجبور شد که بخاطر من از اول شروع کنه. اوایل چند شیفت کار میکرد و سعی میکرد که من رو با خودش به سرکار ببره، چون هنوز اونقدر پول نداشت که من رو به مهدکودک بفرسته یا پرستار بگیره. کارهای مختلفی داشت. سرایداری مدرسه‌ها، شیرینی‌پزی، کارخونه‌های‌ پارچه‌بافی و یه بچه همیشه کنارش ایستاده بود و دامنش رو به چنگ میگرفت. من بچه بودم اما میدیدم چقدر خسته میشه ولی اعتراضی نمیکنه و همیشه بهم عشق میورزه، پس تلاش میکردم که منم بچه‌ی خوبی باشم تا بیشتر اذیت نشه؛ حتی بعضی‌جاها کمکش میکردم البته بیشتر گند میزدم اما قصدم کمک کردن بود."

خنده‌ی تلخی کرد و توی گذشته‌ها غرق شد.

"خونه‌ای نداشتیم و توی پناهگاه‌های اطراف شهر زندگی میکردیم. اونجا چندتا دوست داشتم اما بعد از رفتنمون از اونجا، آنفولانزا شیوع پیدا کرد و بعدها که دنبالشون گشتم فهمیدم که همشون مردن. اون موقع خیلی گریه کردم چون دلم میخواست بهشون کمک کنم تا بتونن زندگی خوبی رو تجربه کنن؛ همه مثل من خوش‌شانس نبودن. وقتی ۷ سالم شد، با پس‌انداز کم مادربزرگ تونستم اولین لباس عمرم رو بخرم. اولین‌بار بود که کیف خریده بودم و از ذوقش تا صبح با زیپ‌هاش بازی میکردم. توی مدرسه‌ی دولتی ثبت‌نام کردم و یادمه که شبش مادربزرگ من رو توی بغلش خوابوند تا ساعت‌ها برام از مدرسه خیال‌پردازی کرد، ازم میخواست که سخت تلاش کنم تا بتونم یه آینده‌ی عالی برای خودم بسازم.‌‌ کمپی که ما توش زندگی میکردیم خیلی از مدرسه دور بود پس مجبور بودیم صبح‌های زود وقتی‌ که هوا هنوز تاریک بود راه بیایم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم. وقتی اولین بار به کلیسا رفتم از پدر روحانی معنی کلمه نطفه‌ی نحس رو پرسیدم. جوابش باعث شد که تا مدت‌ها شب‌ها بشینم و گریه کنم. دلیل اینکه مادر واقعیم ازم متنفر بود رو نمیدونستم و همیشه به بچه‌های مدرسه حسودی میکردم. اون‌ها قبل از اومدنشون به مدرسه بوسه‌ی خداحافظی از طرف والدینشون میگرفتن و من همیشه تنها بودم. همیشه میخواستم بدونم پدرم کجاست اما هروقت که از مادربزرگ سوال میکردم اخم میکرد و میگفت توی جهنمه، منم دیگه ادامه نمیدادم بحث رو. بعد از مدتی مادربزرگ با پول پس‌اندازش تونست اینجارو بخره. اولاش مخروبه بود اما به مرور باهم تعمیرش میکردیم. خیلی زمان‌های شیرینی بودن. من کنار اون زن رنگ آرامش و زندگی واقعی رو تجربه کردم و دیدم. کم کم اون کلمه‌ی نطفه‌ی نحس از ذهنم پاک شده بود و یادم نمیومد که سه سال اول زندگیم چه بلایی سرم اومده بود. من وارد دبیرستان شدم و همیشه قبل از شروع مدارس مادربزرگ با مدیر مدرسه‌م یک صحبت خصوصی داشت. میخواست بهشون از شرایط من توضیح بده تا اگه دچار مشکلی شدم اون‌ها بتونن کمکم کنن. اما از شانس بدم یکی از بچه‌های که به مراتب عوضی‌ترین شخصی بود که دیدم، مکالمه‌ی اون‌ها رو شنید و همیشه توی مدرسه سعی میکرد اذیت و تحقیرم کنه؛ اهمیت نمیدادم چون من انگیزه‌م فقط خوشحال کردن اون زن بود پس از حرف‌هاشون میگذشتم. ما خوب بودیم و خوشبخت، من همیشه شاگرد ممتاز بودم و مادربزرگ مشغول به کار بود همه‌چیز آروم بود تا اینکه یک روز وقتی به خونه برگشتم دیدم اون بیهوش روی زمین افتاده. خیلی ترسیدم، اون تنها کسی بود که توی این دنیا داشتم."

𝐎𝐧𝐞 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 Where stories live. Discover now