part 2

951 52 14
                                    

Writer's pov :

وارد خونه شد . دستش رو سمت دیوار برده سعی کرد چراغ ها رو روشن کنه . با پیدا کردن پریز برق دکمه رو زد و همه جا نورانی شد . به گربه ای که تو بغلش جمع شده بود نگاه کرد و با اشاره به خونه گفت :" فکر کنم باید چند وقتی رو اینجا بمونی !"
بعد با گذاشتن وسایل به زمین گربه رو سمت شومینه برد و کنارش گذاشته با پتویی پوشوندش .

هیونجین :" چند دقیقه اینجا بمون تا بیام "

به سرعت دوید تا لباس هاش رو در بیاره و بیاد اونجا رو گرم کنه .
بعد عوض کردن لباس هاش برگشت و کنار شومینه زانو زد و بعد چند تا کارِ کوچیک اتیش رو روشن کرد و به گربه که چشمهاش بسته خوابیده بود نگاه کرد . کارش چطور به اینجا کشیده شده بود ؟ نفس عمیقی کشید و روی زمین دراز کشید .

اون شب بدون اینکه بدونه با تماشای گربه به خواب رفت .

صبح با حس کشیده شدن موهاش چشم هاش رو باز کرد . کمی تکون خورد که صدای میویی شنید و سرش رو بالا برد و گربه ی سفید رو دید که با اون چشم های کهکشانیش به عمق روحش زل زده .

خنده ای کرد و با صدای خواب آلودش گفت :" به چی خیره ای ؟"

گربه تکونی نخورد و همونطور خیره موند .
هیونجین کمی سرش روکج کرد که گربه به تبعیت از اون سرش رو کمی کج کرد . هیونجین باز سرش رو طرف دیگه چرخوند و گربه هم همینطور . خندید و توی یک حرکت آنی گربه رو بلند کرد و به روی شکمش گذاشت . گربه ترسیده با گذاشته شدنش به شکم هیونجین پنجه هاش رو کمی تو لباسش فرو برد و بهش چسبیده میخ وایستاد . هیونجین منتظر فقط نگاهش میکرد . بعد گذشت زمانی که گربه دید اتفاقی قرار نیست بیفته اروم شد و پنجه هاش رو جمع کرد و اون لحظه فهمید که روی یک جای گرم و نرم قرار داره . چندین بار دستش رو روی اون مکان کشید و بعد روش ولو شد . صورتش رو به سینه ی چپ هیونجین میالید و بدنش پهن شکم اون خوش بود . هیونجین تمام این مدت با یک لبخند مسخره به حرکات اون نگاه میکرد .

بعد گذروندن صبحشون اونشکلی صبحونه خورده بودند که هیونجین اول میخواست به حیوون بیچاره کلوچه بده که البته خدا رو شکر با سرچ توی اینترنت فهمید کار خوبی نیست .
بعد صبحانه حموم رفته بودند و هیونجین گربه کوچیک رو قشنگ حموم کرده بود ولی گربه هی از دستش فرار میکرد و پشتش رو بهش میکرد که انگار خجالت کشیده . لباس پوشیده و چون روز تعطیلش بوده به فروشگاه رفته و از اونجا به پت شاپ راهنمایی شده بوده اند . به پیشیمون عروسک های کیوت ، جایی برای خواب و غذا خریده بودند . هیونجین اصلا به فکر پول نبود فقط میخواست اون موجود کوچیک که با هر بار دیدن جوجه ی زرد بالا پایین میپره خوشحال باشه .

حالا داشت وسایل رو به خونه می اورد و گربه خودش رو به پاهای هیونجین میمالید . هیونجین مکثی کردو گفت :" انقدر کنار پام نباش میترسم لهت کنم خوشگله !"

گربه با شنیدن این جمله انگار فهمیده کنار کشید رفت به بغل جوجه اش .هیونجین خنده ای کرد و ادامه داد :" میرم بقیه ی وسایل رو بیارم "

از خونه خارج شد و سعی کرد سبد پشمی بزرگ گربه رو وارد خونه کنه . توی راهرو چیزی به ذهنش رسید . اون هنوز براش اسم انتخاب نکرده بود .

با صدایی که گربه بشنوه گفت :" اوه .. خوشگلههه تو هنوز اسمی...." که با دیدن صحنه روبه روش خشکش زد . پسر لختی زمین نشسته و با جوجه حرف میزد که با ورود هیونجین به خونه به طرفش برگشت و لبخندی زد .

هیونجین :" آآآآآآآآآ"

عجبا کیه پسره ؟ 🤭

𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜 Where stories live. Discover now