حرف های آخر پارت خیلی مهمه حتما بخونید
کلاه خاکستری رنگ هودی را روی سرش کشید و با برداشتن کلید از خانه ای که مه غم آن را فرا گرفته بود خارج شد اما ظاهرا بیرون عزادارتر از خانه بود:
آسمان خاکستری که اشک هایش را به رخ زمین میکشید، خیابان هایی خالی از هرگونه موجود زنده...انگار خدا دلش به حالش سوخته بود و برای جبران نیامدن کسی برای خاکسپاری پدرش، طبیعت را شریک غم هایش قرار داده بود.
به دلیل نرسیدن نور خورشید به زمین حالا همه چیز به رنگ خاکستری در آمده بود که بین آنها رنگ سبز درختان و رنگ های گوناگون ماشین هایی که کنار خیابان پارک شده بود دیده میشد.
شاید اگر کمی کوچکتر بود از خورشید شکایت میکرد که چرا دنیای رنگارنگ اش را تبدیل به خاکستری کرده اما الان...او زیاد با این قضیه مشکلی نداشت چون ظاهرا هنگامی که بچه کوچکی داشت از کنار بوم نقاشی زندگی اش رد میشد از سر کنجکاوی همه رنگ هارا با هم مخلوط کرد تا ببیند چه رنگی میشود و حالا با هر خطی که او میکشد رنگ های زندگی اش هم پشتش از بین میرود، با هر خطی که او ادامه میداد بیشتر در تاریکی غم اش فرو می رود.
به واسطه جلو کشیدن کلاه چهره اش را بیشتر پوشاند و بعد وارد فروشگاه بزرگ محله شان شد.
نمیخواست چهره اش دیده بشود تا کسی بعد از شناختنش هم صحبتش بشود، او نمیخواست با مردم شهرش، کسانی که پشت سرتان حرف میزنند و به هنگام دیدار چرب زبانی میکنند هم صحبت شود،فقط میخواست خرید کند و برود.
با اولین مربایی که خواست بردارد تمام خاطرات آن فروشگاه به مغزش هجوم آوردند.
_بابا....بابا مربا بگیر
_شکلاتتتتتت بابا لطفا لطفااا
_جونگکوکا هویج یا موز؟
_من بمیرمم عمرا دیگه غلات صبحونه حلقه ای بخورم
_چه خبره باباا؟ این همه پفک برای چیه؟
_کوکی، برات کوکی خریدم
کلافه قطره های اشکش را پاک کرد و مربا را سرجایش گذاشت.
او خاطرات زیادی با پدرش داشت و هرجا میرفت همه ی آنها در پرده مغزش به نمایش در می آمدند.
هرچه بیشتر میگذشت بیشتر مطمئن میشد که دیگر نمیتواند زندگی کند.
سبد خرید را سرجایش گذاشت و فقط با چندتا نودل به سمت صندوق نه چندان شلوغ رفت
_میشه بیس....جونگکوک خودتی؟
مرد میانسال با خم کردن سرش پرسید و قبل ازینکه پسر بتواند جواب دهد با خوشحالی دوباره شروع به حرف زدن کرد
_اوه واقعا خودتیی خیلی دلم برات تنگ شده بود قبلا با پدرت....
_آجوشی میشه لطفا بگید چند شد؟
YOU ARE READING
Morning of death
Fanfiction[بامداد مرگ] _از جهنم میترسی؟ _نه از بهشت میترسم. میترسم بهشت اونجا شبیه بهشت اینجا باشه به چشمانش که گویی شبیه دو گوی مشکی بود نگاهی انداخت. انعکاس نور ماه در چشمانش، آسمان پرستاره ای به آن دو گوی هدیه کرده بود. خم شد و آن تیله های مشکی را بوسید _ی...