چپتر 10

41 16 3
                                    

بیشتر از ۵ مین از رفتن چانیول گذشته بود اما بک...

هنوز نتونسته بود نگاه از دری که تو صورتش بسته شده بود بگیره.

مبهوت سرجاش خشکش زده بود و نمیتونست اتفاقی که براش افتاده بود راحت هضم کنه ؛ تنها حسی که اون لحظه داشت خشم و نفرت بود.

نفرت از پسری که به آسونیه آب خوردن غرورشو شکسته و با چشمای خالی از حس به تماشای اون روی ضعیفش نشسته بود.

از خودش اما بیشتر متنفر بود...

آدمی نبود که راحت از کسی چیزی بخواد اما اون عوضی کاری کرده بود با بغض جلوش به التماس بیفته.

از کی تا حالا انقد رقت انگیز شده بود؟!

دلش نمیخواست آدمای تو ویلا مخصوصا لوهان این حالشو ببینن و سوال پیچش کنن پس...

بی فکر به سمت پله‌ای که از بیرون ویلا ، به پشت بوم راه داشت قدم برداشت و همزمان که انگشتای یخ زدشو زیر آستین دورسش قایم میکرد مثه بچه تخسا شروع به غر زدن کرد

_پارک فاکیول اگه یه درصد احتمال داشت ازت خوشم بیاد با حرکت امروزت اون یه درصدم به فاک رفت ؛ عمرا اگه دیگه آدم حسابت کنم

با رسیدن به پله‌ی گوشه‌ی حیاط دست از غر زدن برداشت و بعد از جا دادن گوشیش تو جیب بزرگ شلوارش بدون ایجاد کمترین سر و صدا از پله ها بالا رفت و خودشو به پشت بوم رسوند.

میخواست تو اتاقک شیشه‌ای که از اول ورودش به ویلا چشمشو گرفته بود بمونه و داشت تو دلش خدا خدا میکرد که درش قفل نباشه چون اگه قفل بود مجبور بود تو سرما بیرون بمونه‌.

اما خداروشکر مثل اینکه اینبار شانس باهاش یار بود ؛ اینو وقتی فهمید که دستگیره در اتاقکو با احتیاط چرخوند و قفل در خیلی راحت باز شد‌‌.

داخل اتاقک سردتر از چیزی بود که انتظار داشت...

خبری از کلید برق یا وسایل گرمایشیم نبود..‌.

تنها چیزی که به چشم میخورد یه کاناپه‌ی دونفره طوسی_لیمویی و یه گلدون بزرگ سفالی سفید گوشه‌ اتاق بود.

مردد وارد اتاق شد و بعد بستن در پشت سرش ، حین دست کشیدن رو بازوهاش به نیت گرم شدن به سمت کاناپه‌ی خاک گرفته‌ی روبروی ورودی قدم برداشت.
دمای هوا به قدری پایین بود که زانوهاش داشت از شدت سرما مثه بید میلرزید و آب بینیشم راه افتاده بود.

امیدوار بود سرما نخورده باشه چون از بچگی آدم بدمریضی بود و همیشه وقتی سرما میخورد کارش به بیمارستان و رفتن زیر سرم میکشید.

یکم که گذشت به خودش اومد و دید داره درحالی که مثه احمقا تو یه قدمی کاناپه وایساده با خودش دو دوتا چهارتا میکنه که روش بشینه یا نه...

به هرحال که نمیتونست چند ساعت همونجوری سرپا وایسه پس دل به دریا زد و تصمیم گرفت بشینه.

مثل همخونش وسواس تمیزی نداشت اما کاناپه‌ی روبروش خیلی کثیف بنظر میومد‌ پس برای راضی کردن دلشم که شده قبل نشستن چندبار با دست محکم زد رو بالشتکای لیمویی رنگش تا خاک نداشته باشن و بعد به حالت جنینی درحالی که پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود روش دراز کشید.

قصد خوابیدن نداشت اما...

به قدری خسته بود که نفهمید چیشد که آروم آروم پلکای تبدارش بسته و بی خبر از اتفاقات چند ساعت آینده خوابش برد.

***

_هی پسر چت شده آرومتر برون ، نکنه میخوای هممونو به کشتن بدی؟!

بی توجه به اعتراض دوستش کای فشار پاشو رو گاز بیشتر میکنه.

عصبانی بود و اینو میشد از اخمای درهمشم فهمید...

از موقعی که سوار ماشین شده بود حتی یه لحظم نگاه بغض آلود بک از جلو چشمش کنار نمیرفت.

وقتی داشت درو تو صورتش میکوبید خیلی از رفتارش راضی بود ولی حالا...

به معنای واقعی کلمه عذاب وجدان داشت مغزشو بگا میداد

_خوبی رفیق؟!

از آینه یه نیم نگاه خرج سهونی که با نگرانی مخاطب قرارش داده بود میکنه و حین کم کردن سرعتش به گفتن یه "خوبم" ساده بسنده میکنه.

اما سوال اصلی اینجاست که آیا واقعا خوب بود؟!
جوابش واضحه ... نه

حال اون لحظش خیلی بیشتر از خیلی ، با خوب فاصله داشت‌.‌..

و جالب اینجاست که هنوز حتی خودشم دلیل واضح ناراحتیشو نمیدونست‌.

مگه غیر این بود که اون پسرو با نقشه کشونده بود ویلاش تا ازش انتقام مرگ بهترین رفیقش که دست بر قضا تنها عشق زندگیشم بود بگیره؟!

پس چرا حالا داشت با یادآوری نگاه درمونده آخرش احساس خفگی میکرد؟!

چرا انگار یکی داشت قلبشو تو مشتش فشار میداد؟!

یعنی قرار بود انقد زود بیخیال گرفتن انتقامش بشه؟!

نه...این غیرممکن بود

((اون باید هر جوری شده انتقام مرگ رفیقشو میگرفت))

نباید دلش به حال اون پسر میسوخت...

همونطور که اون دلش به حال عشق بی گناه اون نسوخته بود...

صدای بلند سوهو رشته‌ی بلند افکارشو پاره میکنه

_ولش کنید بچه ها شما مگه چانو نمیشناسید؟! اون همیشه همین بوده یه ساعت خوبه یه ساعت بعدیش برج زهرمار‌ ؛ اصن مدلش همینه

شاید حق با سوهو بود اما چانیول دلش نمیخواست اون لحظه بحث هول محور اون بچرخه ؛ پس بی حوصله به حرف اومد و حین عوض کردن دنده پرسید

_شما بیکارا جز تحلیل رفتارای من کار دیگه ای ندارید؟!

پسرا به شنیدن سوالای کنایه آمیز چان عادت دارن پس فقط میخندن و سوهو دهن باز میکنه تا جواب بده اما با دیدن تابلوی بزرگ فروشگاه از پنجره‌ی ماشین ، بیخیال جواب دادن میشه و بی حرف مثه یه گودبوی واقعی تکیه میده به پشتی صندلیش تا چان بتونه در آرامش یه گوشه پارک کنه‌.

بعد از پارک ماشین همگی باهم وارد فروشگاه میشن و درحالی که گروه های دونفره تشکیل دادن شروع به برداشتن وسایل موردنیازشون میکنن.

البته همه به غیر از چانیول...

اون تنها شخصیه که بعد ورود به فروشگاه راهشو از بقیه جدا کرده و داره واسه خودش با چشم دنبال چیزی که میخواد میگرده

و بالاخره بعد چند مین گشتن چیزی که دنبالشه رو پیدا هم میکنه...

«بستنی نعنایی موردعلاقه بکهیون»

البته اینکه این مدل بستنی موردعلاقه‌ی بکهیونه فقط تصور اونه و بدبختانه حتی روحشم خبر نداره که اونا قراره در آینده به کام لوهان تموم شه...

با فکر به اینکه میتونه با دادن خوراکی موردعلاقه‌ی پسر بهش دلخوری هارو برطرف و خوشحالش کنه خم میشه تو یخچال و تموم بستنی نعنایی هارو درمیاره.

شاید تعدادشون به بالای ۵۰ تا هم برسه اما مهم نیست...

نمیتونست که بزاره اون بچه تا همیشه ازش دلخور بمونه...

((تازه برای تحقق بخشیدن به انتقامشم نیاز داشت که به اون پسر نزدیک بشه))

با همین فکرا خودشو قانع میکنه که پشت این حرکتش احساسی وجود نداره و بستنی به بغل به سمت پیشخوان قدم برمیداره.

و وقتی بین راه کنار قفسه اسنکا با کیونگسو و کای چشم تو چشم میشه سعی میکنه بی توجه به نگاه کنجکاو و دهنای بازشون از کنارشون رد بشه.

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Feb 28 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

⊹  LAST NIGHT ⊹Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz