Writer's pov :
تاریکی ... تاریکی .. لیس زدن ... لیس زدن ؟ اروم چشم هاش رو باز کرد و به گربه ی جلو صورتش که داشت لیسش میزد خیره شد . بعد هضم اتفاقات با سرعت سر جاش سیخ نشست و به اطراف نگاه کرد . کسی نبود . کمی اخم کرد و به سمت گربه که با مظلومیت سرش رو کج کرده بود برگشت .
هیونجین :" ممم .. فکر .. فکر کنم خواب دیدم ... " سرش رو تکون داد و گربه رو از زمین برداشته جلو صورتش اورد تا باهاش حرف بزنه .
هیونجین :" یه خواب دیدم .یه پسره لختی همین جلو مبل نشسته با جوجه ات داشت بازی میکرد ... خیلی عجیب بود " با تموم شدن حرفش باز اخم هاش تو هم رفت .
گربه بعد حرفش خواست از دستش بیرون بیاد پس هیونجین اروم اون رو زمین گذاشت . گربه سریع پشتش رو کرد و با پاهای کوچولوش به طرف اتاق دوید . توی راه به طرف هیونجین برگشته و بعد با حالت خاصی سرش رو برگردوند و به مقصدش رفت . هیونجین با تعجب به حرکات گربه نگاه میکرد که با حرکت اخرش داد زد :" یاااا چی شد یهو ؟ چیکارت کردم مگه ؟"
همونجا نشسته چند دقیقه ای فقط در حال فکر صحنه ای بود که دیده ولی بعد بدون رسیدن به نتیجه پا شد و ادامه ی کارهاش رو انجام داد .
روز های بعد از اون به روال اینکه هیونجین از خواب با لیس و پریدن های پیشی پا میشد . صبحونه خورده به کار میرفت تو راه برگشت برای خودش غذا و به گربه یه عروسک کوچیک میگرفت گذشت . پیش اون نقاشی می کشید و گربه با دست هاش اثری روی هر کدوم میزاشت . با هم فیلم میدیدن از ترسناک گرفته که گربه شب رو نتونه بخوابه و هیونجین رو هی هی با صدای میو میوش بلند کنه تا رمانتیک که بره زیر پتو قایم بشه تا صحنه های عاشقانه تموم بشه . اهنگ گوش میکردند و هیونجین به رقص باسن کوچیک گربه با اهنگ قهقه میزد . بازی میکردند . دو باری بیرون رفته و خوشگذرونده بودند که 2 هفته اشون سپری شد . هیونجین به اون و گربه به هیونجین عادت کرده بود البته یک مشکلی این وسط وجود داشت که شاید هیونجین خبر نداشت ولی ذهن گربه رو مشغول میکرد .
روز سه شنبه بود . هیونجین با چند تا از شاگرداش قرار داشت و در حال حاضر شدن بود تا بره که چیزی شلوارش رو کشید . خودش میدونست کیه پس با لبخندی در حال قایم کردن گفت :" فلیکس کوچولو من رو ببخش امروز نمیتونیم فیلم ببینیم باید یه جایی برم "
با ثابت موندن شلوارش فهمید فلیکس ولش کرده .اوه توی یکی از روز های گذشته هیونجین برای پیشی عزیز اسم انتخاب کرده بود : فلیکس
به معنی خوشحالی . برای هیونجین اون این شکلی بود که البته این اسم رو دقیق هیونجین روش نزاشت بعد گشتن به دنبال اسمی براش یکدفعه روی یخچال خونه کاغذی پیدا کرد که روش نوشته بود فلیکس پس هیونجین هم با شک و تردید گربه رو به این اسم صدا زده و با واکنشش تصمیمش رو گرفت .
کراواتش رو بست و از اینه به اون توپ سفید که روی تخت جمع شده و بهش پشت کرده بود نگاه کرد .
لبخندی زد و به طرفش قدم برداشت .
جلوی تخت زانو زد و با انگشت اشاره به فلیکس ضربه ای زد . گربه کمی جاش تکون خورد ولی برنگشت . هیونجین باز همون حرکت رو تکرار کرد . با ندیدن واکنشی دستش رو آروم پشت گوش هاش کشید که گربه میوی کرد و خودش رو به دستش بیشتر چسبوند. هیونجین خنده ای کرد و گفت :" نمیتونی در مقابلم وایستی پیشی جون "گربه غرنازه ای کشید و به هیونجین برای اخرین بار با چشم های غمگین و تمنایی نگاه کرد تا شاید نره ولی اون گفت :" ببخش . این دیگه واجبه باید برم !"
و بعد بوسه ای به سر گربه کیف و گوشیش رو برداشت و با خداحافظی از خونه رفت .
هه هه فکر کردید به این زودی میفهمه راز گربش رو ؟! 😏
YOU ARE READING
𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜
Fanfictionکاپل اصلی : هیونلیکس (هیونجین و فلیکس) کاپل فرعی : مینسونگ ژانر : عاشقانه ، فلاف ، هیبرید ، کمدی ، زندگی روزمره ( دارای اسمات ) موضوع : هیونجین فردی که زندگیه عادی ای داره در راه برگشت به خونه با گربه ای برخورد میکنه ولی وقتی اون رو میاره خونه...