part 3

83 17 4
                                    

بعد از خروج از نمایشگاه همگی تصمیم گرفتن به خونه مینهو بروند ، هرچند که جونگین اوایل اسرار به رفتن به خودشون رو داشت اما در نهایت تسلیم خواسته سونگمین و جیسونگ شد .
- راستی خبری از چانگبین و چان هیونگ ندارین؟
مینهو که مشغول آماده کردن شام به همراه سونگمین بود پرسید .
- چانگبین هیونگ که توی اداره پلیس مشغوله اتفاقا عصر ها همراه جونگین میرن باشگاه
- چان هیونگ چی؟
- آهنگسازعه ، برای کمپانی خواهرش کار میکنه
مینهو سری تکون داد و خواست سوال دیگه ای بپرسه که زنگ گوشیش مانع شد ، چاقویی که تا اون لحظه باهاش مشغول خرد کردن جعفری ها بود رو کناری گذاشت و دستهاش رو شست و بعد به سراغ موبایلش رفت با دیدن اسم مخاطب ناخودآگاه لبخندی زد
- یونگبوکه
-لیکس؟
سونگمین متعجب پرسید که مینهو با وصل کردن تماس و گذاشتنش روی اسپیکر جوابش رو داد
- هی پسر حالت چطوره ؟ چه عجب یه یادی از هیونگت کردی
لحن سرخوش مینهو با صدای لرزون فلیکس از بین رفت
* سلام هیونگ
- لیکس خوبی صدات چرا میلرزه
جونگین و جیسونگ هم با شنیدن صدای فلیکس از جا بلند شدن و داخل آشپزخونه شدند و کنار مینهو و سونگمین ایستادند
*خوبم فقط یه برخورد کوچولو با یه ماشین وسط خیابون داشتم ، الان این مهم نیست
- یعنی چی که مهم نیست ، چیکار کردی با خودت بچه
مینهو تقریبا فریاد زد و باعث شد همه حتی یونگ بوک کمی از صدای بلندش جا بخورن
* توضیح میدم هیونگ زنگ زدم چیز مهمتری رو بگم
- چی مهم تر از حال تو آخه
*هیونجین
با شنیدن اسم پسر لحظه ای روند تنفس مینهو قطع شد و در همون حین صدای بحث بین فلیکس و پسری از پشت تلفن شنیده شد
- قرار بود چیزی از دیدارمون نگی
*مینهو هیونگ حق داره بدونه ، چرا سعی نمیکنی یکم درکش کنی
- توی چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن فلیکس
* یعنی چی که دخالت نکن باید به سوالات همه ما جواب بدی هیونجین چون...
- فلیکس بعدا راجبش صحبت میکنیم خواهش میکنم اون لعنتی رو همین الان قطع کن
چهار پسر پشت خط که تا اون لحظه در سکوت به مکالمه بین اون دو گوش می دادن بلاخره از حالت شوک در اومدن
جیسونگ - لیکس...این صدای هیونجینه؟ هیونجین اونجاست؟
*آره ..."رو به هیونجین " حداقل باهاشون یکم صحبت کن ...صبر کنم ببینم جیسونگ ؟ تو پیش مینهو هیونگی ؟
جونگین - نه تنها این بچه سنجاب من و سونگمین هم اینجاییم
مینهو که تا اون لحظه حرفی نزده بود گوشی رو کمی نزدیک به خودش کرد
- فلیکس میشه گوشی رو بدی به هیونجین ، لطفا
سعی کرد بغضش رو مهار کنه و حرفش رو بدون لرزش به زبون بیاره هرچند فقط تا حدودی موفق بود
* روی اسپیکره هیونگ خودت ازش بخواه
- هیونجین ؟ میشه جواب بدی ؟ لعنتی از زندگیم که محو شدی حداقل بزار بعد این همه مدت صدات رو بشنوم
صدای مینهو اینبار به وضوح می لرزید و پسر پشت خط بلاخره تسلیم لحن مالامال تمنا و شکسته پسر بزرگتر شد
پس گوشی رو از دست فلیکس گرفت و سعی کرد کلمه ای به زبون بیاره
- س...سلام مینهو هیونگ
.
.
.
همه جا ساکت بود درست مثل همیشه ، هر سال روز تولدش رو تا نیمه های شب توی کتاب فروشی خودش می گذروند افراد زیادی از اول ساعت کاری به مغازه اش اومده بودن ، اکثریت هم دوستان دوران دانشگاهش بودن پس انتظار داشت اینبار هم که زنگوله بالای در کافه به صدا در اومد یکی از دوستانش یا خواهرش و یا آخرین احتمال که مینهو هیونگ بود ، مینهو معمولا زیاد بهش زنگ میزد از بین اکیپ دوران دبیرستان شون فقط با مینهو در ارتباط بود اونم به واسطه یکی از سفر های مینهو برای عوض شدن حال و هواش و روبرو شدن اتفاقیش با یونگبوک بود ، پسر بزرگتر آخرین بار که بهش زنگ زد قول داد اگه شرایطش رو داشت برای تولدش به سیدنی بیاد ، ولی فرد مقابلش نه مینهو بود نه خواهرش و نه یکی از دوستانش ، کسی بود که شاید در غیر ممکن ترین احتمالات فلیکس هم نبود.
پسری بلند قامت با ابریشم های قرمزی که تا روی شونه هاش بود و چند تا از تار هاش تیله های سبز رنگش رو پنهان کرده بود و اون لب های پفیش که از موهاش هم سرخ تر بودن ، خودش بود هیونجین بود راست میگفتن آدما بعد از چند سال تغییر میکنن اما همه ی تغییر های هیونجین ظاهری نبود
- تولدت مبارک یونگ بوکا
با شنیدن این حرف از زبان پسر مروارید های داغ و سرکش راهشون رو از گوشه چشمش به گونه هاش در پیش گرفتن و سرازیر شدن .
پسر بلند تر با تردید قدم هاش رو سمت پیشخوان برداشت و جعبه ی نسبتا بزرگ توی دستش رو روی پیشخوان گذاشت
- برات کیک گرفتم ، خامه اش زیاد نیست و با طعم بلوبریه امیدوارم دوستش داشته باشی
لبخند گرمی که روی صورتش نشست زیادی برای خیالی بودن واقعی بود.
میز مزاحمی که بین اون و هیونجین فاصله می انداخت رو دور زد و پسر مقابلش رو در آغوش کشید
- دلم برات تنگ شده بود
همون طور که صورتش رو به سینه هیونجین می مالید زمزمه کرد و لحظه ای بعد بازوهای هیون هم دور بندش پیچیدن
- منم همینطور لیکس
دقایقی به همین روال گذشت هر دو دوست نهایت لذت رو از آغوش یکدیگر مبردند تا اینکه فلیکس از آغوش پسر بزرگتر دل کند و روبه روش قرار گرفت
- قهوه؟
- با کمال میل
هیونجین رو به طبقه بالای کتاب فروشی و پشت یکی از میز های اونجا راهنمایی کرد و خودش هم بعد از برداشتن دوتا چنگال مقابلش نشست ، مشغول باز کردن جعبه و بیرون آوردن کیک بود که هیونجین گفت
-کافه کتاب سان شاین ؟
- آره طبقه بالا کافه است و طبقه پایین کتاب فروشی
- جای قشنگیه
- تو چیکار میکنی
- کار من فعلا مهم نیست مهم اینه که امروز تولدته و من هم دست خالی نیومدم
پاکتی که همراهش بود رو به فلیکس داد ، پسر کوچکتر هم با تیله های متعجبش به پاکت خیره شد 
-این چیه
- چرا بازش نمیکنی تا بفهمی
پاکت رو از هیونجین گرفت و مشغول باز کردنش شد ، به محض دیدن بوم رنگی داخل پاکت لبخندی زد و با عجله بوم رو از پاکت بیرون کشید به حدی که نزدیک بود بوم به میز بخوره
- آروم تر
- این...خیلی قشنگه ، به نظرم قشنگ براش کمه
- معلومه، از نقاش روبه روت انتظار دیگه ای داشتی
فلیکس لبخند دندون نمایی زد و همراه با تابلو بلند شد و روی دیوار های کافه رو نگاهی انداخت تا چشمهاش با تابلوی قدیمی و رنگ و رو رفته ملاقات کردند و نقاشی زیبای هیونجین جایگزین اون تابلو شد، پیش هیونجین برگشت و گفت
- خب حالا از خودت بگو ببینم در چه حالی
- راستش برگشتم لس آنجلس و از اونجایی که کار خاصی بلد نبودم و حوصله چرخوندن کافه و فروشگاه رو نداشتم تصمیم گرفتم پیش پدرم کار کنم
- خوبه...شغل پدرت چیه
- بیزینس
برعکس قبل این حرفش رو بدون لبخند و سرد بیان کرد و باعث شد فلیکس بیخیال این بحث شه ، دقایقی سکوت حاکم بر جو شد ، فلیکس برای پرسیدن سوالش مردد بود که هیونجین سکوت رو شکست
- از بقیه بچه ها خبر داری ؟
- فقط چان هیونگ و مینهو هیونگ ، چان هیونگ که آهنگساز کمپانی خواهرشه و مینهو هیونگ هم واسه خودش یه کافه راه انداخته و با گربه هاش زندگی میکنه
لبخند محوی روی صورت هیونجین نشست ، حداقل حالش خوب بود و زندگی خوبی داشت هرچند که در مورد حالش زیاد مطمئن نبود
- حالش چطوره ؟ مینهو هیونگ رو میگم
- میخواستی چطور باشه ، پنج ساله رهاش کردی بدون اینکه خبری ازش بگیری ، پنج ساله تنها زندگی میکنه چون هنوزم بهت فکر میکنم ، توی این پنج سال که فقط دو سال در کنارش بودم فقط با خاطرات تو زندگی میکرده ، آخه چرا ولمون کردی نمی خواستی شب اجرا بیای ، حالت بد بود ، هر اتفاقی که برات افتاده بود حق نداشتی بعد از اون همه ما مخصوصا مینهو رو ول کنی ، ما تا دو هفته فکر می کردیم اتفاقی برات افتاده ، کل بیمارستانهای سئول رو زیر و رو کردیم ، دو هفته مینهو هیونگ کارش شده بود نگرانی و بی قراری ...
صداش رفته رفته بلند تر میشد و باعث بیشتر بهم ریختن اعصاب پسر مقابلش میشد
- چرا بی خبر رفتی هیونجین ، چرا حتی بعد رفتنت هم هیچ خبری بهمون ندادی ، چرا یهو از زندگی تک تک مون محو شدی ؟
جواب فلیکس فقط نفس ها بریده بریده هیونجین بود .
برای اینکه جلوی فلیکس دچار حمله نشه سعی کرد خودش رو با خوردن یکی از قرص هاش و بعد از اون آرامبخش کمی آروم کنه . باید حداقل تا زمانی که به هتل بر می گشت سر پا می موند
- خیلی چیز ها رو نمی تونم الان توضیح بدم و امروز هم نیومدم که به سوالات جواب بدم ، من فقط توی سفر قبلیم اتفاقی از اینجا رد شدم و کافه ات رو دیدم و با خودم گفتم مشکلی پیش نمیاد اگه این دفعه که اتفاقا روز تولدت هم هست بیام دیدنت... الانم دیگه باید برم
لحن مغموم پسر باعث شد فلیکس از فریاد هاش پشیمون بشه ، مچ هیونجین رو اسیر انگشتانش کرد تا مانع رفتنش بشه
- انقدر از جواب دادن فرار نکن هیونجین
- ولم کن فلیکس ، فکر می کنی دوست داشتم خانواده ای که تازه پیدا کرده بودم رو رها کنم ، فکر میکنی تحمل نبود مینهو هیونگ برام آسونه ؟ اما دور بودن ازتون بهتر از ، از دست دادن تونه
درد وحشتناک شقیقه هاش شد و سرگیجه ای که لحظه ای دچارش شد باعث شد روی صندلی سقوط کنه و دست به سر دردناکش بگیره ، باید هر چه زودتر از اونجا می رفت .
فلیکس که بخاطر ضعف ناگهانی هیونجین نگران شده بود از روی صندلی بلند شد و بالای سر پسر ایستاد
- حالت خوبه هیونجین؟
کمی پلک هاش رو به هم فشرد تا دیدش واضح تر بشه سرش همچنان درد میکرد اما رو به بهبود بود ، انگار خطر رفع شده بود .
- من خوبم فقط یه لحظه سرم گیج رفت ، ببخش سرت داد زدم
از جاش بلند شد و سعی کرد بی توجه به فلیکسی که پشت سرش راه افتاده از کافه خارج بشه ، قبل باز کردن در بی اینکه سرش رو به طرف پسر برگردونه گفت
- اگه دیدار مون باعث ناراحتیت یا خراب شدن روز تولدت شد معذرت می خوام و خواهش میکنم راجب این دیدار با مینهو حرف نزن سعی کن راضیش کنی تا منو فراموش کنه
بعد هم بی اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه از در خارج شد و متوجه نشد که فلیکس هم به دنبالش تا وسط خیابون اومد و ماشینی که سرعت چندان زیادی نداشت به پسرک برخورد کرد
با شنیدن صدای فریاد پسر رو بر گردوند و به جسم زخمیش روی آسفالت نگاه انداخت ، بی معطلی کنارش رفت و سعی کرد بلندش کنه
- لیکس... فلیکس ... چشماتو باز کن پسر
فلیکس رو روی دست هاش بلند کرد و روی صندلی عقب ماشین خوابوند خودش هم صندلی جلو نشست و خطاب به راننده فریاد زد
- نزدیک ترین بیمارستان...زود باش
____________________________
بخاطر مشکلی برام پیش اومد متاسفانه نشد پارت رو کامل کنم
اما پارت بعدی طولانی تر خواهد بود
ووت و کامنت فراموش نشه ♡♡

Rewrite the stars Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon