~سه سال بعد~
* بکهیون بیا این سبد میوه رو ببر. زود باش!
+ چشم مامان، صبر کن یه جایی برای کیک توی یخچال پیدا کنم.
امگا با صدای ضعیفی درحالیکه تلاش میکرد برای کیک شکلاتیای که سفارش داده بودن، جایی بین اون حجم از خوراکی پیدا کنه گفت و کلافه هوفی کشید.
آخرین بار که چنین حالتهایی رو تجربه کرده بود به یاد نمیآورد. طی این سه سال همراه با چانیول تحت نظر روانشناس بود و تا حد خوبی تونسته بود اضطراب شدیدی که توی وجودش نهفته شده بود رو کنترل و تا حدی خاموش کنه، فکر میکرد واقعا موفق شده و از شر ترسهای الکی و همیشگیش خلاص شده اما کف دستهای عرقکرده و پاهای سست و لرزونش حرف دیگهای برای گفتن داشتن.
بعد از رفعشدن ترس چانیول نسبت به حیوانات و بهبودپیداکردن وضعیت خودش، فکر کرده بود که حالا آمادگی اینو دارن که پذیرای یه عضو جدید توی خانوادهشون باشن. چانیول هم از شنیدن پیشنهادش استقبال کرده بود و بعد از چند ماه دوندگی، بالاخره تونسته بودن سرپرستی یه دختر ششساله رو به عهده بگیرن. به مناسبت ورود اون دختر کوچولو قرار بود کنار خانوادهها و دوستاشون یه جشن برگزار کنن تا شاید اون کوچولو کمتر احساس غریبی کنه.
خودش کسی بود که این پیشنهاد رو داده بود و بعد از استقبالکردن چانیول، همراه باهاش برای تحققبخشیدن آرزوشون تلاش کرده بودن و حالا که همه چیز برای حضور دختر کوچولوشون توی خونه مهیا بود، حس میکرد نمیتونه از پس مسئولیت به این بزرگی بربیاد.
-بکهیون؟ خوبی؟
چانیول با صدای آرامشبخشش اون رو از دنیای ترسهاش بیرون کشید و گرمای دستی که روی شونهاش قرار گرفته بود، لرزش پاهاش رو کم میکرد.+ فقط... یهکم مضطربم...
یکی از تاثیراتی که جلسههای تراپی روش داشت، صادقشدن دربارهی احساساتش بود. شاید اگه بکهیون دو سال پیش بود با یه لبخند در جواب لحن نگران چانیول خوبمی تحویلش میداد و بعد از فرط اضطراب و نگرانی معدهدرد میگرفت، اما همهچیز حالا فرق کرده بود. چانیول میتونست به نگرانیهاش پایان بده و حالش رو خوب کنه پس هیچ دلیلی برای مخفیکردن حال بدش نداشت.
- خب... پس من میتونم چند دقیقه پسرتونو قرض بگیرم مامان؟
آلفای قدبلند بعد از بستن در یخچال و گرفتن دست عرقکردهی امگاش، با لحن شیرینی به حرف اومد.
خانم بیون با وجود اینکه متوجه حال بد پسرش شده بود، سعی کرده بود به حریم شخصیش احترام بذاره و حالا با دیدن داماد خوشقلب و باملاحظهاش، لبخند پررنگی روی لبش جا خوش کرده بود.
* اوه البته، فقط زود پسش بده چون کلی کار داریم و مهمونا هم به زودی سر میرسن.
- حتما مامان. زود میایم کمکتون.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Saving You In My Arms
Fanfic❈Saving You In My Arms ❈Genre: Omegavers, Romance, Fluff, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl ❗️این داستان فصل دوم فیکشن Saving you in colors هست❗️ پارک چانیول و همسر کیوتش بیون بکهیون، بعد از دستوپنجهنرمکردن با تروماها و مشکلات خودشون، ح...