_اوضاع چطوره....شین جونگ سو
مرد چشمانش را بست و سعی کرد مزه ای جالب در غذایی که جلویش گذاشتند پیدا کنند....شوری و تلخی....ترکیب ناسالم....استفاده کردن از این ترکیب باعث از بین رفتن اشتها و در بعضی موارد ناراحتی معده میشد
_قبل از اینکه آشپزتونو استخدام کنید مدارکشو چک کردین؟
مرد بدون تلاش برای ایجاد ذره ای احساس در کلماتش، جمله اش را بیان کرد. نه تیکه، نه تنفر._مسئولیت این کار به عهده من نیست
_شما مدیر اینجا هستید و مسئولیتتون رسیدگی به بیماران و نظارت بر کارکنان هست
مرد بلافاصله لب زد و لحن جمله اش آمادگی او را برای دعوا اعلام میکرد اما با جمله بعدی دکتر تمام جملاتی که با اشتیاق در کسری از ثانیه آماده کرده بود، در کسری از ثانیه هم مانند خاکستری که نقش جنازه ی آتش سرخ را داشت، از بین رفت.
_ممنون بابت یاداوری وظایفم. حالا بگو حالت چطوره...یا حداقل حست نسبت به امروز چیه؟
مرد به سس قرمز کنار دستش نگاه کرد. تندی میتوانست کمی تلخی را خنثی کند و غذا را از حالت بی روح در بیاورد.
دوباره شروع به خوردن کرد کمی قابل تحمل تر و حتی شاید بهتر شده بود. ابرویی به نشانه افتخار برای خودش بالا انداخت.
اینکه بتوان مزه ها و ترکیبات را زیر نظر داشت و با یک طعم غذا را از بدمزه ترین به لذیذترین تبدیل کرد کاری ست که هرکسی از عهده اش برنمی آید.
سعی کرد حضور دکتر را نادیده بگیرد و تمام تمرکزش را روی اثری خلق کرده بود بگذارد.
او از بیست و چهارساعت، هشت ساعتش را صرف استراحت میکرد بنابراین فرصت کمی برای پیش بردن کارهایش در روز داشت و در برنامه ای که هرروز برای خود تدارک میدید "صحبت کردن با دکتر کیم" هیچوقت هیچ تایمی بهش اختصاص داده نشده بود._نگران حال من نباش دکتر، من خوبم و هیچ دلیلی هم برای حضور بین دیوانه ها نمیبینم. جای من اون بالا بالاهاس کنار سر آشپز پارک. مطمئنم میشناسیش...بهترین آشپز کره.
دکتر چندثانیه دیگر به او خیره شد و بعد پوشه زرد رنگی را باز کرد. شین جونگ سو.
سراشپزی با اعتماد به نفس بالا که چون یکی از مشتریان از غذای او انتقاد کرد برای تشکر از انتقادش تمام خانواده اش را به رستوران مجلل اش دعوت کرد و بعد تمام اعضای خانواده را با غذایی که هیچ ماده سمی نداشت و فقط ترکیبات آن نظم سیستم گوارشی را بهم میزد به قتل رساند.دعوت او تشکر نبود بلکه نشان از این بود که او نمیتوانست جلوی افکار مغزش را بگیرد. مغز هر انسان عادی در عصبانیت به مدت پنج ثانیه تصمیم به کشتن فرد موردنظر میکند و اگر این زمان بیشتر شود فرد دچار اختلال بوده و به تیمارستان آورده میشود.
YOU ARE READING
Morning of death
Fanfiction[بامداد مرگ] _از جهنم میترسی؟ _نه از بهشت میترسم. میترسم بهشت اونجا شبیه بهشت اینجا باشه به چشمانش که گویی شبیه دو گوی مشکی بود نگاهی انداخت. انعکاس نور ماه در چشمانش، آسمان پرستاره ای به آن دو گوی هدیه کرده بود. خم شد و آن تیله های مشکی را بوسید _ی...