PART 8

461 57 0
                                    

"دوستت دارم!"

جمله ای بود که از لب های خیس از بزاقش خارج شد و پسر کوچک تر رو توی بهت فرو برد.

دهانش از تعجب باز موند و با چشم های گرد شده به جونگکوکی که با لبخند ملیحی حرفش رو بیان کرده بود نگاه کرد.

هیچ وقت انتظارش رو نداشت که پسر بزرگتر هم دوستش داشته باشه چون هیچ نشونه ای توی رفتارش از علاقه داشتن نسبت به خودش نشون نداده بود.

باور کردنش کمی سخت به نظر می رسید. از طرفی، با یادآوری نکته ای بهت و ناباوری جاش رو به عصبانیت داد و با اخم اولین جمله اش رو بیان کرد" ولی تو دوست پسر داری!"

انتظار داشت پسر بزرگتر تکذیب کنه اما به جاش خنده های ریزش به گوش رسید. در میون خنده هاش لب زد" این..این برای بار دومه که اتفاق میوفته"

تهیونگ وقتی دید خنده های جونگکوک بلند تر از قبل به گوش می رسید، جری تر شد و با صدای بلندی گفت" خودت و دوست پسرت برین به جهنم!"

هیچ اهمیتی نمی داد که دیگه مثل قبل با احترام صحبت نمی‌کرد. تصور اینکه جونگکوک دوست پسر داشته باشه و بهش اعتراف کنه، باعث جوشش خونش می شد.

پسر بزرگتر که وضعیت رو جدی دید، دست از خندیدن برداشت و بازوهای تهیونگ رو لمس کرد. پسر کوچیکتر سعی کرد خودش رو عقب بکشه ولی دست هاش محکم تر گرفته شد. جونگکوک خودش رو به پسر کوچیکتر نزدیک تر کرد و با فاصله کمی از لب هاش زمزمه کرد" آروم بگیر"

تهیونگ، نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. امیدوارم بود که جونگکوک دلیل قانع کننده ای داشته باشه وگرنه پسر کوچیکتر پسر کوچیکتر گرفته شدن اولین بوسه اش رو با یه سیلی جبران می کرد.

" آرومم، حالا همه چی رو برام توضیح بده"

جونگکوک از عطر خنک تهیونگ دم عمیقی گرفت و  عقب کشید. با گرفتن دست پسر کوچیکتر انگشتاشونو به هم قفل کرد. پسر رو به دنبال خودش به سمت نیمکتی در گوشه ای از حیاط کشید و وقتی که بهش رسیدن و روش نشستن، با صبر شروع به حرف زدن کرد" خب، هیچ چیز اون طور که تو فکر می کنی نیست. کسی که تو دربارش صحبت می کنی دوست پسرم نیست، برادرمه!"

پسر کوچیکتر فقط تونست با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش بکنه. برادر؟
ولی طوری که اون پسر نسبت به جونگکوک احساس مالکیت داشت، غلط انداز بود.

با کمی تردید گفت" ولی جوری که اون درباره تو صحبت میکرد، هیچ برادری صحبت نمیکنه!"

جونگکوک نیشخندی زد و ادامه داد" بخش خنده دارش اینجاست، چون اون داشت نقش بازی می کرد!"

"چی؟ چه نقشی؟"

پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و لب زد" یوجین، برادر ناتنی منه و کمتر کسی از اینکه ما برادریم خبر داره، اون روز اومده بود که منو از دست اون دختر عفریته، شین ها نجات بده"

"کانگ شین ها؟ منیجر آقای چوی؟" تهیونگ با تعجب گفت.

جونگکوک در جواب تایید کرد و ادامه داد" آره، خودشه، اون تقریبا یک ساله که ازم خوشش میاد و من تعداد بار هایی که ردش کردم از دستم در رفته، اون روز شین ها هم توی اتاق بود و من از یوجین خواستم که نقش دوست پسرمو بازی کنه تا از دست شین ها خلاص شم!"

پسر کوچیکتر، فقط پلک های های آرومی می زد تا حرف های جونگکوک رو هضم کنه، بخاطر یه سوتفاهم مزخرف، کل یک هفته رو به خودش و جونگکوک زهر کرده بود؟

از طرفی از خودش عصبانی بود که بی خبر از همه جا جونگکوک رو قضاوت کرده و از یه طرف خوشحال بود که جونگکوک دوسش داره.
جونگکوک دوسش داشت!
احساس خجالت کل بدنش رو فرا گرفت و هجوم خون رو به گونه هاش احساس کرد. با من و من شروع به حرف زدن کرد."من، بابت این که زود قضاوت کردم متأسفم، هیچ وقت فکر نمی کردم که قضیه از این قرار باشه"

جونگکوک خرسند از اینکه تهیونگ دیگه ازش دلخور نیست، لبخندی زد و گفت" هیچ اشکالی نداره عزیزم، ولی..برام سواله که این پسر کوچولو هم منو دوست داره؟"

سرخی گونه های تهیونگ بیشتر شد و سرشو پایین انداخت، زیر لب زمزمه کردم" آره"

"چی؟ نشنیدم. بلند تر بگو پسرکوچولو"جونگکوک با شیطنت لب زد.

این بار تهیونگ سرشو بالا آورد و با لحن محکمی گفت" آره! منم دوستت دارم!"

وقتی که برای بار دوم بوسیده شد، دیگه تعجبی در کار نبود و فقط آرامش و عشق رو حس می کرد. جونگکوک بوسه ای به لب بالاییش زد و اون رو محکم مکید. وقتی که اینکار رو با لب پایینش هم انجام داد، صدایی از گلوی تهیونگ خارج شد که هر دو شون رو متعجب کرد.

پسر بزرگتر راه بوسه هاش رو از لب هاش به پایین سوق داد و با بوسیدن قسمتی از گوشه لب و چونه پسر کوچیکتر، لبهاش رو به گردن کشیده و طلایی رنگش رسوند.

دمی از عطر دیوونه کننده اش گرفت. با این کارش، بدن تهیونگ لرزید و با دست هاش چنگی به پیراهن مرد زد. بدن هر دوشون گر گرفته بود و هوای تقریبا سرد بیرون، اثری بر اون ها نداشت.

جونگکوک بوسه ای روی خط فک پسر گذاشت و اونجا رو محکم مکید. پسر کوچیکتر با احتیاط اطراف رو چک کرد تا مبادا کسی نباشه، وقتی دید کسی نیست، موهای پسر بزرگتر رو نوازش کرد و جونگکوک رو به ادامه کارش ترغیب کرد.

وقتی که پوست طلایی رنگ گردنش توسط دندان های تیز حونگکوک گاز گرفته شد، دوباره همون صدا عمیق تر از گلوش خاج شد.
"آه..آهه"

جونگکوک نیشخندی زد و دوباره کارش رو تکرار کرد، پسر کوچیکتر با ترس لب زد" هیکی نزار، الان همه میبینن"

پسر بزرگتر لب هاش رو به گوشش رسوند و زمزمه کرد" ولی اگه الان بریم خونه، کسی نمیتونه هیکی هات رو ببینه پسر کوچولو!"





'''''''''''''''''''''''''''''''
سلی اینجاست!
میدونم که این پارت کوتاه بود اما جبرانش پارت بعده.
حدس بزنید پارت بعد چی داریم؟
بله..اسمات!
اولین بار قراره اسمات بنویسم پس اگه بد شد لطفا به روم نیارین🤭

ووت و کامنتاتون رو ازش دریغ نکنین⭐️

•𝙈𝙞𝙧𝙖𝙘𝙡𝙚•Where stories live. Discover now