part6

82 16 8
                                    

یک ساعتی از صرف شام و وعده رسیدن مهمون فلیکس گذشته بود و همه دور هم نشسته و منتظر رسیدن غریبه مذکور بودن و در این بین صحبت هایی هم از این پنج سال دوری میکردن و گاهی به گذشته ای دورتر و خاطرات دبیرستان شون سری می زدند .
جونگین - لیکس مهمونت نیومد
فلیکس - الاناست که برسه
چان - کی هست حالا
جیسونگ - نکنه دوست پسر تو دعوت کردی ؟ می خوای بهمون معرفیش کنی ؟
بعد از این حرف جیسونگ فلیکس ضربه نه چندان محکمی به گردن پسر زد
فلیکس - چرت و پرت نگو ، دوست پسرم کجا بود
جیسونگ - چیه نکنه از بین این جماعت گی تو استریتی دوست دختر داری ؟
و این حرف مصادف شد با دومین ضربه ای که به روی گردنش فرود اومد
‌جیسونگ که می خواست به کتک های پی در پی ای که از سمت فلیکس می خورد اعتراض کنه با شنیدن صدای در حرفش رو خورد و به سمت در برگشت
فلیکس هم از اون سمت دست هایی که برای زدن جیسونگ آماده بودن رو با ذوق بهم کوبید
فلیکس - رسید
مینهو زودتر از بقیه از جا بلند شد و سمت در رفت تا با مهمون ناشناس فلیکس آشنا بشه
اما با باز کردن در با آشنا ترین فرد زندگیش مواجه شد ، پسری که تصویرش لحظه ای از جلوی چشمان مینهو کنار نمی رفت به حدی که حالا هم حس می کرد توهم زده و این هیونجینش نیست که جلوش ایستاده و صرفا یه تصویر ساخته ذهن خسته و دلتنگ خودشه .
هیونجین با باز شدن در و دیدن مینهو در چهارچوب شوکه به قامت پسر نگاه کرد ، تا چه حد دلتنگ تماشای چهره تراش خورده پسر مقابلش بود ، مینهو همیشه در نظر هیونجین بی اندازه زیبا بود و حتی در اون لباس های ساده و گشاد هم چیزی از زیباییش کاسته نمی شد ، تیله های مشکی جستجوگر و سرکش پسر در نهایت در چشمان قهوه ای مینهو اسیر شد و منتظر حرکتی از جانب پسر بزرگتر شد .
مینهو برای اطمینان حاصل کردن از وجودیت پسر مقابلش ، با سر انگشتانش گونه پسر رو کوتاه لمس کرد و با حس کردن نرمی پوست گونه پسر به لمس هاش ادامه داد ، لمس هاش رو از گونه پسر به خال زیر چشمش برد و به آرامی به سمت پیشونی پسر حرکت کرد ، انگشتانش که میون شعله های آتش پسر گم شد تحملش به اتمام رسید و پسر رو میون بازو های خود کشید .
هیونجین که در خلسه نوازش های محتاطانه مینهو بود با ناگهانی به آغوش کشیده شدنش لحظه ای تعادلش رو از دست داد و مجبور به چنگ زدن به تیشرت تن پسر شد .
کمر پسر اسیر بازوی مینهو بود و دست دیگرش در موهای پسر در رقص بود ، ثانیه هایی در همین حال گذشت که هیونجین دل از عطر تن مینهو و آغوش گرمش کند و کمی از پسر فاصله گرفت ، هرچند که پیچک های پیچیده به دور کمرش اجازه بیشتر فاصله گرفتن رو نمی دادن .
مینهو مثل پسر بچه ای شده بود که بعد مدت ها اسباب بازی گمشده اش رو پیدا کرده و حالا حالا بیخیالش نمیشه و لحظه ای اسباب بازی عزیزش رو از خودش دور نمی کنه .
هیونجین - نمی زاری بیام داخل ؟
مینهو با اکراه دل از پسرک گمشده از آغوشش کند و به داخل خونه راهنمایی اش کرد .
واکنش دیگر پسر ها هم تا حدودی شبیه به مینهو بود ، همه تا لحظاتی در شوک به سر بردند و بعد به مرحله انکار رسیدند
چانگبین - بچه ها شما ام هیونجینو می بینین درسته ؟
همگی در جواب چانگبین سری به معنای تایید تکون دادند
هیونجین لبخند خجالت زده به چهره اش نشوند کمی نزدیک تر شد که جیسونگ ناگهان خودش رو در آغوشش پرت کرد
- کجا بودی پسر ؟ نمیگی دل ما برات تنگ میشه میری یه خبرم نمیدی بهمون ؟ اصن دیشب چرا یهو گوشی رو قطع کردی ؟ هی موهاتو قرمز کردی ؟ خوشگله بهت میاد
جیسونگ با ذوق جملات رو پشت هم ردیف می کرد و هیونجین رو بیشتر بین بازوهای ظریفش می فشرد
سونگمین - هوی سنجاب پر حرف خفه اش کردی ولش کن
جیسونگ کمی از فشار بازو هاش دور پسر کم کرد و نگاه غضبناکی به سونگمین انداخت ، اخم غلیظ به قدری چهره اش رو بانمک جلوه می داد که باعث خنده بقیه شد .
.
.
.
مدتی از اومدن هیونجین می گذشت و تا به اون لحظه حرفی از گذشته به میان نیومده بود ، البته به لطف پر حرفی های جیسونگ و فلیکس .
از ابتدای رسیدنش ثانیه از مینهو دور نشده و کنار پسر نشسته بود ، نمی دونست مینهو بعد از شنیدن حقایق زندگیش باز هم اینجور کنارش می موند یا نه.
چان - هیونجین فکر نمیکنی وقتش باشه راجب یه سری چیزا توضیح بدی ؟
با سوال ناگهانی چان عرق سردی به روی تیغه کمرش نشست ، برای همین اینجا بود اما بازهم اضطراب لحظه ای رهاش نمی کرد
- برای همین این جام ‌، دیره اما میخوام به تمام سوالاتتون جواب بدم
فلیکس - پس اولیش رو من می پرسم ، تو واقعا کی هستی هیونجین ؟
تلخندی به چهره هیونجین نشست ، باید از ابتدای داستانش میگفت تا به پسر جواب بده .
- برای جواب به سوالت باید به بیست ساله پیش برم ، زمانی که هیونجین سه ساله توی جاده ای که قرار بود مقصد اون یه پیکنیک کوچولو با پدر و مادرش باشه جسدشون رو به چشم دید ، دقیق یادم نیست چی شد فقط یه ماشین که به لاستیک ماشین شلیک کرد و خارج شدن ماشین مون از جاده و برخوردش با یه درخت بزرگ ، اون شب من تا خود صبح توی آغوش جسد مادرم خوابیدم و متوجه زمانی که آمبولانس و پلیس و همینطور عموم رسیدن نشدم فقط وقتی چشم باز کردم توی یکی از اتاق های خونه عموم بودم ، عموم و زن عموم خواستن تا پیش اونها بمونم و با اون ها زندگی کنم ، فرزندی نداشتن و من تنها نوه هوانگ دوجون بودم یعنی بعد از پدرم و عموم تنها وارث هوانگ ها
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- زمانی که جایگاهم و معنی نوه هوانگ دوجون بودن رو متوجه شدم نه سالم بود ، یک روز عموم من رو با خودش به یکی از جلسات معامله برد ، بهم گفت روزی من باید جای اون بشینم و از حکومت خانواده مون محافظت کنم . من سم هوانگ به عنوان ولیعهد باند جیهون اون روز قول دادم از حکومت مون محافظت کنم ، از اون روز به بعد آموزش هام به مرور شروع شد از هنر های رزمی گرفته تا کار با اسلحه ، به قدری درگیر مطالعه و آموزش و تمرین شدم که بچگی کردن و بازی کردن رو به کل از یاد بردم ، سم هوانگ توی نه سالگیش یک شبه وارد دنیای بزرگسالان شد
کمی مکث کرد تا فرصت تحلیل و هضم کردن حرف هاش رو به بقیه بده
مینهو - سم هوانگ ؟
- برای اقامت توی لس آنجلس نیاز به یک اسم انگلیسی داشتم ، البته تا حدودی اسرار عموم هم برای عوض کردن اسمم بود
چانگبین - خدای من یعنی تو عضو یکی از بزرگترین باند های روسیه استرالیا آمریکا و کره ای ؟
- بله و متاسفانه رئیس آینده یکی از بزرگترین باند های روسیه استرالیا آمریکا و کره
جیسونگ - لعنتی یعنی الان چانگبین هیونگ باید تو رو دستگیر کنه؟
هیونجین انگار تازه کارآگاه بودن چانگبین رو به یاد آورده بود نیشخندی مهمان چهره اش کرد و روبه چانگبین کرد
- میبینم که با دور خودت گشتن به جایی نرسیدی کارآگاه سئو
چانگبین که تازه متوجه شده بود پرونده در دستش درباره باند جیهون عه، حق به جانب گفت
- حیف که خودت اعتراف کردی ، از گشتن دنبالتون هرچند کوتاه لذت بردیم
- باید بگی از گشتن دور خودم ، قبول کن چانگبین اگه اون ایمیل رو براتون نمی فرستادم به اینجا هم نمی رسیدی چه برسه به خود باند ، هرچند الان همچین جای خاصی نیستی عملا هیچی تو دست تون نیست
جیسونگ - بوم ! یک صفر به نفع هیونجین
چانگبین - جیسونگ تو طرف عدالتی یا یه خلافکار ؟
با شنیدن اون لقب لبخند از چهره هیونجین پر کشید
جیسونگ - چانگبین هیونگ !
چانگبین- مگه چیزی جز حقیقته ، میفهمی چند تا آدم بی گناه توی اون کشتی بودن؟ یه دقیقه خودت رو جای یکی شون بزار ، متوجهی اگه ما نمی رسیدیم و اون کشتی از اسکله حرکت می کرد بعد از اون ، اون آدما چطور باید زندگی می کردن ؟ بزار خودم جوابت رو بدم با هرزگی و برده این آدمهای شیطان صفت بودن
انتهای حرفش اشاره مستقیمی به پسر مو قرمز کرد ، هیونجین که انگار انتظار شنیدن چنین حرف هایی رو داشت با خونسردی جواب پسر بزرگتر رو داد
- مطمئنم تا حالا با یه روسی کله گنده ملاقات نکردی که معنی شیطان صفت رو بفهمی ، میدونی بخاطر نرسیدن اون کشتی و کشتی های قبلی ای که دقیقا چنین محموله ای داشتن چند نفر از افراد من مردن ؟ از زمانی که اختیاراتم بیشتر شده حتی یک بار قاچاق انسان توی باند رخ نداده ، تا جایی که تونستم مخالفت کردم با چنین معامله هایی و مابقی رو هم دقیقا همین طور به پلیس لو دادم ، از ضرر مالی و طریقه جبران این ضرر ها دیگه برات نمیگم فقط بدون حق نداری به افرادم و صد البته عموم بی احترامی کنی ، اونم درحالی که هیچی نمی دونی
نفس عمیقی سر داد و دستی به موهاش کشید
- من پنج ساله که یه توضیح به شما بدهکارم امشب فقط اومدم جواب سوالاتون رو بدم و بعد برای همیشه هوانگ هیونجین از زندگی شما محو میشه
مینهو که تا اون لحظه سکوت کرده بود در ادامه حرف پسر به میان آمد
- فلیکس حرف هایی که تو بیمارستان بهش گقتی رو برامون تعریف کرده ، یه جورایی دیگه می دونیم چرا اون شب بی خبر رفتی ، اما تنها سوالی که بی جواب باقی می مونه اینه که چرا از اون روز که دیدی مسیر رسیدن به آرزو هامون داره هموار میشه کنار نکشیدی ؟ اصلا چرا چیزی رو شروع کردی که می دونستی در نهایت باید رهاش کنی ؟ ها ؟ ذره ای به خرابه ای که پشت سرت به جا می زاری فکر کردی؟
هیونجین- من... من فقط یه خانواده می خواستم ، یه آغوش که بعد از هربار زمین خوردن به روم باز باشه ، میدونم خودخواه بودم و چیزی جز متاسفم نمی تونم بگم ، هرچند با تاسف من چیزی درست نمیشه
مینهو- معذرت خواهی و توضیحاتت شنیده شد هیونجین ، بلند شو باید باهم حرف بزنیم
مینهو که دیگه از پرحرفی های پسر خسته بود گفت و از جا بلند شد ، امشب باید تکلیف قلب بیچاره اش مشخص میشدی .
پسر کوچکتر رو به طبقه پایین برد ، توی کافه اش راحت تر میتونست با پسر حرف بزنه .
هردو پشت میز نشستن و لحظاتی رو با خیره شدن به یکدیگر گذروندن ترس از طرد شدن و دوباره ندیدن دیگری اونها رو به ثبت چهره ای دقیق از دیگری در ذهن خویش وادار میکرد.
مینهو- فکر می کردم اینکه خودت به سمتم اومدی به معنی کنار گذاشتن ترس هات بوده باشه ، اما تغییری توی این زمینه نکردی
هیونجین - ازم خواستی درباره ات فکر کنم درحالی که تک تک این روزهام با یاد تو گذشت ،بیست و چهار ساعت دیگه هم بهت فکر کردم و دیدم دیگه با فکر کردن بهت راضی نمیشم ، میخوام کنارت باشم و ازت در برابر تمام چیز هایی که باعث جداییمون شد محافظت کنم اما...هنوزم میترسم ، از از دست دادنت میترسم مینهو
مینهو - گاهی باید از یه چیزایی بترسی هیونجین ، باید از مرگ بترسی تا برای زندگیت ارزش قائل بشی ، باید از از دست دادن بترسی تا برای محافظت از داشته هات تلاش کنی ... نمیگم تنهایی باید انجامش بدی ...اگر خودت بخوای در تمام طول این مسیر کنارتم ، فقط بهم اجازه بده
برای اطمینان دادن به پسر دست های آزادش رو گرفت و قفل انگشتان خودش کرد .
ثانیه هایی در سکوت گذشت که هیونجین کمی سرش رو بالا آورد و خیره در نگاه مینهو زمزمه کرد
- زندگیت قراره سراسر آشوب بشه لی مینهو
- اشتباه نکن ، تا الان سراسر آشوب بود از حالا غرق در آرامشه
______________________________________
پارت بعدی خیلی جیگره به شخصه این پارت و پارت بعد رو خیلی دوست دارم
خواهشا از ووت و کامنت فراموش نکنین نیازمند انرژی شما هستم ♡♡

Rewrite the stars Where stories live. Discover now