سلام ادامه فیک دیگه آپ نمیشه
زیاد از تصمیمم مطمئن نیستم اما حداقل از این مطمئن هستم که وقتم رو صرف کار دیگه ای کنم چون خیلی باهاتون همراهی کردم، درواقع فکر میکردم جبرانش میکنید.
تنها نتیجه ای که میتونم از این مقدار ریدر و ووت برداشت کنم، اینه که از داستان خوشتون نیومده و خب منم اصراری بر ادامه دادن ندارم
شاید دفعه ای بعدی با یه روش دیگه شروع کنم شایدم اصلا بیخیال نوشتن و اینا برای بقیه بشم
YOU ARE READING
Morning of death
Fanfiction[بامداد مرگ] _از جهنم میترسی؟ _نه از بهشت میترسم. میترسم بهشت اونجا شبیه بهشت اینجا باشه به چشمانش که گویی شبیه دو گوی مشکی بود نگاهی انداخت. انعکاس نور ماه در چشمانش، آسمان پرستاره ای به آن دو گوی هدیه کرده بود. خم شد و آن تیله های مشکی را بوسید _ی...