چند روزی میشد که دخترکشون به جمع کوچیک و گرمشون اضافه شده بود. دو روز اول همهچیز در بهترین حالت ممکن سپری شد. از اونجایی که چانیول دو روز مرخصی داشت، خیال بکهیون به طور کامل راحت شده بود. چون آلفای عزیزش توی موقعیتهای مختلف حواسش به همهچیز بود و اگر مشکلی پیش میومد به راحتی کنترل اوضاع رو به دست میگرفت. طی اون دو روز هارا از طریق دیدن آلبومهای خانوادگی بیشتر از قبل با خانوادهی پدرهاش آشنا شد.
بکهیون حس میکرد همهچیز خیلی سریع داره جلو میره و این کار شاید زیادهروی باشه، چون هیچ ایدهای نداشت دخترکشون ممکنه چه واکنشی نشون بده. حتی میترسید با دیدن اون عکسها، یاد خانوادهای که ناگهانی از دست داده بود بیفته و بکهیون به هیچوجه طاقت دیدن دوبارهی اشکهاش رو نداشت.
با وجود مخالفتهای بکهیون، چانیول آلبوم عکسها رو بیرون آورد و تمامی عکسها رو درحالیکه دخترکش رو توی بغلش نشونده بود، نشونش داد. خوشبختانه هارا واکنش بدی نشون نداد و لحن و اداهایی که چانیول حین تعریف خاطراتش درمیآورد، باعث شده بود هرچند کوتاه بخنده.آرامش امگای قدکوتاه که با حضور گرم و صمیمی همسر و دخترش به وجود اومده بود، با اتمام مرخصی همسرش به پایان رسید و تودهی بزرگ و ترسناکی از اضطراب و ترس جاش رو گرفت. بکهیون رسما وحشت کرده بود. میترسید وقتی تنهاست و آلفاش پیششون نیست اتفاق بدی بیفته و مطمئن نبود بتونه مثل همسرش اوضاع رو کنترل کنه. اگه حال دخترشون بد میشد؟ یا بهونه میگرفت و گریه میکرد؟ واقعا نمیدونست باید چه غلطی کنه. هارا مونگریونگی نبود که بتونه با تشویق و بازیکردن باهاش حواسش رو پرت کنه... اون یه انسان بود با کلی آسیب و حساسیتهای مختلف که بکهیون چیزی ازشون نمیدونست. فکرهاش اونقدر ترسونده بودنش که نتونسته بود طاقت بیاره و تمامشون رو جلوی آلفاش به زبون آورده بود و با امیدواریای که خودش میدونست احمقانهست، منتظر بود چانیول مرخصیش رو تمدید کنه اما این اتفاق نیفتاده بود.
"هر اتفاقی افتاد و حس کردی ترسیدی و نمیتونی از پسش بربیای، بهم زنگ بزن خب؟ هرچی."
این آخرین حرفی بود که آلفاش قبل از ترککردن خونه جهت آرومکردنش زده بود و بعد تنهاش گذاشت.+هیچی نمیشه. اون بچه فقط محبت میخواد. باید به خودم مسلط باشم.
با خودش زمزمه کرد و بدنش رو روی مبل سهنفرهی توی پذیرایی رها کرد. زندگی در هرصورت جریان داشت. پس باید تلاش میکرد خودش رو با شرایط جدید وفق بده. سخت نبود. همونطور که چانیول و خودش تونسته بودن تغییر کنن، دختر عزیزش اونقدر قوی بود که بتونه با زخمهای روحش کنار بیاد و حتی ترمیمشون کنه. فقط نیاز به کمک داشت و باباهاش همهجوره کنارش بودن.همونطور که در تلاش بود افکارش رو مرتب کنه، سگ پاکوتاهش پرسروصدا از روی مبل بالا اومد و روی شکم تخت صاحبش نشست. دستهای بکهیون دور بدن سگ کیوتش حلقه شدن و سرش رو نوازش کرد.
JE LEEST
Saving You In My Arms
Fanfictie❈Saving You In My Arms ❈Genre: Omegavers, Romance, Fluff, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl ❗️این داستان فصل دوم فیکشن Saving you in colors هست❗️ پارک چانیول و همسر کیوتش بیون بکهیون، بعد از دستوپنجهنرمکردن با تروماها و مشکلات خودشون، ح...