Writer's pov :
وارد خونه شد . دستش رو سمت دیوار برده سعی کرد چراغ ها رو روشن کنه . با پیدا کردن پریز برق دکمه رو زد و همه جا نورانی شد . به گربه ای که تو بغلش جمع شده بود نگاه کرد و با اشاره به خونه گفت :" فکر کنم باید چند وقتی رو اینجا بمونی !"
بعد با گذاشتن وسایل به زمین گربه رو سمت شومینه برد و کنارش گذاشته با پتویی پوشوندش .هیونجین :" چند دقیقه اینجا بمون تا بیام "
به سرعت دوید تا لباس هاش رو در بیاره و بیاد اونجا رو گرم کنه .
بعد عوض کردن لباس هاش برگشت و کنار شومینه زانو زد و بعد چند تا کارِ کوچیک اتیش رو روشن کرد و به گربه که چشمهاش بسته خوابیده بود نگاه کرد . کارش چطور به اینجا کشیده شده بود ؟ نفس عمیقی کشید و روی زمین دراز کشید .اون شب بدون اینکه بدونه با تماشای گربه به خواب رفت .
صبح با حس کشیده شدن موهاش چشم هاش رو باز کرد . کمی تکون خورد که صدای میویی شنید و سرش رو بالا برد و گربه ی سفید رو دید که با اون چشم های کهکشانیش به عمق روحش زل زده .
خنده ای کرد و با صدای خواب آلودش گفت :" به چی خیره ای ؟"
گربه تکونی نخورد و همونطور خیره موند .
هیونجین کمی سرش روکج کرد که گربه به تبعیت از اون سرش رو کمی کج کرد . هیونجین باز سرش رو طرف دیگه چرخوند و گربه هم همینطور . خندید و توی یک حرکت آنی گربه رو بلند کرد و به روی شکمش گذاشت . گربه ترسیده با گذاشته شدنش به شکم هیونجین پنجه هاش رو کمی تو لباسش فرو برد و بهش چسبیده میخ وایستاد . هیونجین منتظر فقط نگاهش میکرد . بعد گذشت زمانی که گربه دید اتفاقی قرار نیست بیفته اروم شد و پنجه هاش رو جمع کرد و اون لحظه فهمید که روی یک جای گرم و نرم قرار داره . چندین بار دستش رو روی اون مکان کشید و بعد روش ولو شد . صورتش رو به سینه ی چپ هیونجین میالید و بدنش پهن شکم اون خوش بود . هیونجین تمام این مدت با یک لبخند مسخره به حرکات اون نگاه میکرد .بعد گذروندن صبحشون اونشکلی صبحونه خورده بودند که هیونجین اول میخواست به حیوون بیچاره کلوچه بده که البته خدا رو شکر با سرچ توی اینترنت فهمید کار خوبی نیست .
بعد صبحانه حموم رفته بودند و هیونجین گربه کوچیک رو قشنگ حموم کرده بود ولی گربه هی از دستش فرار میکرد و پشتش رو بهش میکرد که انگار خجالت کشیده . لباس پوشیده و چون روز تعطیلش بوده به فروشگاه رفته و از اونجا به پت شاپ راهنمایی شده بوده اند . به پیشیمون عروسک های کیوت ، جایی برای خواب و غذا خریده بودند . هیونجین اصلا به فکر پول نبود فقط میخواست اون موجود کوچیک که با هر بار دیدن جوجه ی زرد بالا پایین میپره خوشحال باشه .حالا داشت وسایل رو به خونه می اورد و گربه خودش رو به پاهای هیونجین میمالید . هیونجین مکثی کردو گفت :" انقدر کنار پام نباش میترسم لهت کنم خوشگله !"
گربه با شنیدن این جمله انگار فهمیده کنار کشید رفت به بغل جوجه اش .هیونجین خنده ای کرد و ادامه داد :" میرم بقیه ی وسایل رو بیارم "
از خونه خارج شد و سعی کرد سبد پشمی بزرگ گربه رو وارد خونه کنه . توی راهرو چیزی به ذهنش رسید . اون هنوز براش اسم انتخاب نکرده بود .
با صدایی که گربه بشنوه گفت :" اوه .. خوشگلههه تو هنوز اسمی...." که با دیدن صحنه روبه روش خشکش زد . پسر لختی زمین نشسته و با جوجه حرف میزد که با ورود هیونجین به خونه به طرفش برگشت و لبخندی زد .
هیونجین :" آآآآآآآآآ"
عجبا کیه پسره ؟ 🤭
YOU ARE READING
𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜
Fanfictionکاپل اصلی : هیونلیکس (هیونجین و فلیکس) کاپل فرعی : مینسونگ ژانر : عاشقانه ، فلاف ، هیبرید ، کمدی ، زندگی روزمره ( دارای اسمات ) موضوع : هیونجین فردی که زندگیه عادی ای داره در راه برگشت به خونه با گربه ای برخورد میکنه ولی وقتی اون رو میاره خونه...