Pt.1

55 8 4
                                    

در آنجا هیچکس نبود. خلوت بود...خلوت تر از همیشه به طوریکه تنها صدای زمزمه وار باد بود و دریای آرامی که موج هایش را برای خوش آمد گویی او به کرانه ساحل فراموش شده اش میفرستاد.

نسیم خنک همانند دستی موهایش را نوازش میکرد گویی میخواست خستگی اش را از بین ببرد اما چگونه میتوان روحی که به جای جسم خستگی را به جان خریده فقط با نوازش چندثانیه ای تسکین داد.

خورشید لحظه به لحظه به افق دریا نزدیک تر میشد....مانند ساعت شنی...از یادآوری اینکه مرگ لحظه به لحظه به اون نزدیک تر میشود، خسته نمیشد.
.........................................
-8آپریل ساعت 4:46 دقیقه ی عصر-

شوکه شده بود...حق هم داشت او حالا تنها ترین آدم در این کره خاکی شده بود و قبری که درست در جلوی پایش بودند مهر تاییدی بر افکارش میزدند.

چه چیزی ظلم بود؟ اینکه تنها کسی که در این دنیای بزرگ تکیه گاهش بودند را کشتند یا اینکه او حتی نمیتوانست برایش گریه کند؟ چه کسی مقصر بود؟ اینکه رییسش او را به اجبار به درگیری با کله گنده های شهر فرستاد؟ یا همان کله گنده هایی که او را کشتند؟

ظاهرا آسمان بیشتر از او غمگین تر بود و این اندوه را با باران سهمگین اش نشان میداد. اما او باید با چه چیزی اندوه اش را نشان میداد وقتی از نظر قانون و عدالت هیچ مقصری برای این ماجرا وجود نداشت؟ میگفتند او پلیس بود و در هنگام انجام وظیفه جان باخت پس هیچ کس مقصر نیست. حالا او چگونه باید اندوه اش را نشان میداد؟ وقتی که حتی آغوش کسی را نداشت تا نوازشش کند و بگوید "حق با توست".

تعظیم طولانی ای کرد و به سمت جاده ای که از هر گاهی ماشینی از آن گذر میکرد قدم برداشت. با هر قدمی که برمی داشت صدای خش خش های زمزمه وار برگ های سبز اما خشک شده بلند میشد.

مگر میشد برگ های سبز آنچنان خشک شده باشند که صدایشان دربیاد؟ گویی که در بهترین لحظات زندگی شان بودند اما باران سهمگین آن ها را به کام مرگ کشاند. همه جان باخته بودند اما هربار که زیر قدم های کسی رگ هایشان پاره میشد از درد فریاد می زدند انگار حتی مرگ هم نمیتوانست آن ها را از درد کشیدن رها کند. چقدر آن برگ ها شباهت داشتند به خودش.

او خیلی وقت بود داشت جان میداد اما هربار ضربه های این دنیا مانند شوکر او را هوشیار میکرد.

شدت باران کمتر از قبل شده بود و اجازه ی عبور نور خورشید از لا به لای شاخه های درختان را صادر کرده بود و جاده را همچون دریایی که نور آفتاب به آن جلا بخشیده درآورده بود.

با دیدن تاکسی ای که در حال گذر بود سعی کرد با حرکات دست و صدای گوش نوازی که در اثر سرما کمی بلندتر شده بود آن را متوقف کند و هرچند با تاخیر اما موفق شد. با قدم های بلند به فضای گرم تاکسی پناه برد

Morning of deathTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang