part8

91 15 10
                                    

آهنگ این پارت رو هم داخل چنلم قرار دادم
____________________________________________________________________

قهوه ، به محض پیچیدن بوی قهوه در مشامش فاصله ای میون پلک هاش انداخت و زیباترین تندیس عشق رو مقابلش دید ، مینهو برای هیونجین تندیسی از عشق ، عشق پسر به قدری پاک و شفاف بود که هیونجین گاهی فکر می کرد لیاقت چنین عشقی رو نداره ، اما مینهو همیشه اونجا بود تا خلاف این رو به پسر ثابت کنه درست مثل شب گذشته که با عشق بازی ای که بیشتر مملو از احساس بود تا شهوت ، آرامش رو جایگزین تمام احساسات منفی پسر  کرده بود .
بوسه ای به روی پلک های بسته و لب های پسر کاشت و علی رغم میل باطنیش از آغوش پسر بیرون اومد ، اگر بخاطر اون قرار مزخرف نبود تا ابد توی آغوش مینهو می موند و به چهره آرام گرفته اش خیره میشد .
لباس هاش رو که عوض کرد مقابل آینه قرار گرفت و نگاهی به مارک های روی گردنش انداخت ، مینهو یک جای سفید هم روی پوستش باقی نذاشته بود .
نگاهش رو به گردن بی لک پسر خوابیده روی تخت داد و لعنتی به خودش فرستاد ، دیشب به قدری در خلسه نوازش ها و کلمات محبت آمیز پسر فرو رفته بود که از بجا گذاشتن رد مالکیت به روی پوست بی لک مینهو غافل مونده بود .
خوشبختانه یقه پیرهن اجازه بیشتر دیده شدن مارک ها رو نمی داد و فقط چند تا از اونها در معرض دید بود.
از جلوی آینه کنار رفت و قبل از خارج شدن از اتاق بوسه ای به پیشانی پسر زد ، حدس میزد سهون زودتر بیرون رفته باشه پس بدون صرف صبحانه از ساختمان هتل خارج شد و مرد رو ایستاده کنار ماشین عزیزش یافت .
سهون به محض دیدن هیونجین نگاهش به گردنش و کبودی های بی شمارش افتاد
- خوبه بهش یادآوری کردم امروز یه قرار مهم داریم ، می گفتی یکم بهت رحم کنه
هردو سوار شدند و سهون ماشین رو روشن کرد
- بیخیال همین که الان سر پام یعنی آروم پیش رفتیم
- صدای ناله های زیبات کل طبقه رو برداشته بود بعد آروم پیش رفتین؟
نگاهش به گونه های رنگ گرفته از خجالت پسر کشیده شد
- واوو سم هوانگ خجالت کشیدن هم بلده ؟
- کافیه دیگه سونبه راه بیفت بریم
.
.
.
کیم سئوک رئیس یکی از زیر باند هاشون بود ، چندین آزمایشگاه در سراسر بوسان زیر نظر مرد مشغول فعالیت بودند ، پول زیادی به جیب میزد اما با مرگ همسرش زندگیش عوض شد ، چشم هاش رو باز کرد و خودش رو تا کمر فرو رفته در باتلاق دید و از اون بد تر تماشای جسد همسرش و فرزندانی که با تنفر ازش یاد می کردند بود .
هیچ وقت برای تغییر دیر نیست و سئوک هم تصمیم گرفت تغییر کنه .
- بفرمائید بنشینید ، خوش آمدید قربان
سئوک با ورود سهون و هیونجین به دفترش گفت و به مبل های چرمی اشاره کرد با نشستن اون دو کمی جلوتر اومد
- حتما به خاطر تاخیر توی رسیدن محموله این ماه به سئول اومدید
هیونجین- خیلی خوبه که میری سر اصل مطلب
- آقای هوانگ من خبر دارم که خود شما هم از این باند و کارهاش بیزارید ، از تلاش ها تون هم برای بهم زدن همه قرارداد ها با روس ها مطلعم...
هیونجین - با گفتن این ها به چی میخوای برسی؟
سهون سری از تاسف برای وقت تلف کردن های سئوک تکون داد
سهون- سونگهوا براش توضیح میده میتونی بری
سئوک سری تکون داد و از اتاق خارج شد و به دنبال اون پسری قد بلند با موهای نقره ای داخل شد و مقابل هیونجین نشست
- خوشحالم که بلاخره افتخار دیدار با شما رو دارم هوانگ جوان
هیونجین که کلافه شده بود روبه سهون پرسید
- اینجا چه خبره سونبه؟
سهون - فقط به حرف هاش گوش کن سم همه چیز رو متوجه میشی
ابرو های پسر در هم گره خوردند و نگاهش رو به پسر مقابلش داد ، جوان به نظر می رسید و درعین حال بزرگتر از خودش .
- پارک سونگهوا هستم ، وقت تون رو نمیگیرم آقای هوانگ و میرم سر اصل مطلب ، حدود چهار ساله که شما رو زیر نظر داریم اون هم از طریق بادیگاردتون منظورم از داریم سازمانمان عه ، تقریبا چهل سال پیش سازمان ما توسط گروهی از عامه مردم به وجود اومد ...
- خلاصه بگو علاقه ای به شنیدن شجره نامه این به اصطلاح سازمانتون ندارم
سونگهوا در کمال آرامش لبخندی زد و ادامه داد
- صبور باشید ، کار ما دقیقا شبیه رابین هوده فقط کمی غیرقانونی تر ، بگذریم
نوزده سال بعد از تاسیس سازمان  متوجه فعالیت های باند شما شدیم و فکر کنم خودت بهتر بدونی اینجور مسائل رو چطور حل می کنید ، از همون زمان گروهی مسئول جمع مدارک و مقابله با یسری از جرم های شما شد ، ولی با این کار های کوچیک نمی شد آسیب جدی ای به باند زد پس تصمیم گرفتیم به ریشه نفوذ کنیم ، با کمی ریسک پذیری و کمک نفوذی هامون با محافظ تو ارتباط برقرار کردیم و به مرور اعتمادش رو بدست آوردیم همون طور که گفتم چهار ساله که از طریق بادیگاردتون شما رو زیر نظر داریم و متوجه شدیم که هدفی مشترک داریم
- و شما از من میخواین باهاتون همکاری کنم و کل حکومت خانوادگیم رو بفرستم رو هوا؟!
- دقیقا
کمی مکث کرد و نگاهی به چهره پسر انداخت ، اعتماد کردن به دیگران یکی از سخت ترین کارها توی زندگی هیونجین بود ، دستی روی شونه اش نشست
- آدم قابل اعتمادیه میتونی روی صحت حرف هاش حساب کنی
- همون طور که تو قابل اعتماد بودی؟
چهره سهون رنگ شرم به خودش گرفت و سرش رو پایین انداخت و از پسر فاصله گرفت
سونگهوا- لازم نیست الان جوابی بدید می تونید با دوست پسرتون هم در این رابطه مشورت کنید مطمئنم نظر ایشون هم براتون مهمه
با شنیدن اسم مینهو خشم سراسر وجودش رو گرفت اما سعی کرد به حرف پسر بی توجه باشه ، بیراه هم نمی گفت باید با مینهو در این رابطه صحبت میکرد.
دیگه کاری اینجا نداشت و فقط می خواست هرچه سریعتر از اون اتاق خارج بشه تا بتونه به ریه هاش رنگ اکسیژن ببخشه.
با یادآوری چیزی به محض بلند شدن نگاهش رو به سونگهوا داد
- راستی اسم این به اصطلاح سازمان تون چیه ؟ خواهشا نگو رابین هودز که ازتون به کل ناامید میشم
چهره پسر کمی رنگ خجالت گرفت و لبخندش نصفه و نیمه شد
- در هر صورت که قراره ناامید بشه ، در واقع اسم خاصی براش انتخاب نشده فقط میگیم سازمان
هیونجین مشمئز شده به پسر نگاه کرد و بعد از تکون دادن سرش برای آخرین بار پسر رو مخاطب قرار داد
- از آشناییت خوشحال نشدم ، اگه با پیشنهادتون موافق بودم به این نفوذی تون میگم بهتون اطلاع بده
سونگهوا در جواب لحن بی حس و پر کنایه پسر لبخندی زد و متقابل از جا بلند شد
- امیدوارم افتخار همکاری باهات رو داشته باشم
تنها جوابی که از هیونجین دریافت کرد چرخیدن مردکش در کاسه بود .
به قصد خروج سمت در رفت و با احساس قدم برداشتن سهون به دنبالش کمی به سمتش برگشت
- می خوام تا هتل پیاده برم ، لازم نیست دنبالم بیای
و رفت .
سهون روی مبلی که قبل تر هیونجین روش نشسته بود نشست و شقیقه های دردمندش رو کمی ماساژ داد .
- قهوه می خوری؟
سونگهوا در حالی که سمت قهوه ساز کوچیک گوشه میز میرفت پرسید ، وقتی جوابی نگرفت شونه ای بالا انداخت و مشغول درست کردن دو فنجان قهوه شد
قهوه ها که آماده شد پیش سهون برگشت و فنجان رو به دستانش سپرد و مقابلش نشست
نگاهی به مردمک های نگران پسر مقابل انداخت و گفت
- انگار زیادی روش حساسی
سهون نگاهش رو به دو قرص قهوه ای رنگ چشمان پسر داد ، نگاهش رو از دو فنجان قهوه پسر گرفت و به فنجان حقیقی در دستش داد غرق شدن در چشمان شفاف و عمیق پسر خطرناک بود .
- من سم رو برادر کوچکتر خودم میدونم ، نه سالم بود که اولین بار دیدمش تازه پدر و مادرش رو از دست داده بود و برای یه پسر بچه سه ساله زیادی گوشه گیر و منزوی شده بود ، آروم آروم بهش نزدیک شدم و اونم کم کم از لاکش بیرون اومد ، از همون زمان که دیدم چطور با مظلومیت برای خانواده از دست رفتش گریه می کنه تصمیم گرفتم ازش محافظت کنم ، می خواستم مراقب چشم های هلالیش باشم تا دیگه خیس نشن ، از اون موقع تا به حال مراقبم که لبخند از روی چهره اش پاک نشه و درد اجازه رشد کردن درونش رو نداشته باشه ، تمام سعی ام رو کردم دیگران بهش آسیب نزن و حالا خودم کسی بودم که باعث نشستن گرد غم توی چشم هاش بود .
سونگهوا که تا الان به سخنرانی طولانی سهون گوش میداد دستش رو برای اطمینان روی دست پسر گذاشت و لبخند دلگرم کننده ای زد
- باهاش حرف بزن مطمئنم معذرت خواهیت رو قبول میکنه ، وابستگی ای که بهش داری یک طرفه نیست وگرنه تا این حد نمی شکست ، با کلماتت بهش اطمینان بده که هنوز کنارشی
سهون سری برای تایید کردن حرف های سونگهوا تکون داد
- گفتی مینهوشی هم اومده بوسان ؟
- آره ، می خوای ببینیش؟
- بدم نمیاد یه ملاقات کوتاه باهاش داشته باشم
.
.
.
چشم هاش رو که باز کرد آغوشش رو خالی دید ، هیونجین گفته بود امروز قرار مهمی داره و صبح زود رفته بود پس مینهو وقت داشت طبق روتین همیشگیش برای پیاده روی بیرون بره ، کش و قوسی به بدنش داد و بعد از بلند شدن از روی تخت خودش رو داخل حموم انداخت ، بعد از دوشی که گرفت سرحال تر شده بود .
برای صرف صبحانه طبقه پایین رفت و در همین راه از یکی از پیشخدمت ها پرسید کسی از اتاق خودش و هیونجین و سهون برای صبحانه اومدند یا خیر؟
پرد پاسخ داد که مینهو اولین نفره و کس دیگه ای به اسم اون دو اتاق صبحانه سفارش نداده . مینهو با شنیدن جواب مرد چهره اش رو در هم کشید ، انگار باید زور بالای سر این بچه می بود تا کمی به خودش اهمیت بده .
بعد از صرف صبحانه و گرفتن آدرس محلی مناسب و خلوت برای پیاده روی از همون مرد از هتل خارج شد .
حدود دو ساعتی رو به پیاده روی اختصاص داده و بعد از دو توقف یکی در کافه ای برای خوردن آمریکانو و دیگری برای خریدن چند پماد رنگ به هتل برگشت ، میخواست موهای هیونجینش رو با سلیقه خودش رنگ کنه مطمئنا پسرکش در همه حالت جذاب بود ولی ایده ای که تو سر مینهو چرخ می خورد به قدری وسوسه انگیز و جذاب بود که باعث لب گزیدنش شد .
به هتل که رسید به سرعت خودش رو به اتاق مشترکشون رسوند ، حدس میزد هیونجین تا الان برگشته باشه ، با باز کردن در اتاق و دیدن لباس های هیونجین که اطراف پراکنده شده بودند از حدس خودش مطمئن شد ، کمی اتاق رو زیر و رو کرد و پسرکش رو درحالی یافت که باعث شد رنگ از رخسارش فرار کند.
.
.
.
با برگشتنش و خالی دیدن اتاق ناامید گوشه تخت نشست ، تنها مسکن حالش غایب بود و هیونجین مجبور بود باز هم به قرص هاش پناه ببره ، هرچند که حملات پانیکی معمولا به طور ناگهانی و بی دلیل رخ میداد و قرص هاش هیچ تاثیری رو شدت حملات نداشت ، البته که فشار های روانی وارده به بیمار در تعداد دفعات حملات در هفته و همینطور شدت و مدت زمانش تاثیر داشتند و این برای هیونجینی که هر ثانیه از روزش رو در استرس و احساسات منفی می گذروند بدترین تبعات رو داشت ، پسرک در طول هفته حداقل چهار بار دچار حمله میشد و حملاتش معمولا تا یک ساعت هم ادامه داشتند .
اینبار هم همینطور بود ، بند بند وجودش در آتش می سوخت درحالی که سردی انگشتان دست ها و پاهاش از سرمای زمستون هم پیشی گرفته بودند .
کم کم بدنش شروع به لرزیدن کرد و در مرحله بعد ضربان قلبش بالا رفت و ریه هاش با هر نفسی که میکشید سوزش مزخرفی پیدا میکردند ، انگار بوته های خاری در ریه هاش مشغول رشد کردن بودند و با هر تقلای هیونجین برای نفس کشیدن دیواره ریه هاش مزین به زخم های متعدد میشد .
خواست از جا بلند شه تا کمی آب به کویر لب هاش برسونه و از سوزش ناشی از خشکی گلوش رها بشه ، اما با سرگیجه ای که گریبان گیرش شد روی زمین سقوط کرد ترجیح داد کنار تخت گوشه ای بشینه تا جنگ به راه افتاده در بدنش به اتمام برسه ، پاهاش رو در شکمش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت تا کمتر احساس سرما کنه ، بدنش از درون در حال سوختن بود ولی هیونجین همچنان احساس سرما می کرد .
صدای باز شدن قفل در رو نشنید ، حتی صدای قدم های مینهو و پی در پی نامیدن اسمش رو هم نشنید .
مینهو در نهایت جسم مچاله شده و لرزان پسر رو گوشه ای کنار تخت یافت ، به محض دیدن پسر در اون حالت سمتش خیز برداشت و جسم لرزونش رو به آغوش کشید ، چندین بار بازوهای پسر رو تکون داد تا بلاخره متوجه حضورش شد .
هیونجین با احساس لمس شدن بازو هاش سرش رو کمی بلند کرد و از میون تار های قرمز رنگی که جلوی دیدش رو گرفته بودند به مینهو خیره شد ، تصویر ماه زیباش رو تار می دید و حضورش رو توهمی بیش تلقی نمی کرد ، هر چند که با قاب گرفته شدن گونه هاش توسط دستان گرم مینهو به واقعی بودنش ایمان آورد پس خودش رو در آغوش پسر رها کرد .
مینهو همچنان نگران و البته شوکه بود اما با این حال جسم لرزون در آغوشش رو بیشتر به خودش فشرد ، نمی دونست چیکار کنه ، باید به اورژانس زنگ میزد یا فقط در آغوش می گرفتش تا آروم بشه ، در همین حین بود که صدای ضعیف و لرزون پسر جوابی به افکارش داد
- فقط کنارم باش هیونگ ، تو آغوش تو که باشم زودتر خوب میشم
قطره اشکی که از گوشه چشم های بسته پسر فرار کرد رو پاک کرد و روی موهاش رو بوسید ، یکی از دستهایی که کمر پسر رو در بند گرفته بود باز کرد و به وسیله اون سر هیونجین رو بیشتر به سینه هاش فشرد . کاش می تونست خورشیدش رو در آغوشش حل کنه تا به مدت ابد از گزند اطرافیان در امان بمونه اما حیف که چنین قدرتی نداشت.
دقایقی گذشت تا جسم پسر آروم گرفت ، زلزله ای که جسم پسر رو به ویرانی گرفته بود حالا به اتمام رسیده و خرابه های بسیاری رو میون بازوان مینهو رها کرده بود.
یکی از دست هاش رو زیر زانو های پسر برد و هیونجین رو در آغوشش بلند کرد ، بیشتر از حد تصورش سبک بود و این مطمئنا به دلیل چشم پوشی از بسیاری از وعده های غذاییش بود ، جسم پسر رو روی تخت رها کرد و بلا فاصله کنارش دراز کشید و دوباره تن پسر به اسارت بازوانش درآورد .
هیونجین بی اندازه خسته بود و این از چهره بی فروغش کاملا واضح بود ، با این حال کمی سرش رو عقب کشید تا به چشم های مینهو نگاه کنه و دلیل حال بدش رو توضیح بده
- اختلال پانیک اتک ، روانشناسا که اینجور میگفتن ... می بینی هیونگ من اینجوری دارم تاوان مرگ رویاهای شما رو میدم نه تنها مرگ رویاهای شما بلکه مرگ خیلی های دیگه و از دست رفتن زندگی و عمر هزاران آدم دیگه ...
مینهو فقط تونست دستش رو روی لب های پسر بزاره تا مانع ادامه حرفش بشه .
پسر راست میگفت کوله باری از گناه روی دوش های هیونجین سنگینی می کرد با اینکه به گفته پسر با تولید دارو برای انواع بیماری ها نجات بخش جان تعداد کثیری بوده اما بازهم شونه هاش سنگینی می کرد . حال مرض خودش تاوانی برای اون گناهان بود .
هیونجین دست مینهو رو به آرومی کنار زد و با قطع کردن ارتباط چشمی شون ادامه داد
- تقریبا چهار سال و نیمه که هر چند وقت یکبار دچار حمله میشم ، بدون هیچ دلیلی و خیلی ناگهانی پیش میان ، هرچند که یسری از فشار های روانی روی شدت شون تاثیر داره ...
مینهو بازهم حرف پسر رو قطع کرد و با لحن تندی پرسید
- سهون سونبه چرا با این حال ولت کرد ؟
- من ولش کردم ، امروز صبح برای همون قرار با یکی از تولید کننده هامون رفتیم دفترش ، کاشف به عمل اومد که سئوک با یه سازمان رابین هودی دست به یکی کرده و حدس بزن چی سهون سونبه هم جاسوس اونهاست ، چهار سال تمام روی شونه یه خیانتکار اشک ریختم و صندوق اسرارم دونستمش ، تنها کسی که برام مونده بود بهم خیانت کرد هیونگ
بغضش باعث لرزیدن صداش شد و قطره اشک چموشی از گوشه چشمش به بیرون گریخت .
مینهو اشک پسر رو پاک کرد و بوسه ای گوشه چشمش کاشت .
- ازش نپرسیدی چرا ؟
- نه ، اما میدونم اونم خسته بود از این کثافتی که تا کمر توشیم ، میدونم که می خواسته این جوری به من کمک کرده باشه تا بتونیم باند رو نابود کنیم ولی...نباید اینطوری انجامش می داد...نه با...
ادامه جمله اش با روی هم رفتن پلک هاش نیمه کاره رها شد .
خسته بود ، خیلی زیاد ، بند بند وجودش به ویرانی کشیده شد اونهم به مدت یک ساعت ، حق داشت اینطور از خستگی بیهوش بشه .
مینهو چند باری روی موها و پیشونی پسر رو بوسید و از کنارش بلند شد تا پتو رو روش مرتب کنه .
در همین حین بود که چند تقه ای به در خورد و مینهو رو منع از برگشتن کنار عزیزش کرد.
سمت در رفت و با باز کردنش قامت سهون رو در چهارچوب دید
- سم اینجاست ؟
- آره خوابیده ، خیلیم حالش بد بود و مقصرش جنابعالی هستی
- می دونم ، میشه یکم حرف بزنیم؟
مینهو نگاهی به هیونجین انداخت و بعد همراه سهون به اتاقش رفت . با ورودشون به اتاق مینهو پسر ناآشنایی رو نشسته روی تخت یافت.
- ایشون کی باشن ؟
- میگم برات بیا بشین
مینهو نگاه اجمالی ای به پسر انداخت و روی یکی از مبل های گوشه اتاق نشست .
- حتما سم یه چیزایی برات گفته
- اوهوم
- ایشون پارک سونگهوا هستن فرمانده یکی از گروهک های سازمان
- از آشنایی با شما خوشبختم مینهوشی
مینهو نگاهی به دست دراز شده پسر انداخت و انگشتانش رو میون دست پسر جا داد
- منم همینطور
سهون- سونگهوا از سم خواست تا باهاشون همکاری کنه و خب سم هم می خواست با تو مشورت کنه ، ببینم حرف زدین ؟
- راجب این نه
سونگهوا- خب پس الان بگو نظرت چیه مینهوشی
مینهو کمی مکث کرد مطمئنا هیونجین با این قضیه مشکلی نداشت که تصمیم گیری نهایی رو به عهده اون گذاشته بود
- من موافقم فقط به یک شرط
سهون - چه شرطی؟
- باید بهم یاد بدید چطور از هیونجین محافظت کنم
.
.
.

Rewrite the stars Where stories live. Discover now