"کلون"
(آزمایشگاه وینچستر)
_قربان...همه جنین ها رو از دست دادیم...
ویلیام، دست هاش رو پشت کمرش بهم هم میرسونه و از منبع اخبار نحس هر روزش فاصله میگیره تا به افکار در هم ریخته اش نظم ببخشه.
تلاشش برای بار بی نهایت به درک واصل شده و همه ی کادر ازمایشگاه به این یقین رسیدن که حتی اگر تا دار قیامت هم طول بکشه اون نطفه ی لعنتی باید سر از تخم بیرون بیاره!
ویل رو به مانیتورِ دوربین های امنیتی لب میزنه: بهت الرژی پیدا کردم...
میدونی این چندمین باره که خبر بد میدی؟!قبل از اینکه مرد بیچاره فرصت عذرخواهی داشته باشه، کُلت کمری به طرف سرش نشونه میره و مرد گریه کنان به زانو در میاد.
ویلیام هوار میکشه: مشکل از تو نیست... مشکل منم که یه مشت احمقِ بی عرضه دور خودم جمع کردم! بی خاصیت های به درد نخور!
درب شیشه ای که مثل یک سَد بین محیط ازمایشگاهی و سالن انتظار فاصله انداخته، باز میشه و هنری با تاسف نچ نچ میکنه:
تو باید کلاسهای کنترل خشم ات رو ادامه میدادی ویلی!ویل غر غر میکنه: اون کِرمای کوچولو چسبیدن به پیله و کاری جز مُردن بلد نیستن! فکر کنم این دفعه ی هزارمیه که این عوضی تو تخم چشمهای من نگاه میکنه و میگه همشون رو از دست دادیم!!
هنری میخنده و اهسته دست ویلیام رو پایین میاره تا از شدت استرس مرد بیچاره کم کنه:همشون؟! همه به جز یدونه ویل!
مرد وحشت زده سرش رو بالا میاره. این خبر میتونه مثل کاتالیزگر سرعت واکنش ویلیام رو حتی از قبل هم بالا تر ببره. ویل با چشم هایی از حدقه در اومده و با کلماتی شمرده رو به مرد صداش رو بالا میبره: تو...به من دروغ گفتی؟!
هنری قبل از اینکه دوست قدیمی اش هر حرکت غیر قابل پیش بینی انجام بده، اون رو به ارامش دعوت میکنه و هم چنان دستش رو به پایین نگه داشته: اون نمیدونست... بیخیال... امشب باید جشن بگیریم!
ویل سعی میکنه چند نفس عمیق بکشه. راه طولانی در پیش رو داره: رَحِم رو چک کردین؟ جدا نگهش دارین.
و به محفظه های شیشه ای تحت عنوان رحم مصنوعی که جهت پرورش جنین انسان در آزمایشگاه مورد استفاده قرار میگیره، اشاره میکنه.
هنری: نگران نباش همه چیز مرتبه. دیروز یه نامه ی دیگه از رییس جمهور گرفتیم...بهت گفتم که بالایی ها حمایتمون میکنن!
ویلیام به جویدن ناخن انگشت شصتش رو اورده:چند تان؟
_۳۲ تا محفظه پر شده... ۳۲ تا کلون، از بالاترین درجاتِ عالی رتبه کشور!
"* کلون انسانی= شبیه سازی انسان از خودش:) "
لبخند معناداری روی لبهای هنری شکل میگیره.
ویلیام اسلحه به دست دور خودش میچرخه:
همشون برن به درک!
از اون سلول پوستی لعنتی y رو حذف کردم. ۶۰۰ تا نطفه تحویل گرفتم که کمتر از ۱۰ تاش برام مونده. الانم...فقط یدونه! میفهمی؟!_بهت قول میدم که مشکلی پیش نمیاد!
از همین الان به اسمش فکر کن!و در خوشبینانه ترین حالت ممکن دوستش رو به ارامش دعوت میکنه: یکم استراحت کن من حواسم به همه چیز هست.
ویل شقیقه اش رو میخارونه. شونه هاش بی دلیل تکون میخوره و تیک عصبی پیدا کرده: بهشون بگو اگر خبرِ امروز از این در، حتی یه قدم اونور تر برسه، کار همشون ساخته است.
_حتما
مرد هم چنان روی زمین زانو زده و به لباس ازمایشگاهی اش چنگ میندازه. هنری گلوش رو صاف میکنه تا با چرخیدن مداومش اطراف مرد اون رو به جنون برسونه: شوکه شدی نه؟
مرد مردمک های لرزونش رو به زمین میدوزه و سکوت رو به عنوان اخرین سنگر انتخاب میکنه.
هنری کمربندش رو از کمرش خارج میکنه و هم چنان مشغول چرخیدنه: میبینی؟ دنیا کثیف تر از چیزیه که فکر میکنیم. مثلا...همکار عزیزت در ازای جون خودش تو رو به بدترین شکل ممکن فروخت! از ۶۰۰ تا نطفه... فقط یدونه مونده و حدس بزن کار کیه؟!
و دست هاش رو به علامت تشویق به هم میزنه و سادیسم وار میخنده: تو!
مرد به سجده میوفته و زار میزنه:لطفا...
هنری خم میشه و کمربند رو اروم دور گردن مرد میچرخونه: بزار من انجامش بدم...ویلیام حتی فرصت نمیده التماس کنی.
مرد هم چنان هق هق میکنه: این درست نیست...خودتون میدونید که این پروژه قراره به کجا برسه.موضوع فقط این ۳۲ تا کلون نیست. این بچه ها یه مشت گوشت و استخونن که روح ندارن! میتونه اونا رو بفروشه یا بعد از اصلاح ژن، بازیافشون کنه! اون ۶۰۰ تا نطفه هم...محض رضای خدا...این دستکاری تو نظم طبیعیه خلقته...
خدا ما رو نمیبخشه آقای هایمر...هنری به طرز وحشتناکی میخنده: خدا؟تو الان خدا رو دیدی...همینالان از این در رفت بیرون!
ندیدی؟!ها؟و فشار گره ی دور گردن مرد و محکم تر میکنه:
اگر کسی نظم خلقتو بهم نمیزد، ما هنوز باید تو غار زندگی میکردیم!!!
به من درست و غلط یاد نده.گور خودتو با دستای خودت کندی! کسایی که اینجا کار میکنن اجازه ی استعفا ندارن! یه مشکل دیگه هم هست... اونم اینه که بیشتر از چیزی که باید میدونی! پس امیدوارم همون خدایی که بهش اعتقاد داری، خدماتت تا به امروز برای ما رو ببخشه!...
چند لحظه ی بعد، جسد مرد رو با نوک کفش های ورنی براقش به گوشه ای شوت میکنه و بیسیم رو به لب هاش میچسبونه: کوره رو روشن کنین... یکی اینجا مُرده!
***
خب من یکم امروز بی حوصله بودم و نمیتونستم یه چیز سافت اپ کنم!
مطمئن نیستم که چند نفر این رمان رو دنبال کنن چون من در حد یه وانشات میخواستم تمومش کنم ولی...
اگر دوست داشتین بخونین و نظرتون رو بهم بگین❤️❤️
YOU ARE READING
10 × 0 🔞🔞
Short Story🔬اگر چند نسخه ازت شبیه سازی بشه، کدوم یکی از شما واقعیه؟! رمان BL با ژانر علمی تخیلی ، رابطه ی پیچیده ۳ دوست از کودکی را نشان میدهد که تحت نظر محققی دیوانه از راز و رمز های تاریک ازمایشگاه کلون سازی وی پرده بر میدارند... 🧬Nile Winchester 🧬Evan Os...