part 1

1.7K 61 6
                                    

با قدم های کوتاه و روی پنجه درحالی که جیسونگ گلدان و فلیکس بالش به دست داشت از پله ها اروم پایین میومدن . هر چه که نزدیک تر میشدند صداهای توی اشپزخونه واضح تر میشد . تو راهرو پشت دیوار وایستادند و فلیکس اروم طوری که فقط با لب خونی میشد فهمید گفت :" جیسونگااا.... میترسی ؟" جیسونگ اب دهنش رو قورت داد و با همون تن صدا گفت :" نه .. ال.. البته که نه ... به نظرت دستام میلرزن ؟"
و دست لرزونش رو که انگار بهش زلزله اومده بود رو بالا اورد :" نه ... نمیلرزن !" و دستش رو پایین انداخت .
کمی از گوشه دیوار سرش رو بیرون اورد و به اشپزخونه نگاهی انداخت در یخچال باز بود و نورش اشپزخونه رو روشن می‌کرد وسایلی هم روی اوپن بودند ولی کسی دیده نمیشد . خیلی یواش به طرف اونجا قدم برداشت و فلیکس رو که لباسش رو توی مشتش گرفته و قایم شده بود رو با خودش کشید . وقتی به اونجا رسیدند کسی نبود .
به طرف یخچال رفت و اون رو بست و همون لحظه پشتش غولی ظاهر شد که با چاقو و لباسی خونی بهشون نگاه میکنه و هر دو داد زدند :" آآآآآآآآآآآ" گلدون افتاده و شکسته و بالش به طرف غول پرت شد و چراغ ها روشن شدند .
" جیسونگ ؟"
" جیسونگ شی ؟"
جیسونگ دست هاش رو از جلو چشمهاش برداشت و به 3 مرد روبه روش نگاه کرد .
جیسونگ :" لینو شی ..... هیونجین شی ..."
به مرد قد بلند و عضله ای بین اون دو که همون غول بود با گیجی نگاه کرد :" شم.. شما ؟"
مرد :" دوستشونم . ببخشید شما رو ترسوندم ؟" جیسونگ با لکنت گفت :" ن.. نه .. فلیکس "
و به عقب برگشت ولی اون نبود . صدای ضعیفی اومد که نگاه همه رو به لباس های روی زمین و بعد گربه ی سفید ترسیده بینشون داد .
جیسونگ با ناله ای گفت :" اهه نه .. فلیکس !"

خب باید بگم که داستان ما خیلی عجیب به این قسمت رسیده و شما باید از روزی شروع کنید که اون فلیکس رو پیدا کرد یعنی 24 فبرری :

اخرین بوم رو هم با دقت داخل کمد گذاشته و درش رو بست . نفس راحتی کشید و به طرف وسایلش رفته ، کتش و کیف کارش رو برداشت و برای اخرین بار به اتلیه نگاه کرد .
همه چیز مرتب بود . پریز برق رو زد و از اونجا خارج شد . قبل رفتن به خونه از سوپر مارکت چندتا خرید کرد و راهی خونش شد .
ایشون هوانگ هیونجین پسری 25 ساله  که در حال حاظر معلم نقاشی برای نوجون ها توی اتلیش هست .
هیونجین زندگی ساده ی داره بدون مشکل و هیجان خاصی ، دوستان چندان یا فانتزی های عجیبی هم نداره و خودش از این وضعیت راضی هست ولی خب زندگی همیشه یکنواخت که نیست . برای زندگی هیونجین هم قراره تغییری بیاد چه بسا که این تغییر در 3 متری اون قرار داره .
هیونجین توی راه بعدِ گذشت از کارتن های روی هم ریخته شده کنار خیابون به راهش ادامه داد ولی صدایی اون رو از حرکت نگه داشت . کمی سرش رو کج کرده به پشت سرش برگشت و نگاه کرد . کسی نبود .
حتما از خستگی اشتباه شنیده بود . سرش رو تکون داد و به مسیرش برگشت که ایندفعه با صدای واضح تری مطمئن شد درست شنیده .
به عقب برگشت و سعی کرد بفهمه صدا از کجاست که با معلوم شدن گربه کوچولوی سفیدی از بین کارتن ها لبخند کوچیکی زد و به طرف گربه رفت .
با حرکات اروم جوری که گربه رو نترسونه دستش رو جلو برد و سر گربه رو ناز کرد .
هیونجین :" تو چقدر نرمی !"

گربه بیشتر سرش رو به دست هیونجین مالیده و میو ریزی کرد .
هیونجین از گربه ها خوشش میومد ولی این یکی حس عجیبی داشت .
موهای پر و سفید نرمش که حالت گردی به بدنش داده بودند ، دماغ کوچولو ی صورتیش که به احتمال زیاد از سرما صورتی تر از معمول بود ، چشم های درشت کنجکاو و ...
توی این فکر ها باد سردی وزید و بدن هیونجین رو بلرزه انداخت ولی وقتی به گربه نگاه کرد و دید که چجوری توی دستش جمع شده و بیشتر از خودش سردشه و میلرزه یه دو دلی ای به وجود اومد براش که اون رو خونه ببره ، ولی اخه اون گربه چیز جدیدی نبود و هیونجین از چیز های جدید خوشش نمیومد و بعدش هم با گربه چیکار میکرد ؟ حالا می‌برد خونه بعدش فردا صبح مینداختش به بیرون باز سردش میشد ! اگه هم نگه می‌داشت نه حتی فکرش رو هم نمیشه کرد ....
غرق افکارش بود که با عطسه ی کوتاه گربه حواسش جمع اون شد . نه اون بی وجدان نبود که این پشمالو رو توی این سرما بیرون بزاره اون رو میبرد به خونش . تصمیم گرفته شد .

خب ببخشید بابت تاخیر ، مشکلاتی به بنده ایجاد شد و نتونستم براتون بنویسمش . 😔

𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜 Where stories live. Discover now