بذار گریه کنن تمام این مرغهای سحر به سر این پدر و پسر. مرد که با هیبت عظیمش برای پسر غولی میموند، نیزه به دست که نه، موی پسر رو به دست گرفته بود و روی زمین میکشیدش.
پسر، پسر، آخ از پسر که جیغ میکشید از درد. درد. درد. آرزو میکرد زمین دهن باز میکرد. همین الان دو نصف میشد و فرو میرفت بین این گسلهای خسته از ظلم انسان.
-اینقدر گریه نکن!
مرد بالاخره موفق شد پسرش رو به صندلی ببنده و کمر چهلواندی سالهش رو کش بده. تیک تیک ساعت که انگار با گریهی بکهیون هماهنگ شده بود روی اعصابش راه میرفت.
دستکشش رو پوشید. دمباریک¹ رو برداشت و به جسد زنی که چند قدم دورتر بود نگاه کرد. سمتش که میرفت ادامه داد:
-مگه خودت نپرسیدی اون جواهرها رو چطور میسازم؟ زور بازو میخواد پسرجون!-تو کشتیش!
بکهیون فریاد زد. آقای بیون که بعد از تحمل کلی ناله حرفی شنیده بود، چشمش مثل کلاغ برق زد. با دم باریک، دندون آسیابی جسد رو از لثه جدا کرد و بالا گرفتش.
-لابد الآن هم فکر میکنی آدم بدی هستم؟ بد و خوب بودن که از نظر مردم جفنگی بیش نیست. گناه، پشت گناه و بعد میتونی بری کلیسا. به درگاه مسیح و خدا دعا کنی و ضجه بزنی. تهش هم فکر کنی آدم خوبی شدی پس امیدوار باشی که به جهنم نری. اگه من ناپاکم و سنگدل، هستم که هستم. ممکنه بعدا توی جهنم بپوسم؟ در ازای این لذت؟ البته که ترجیح میدم لای اون آتیش مزخرف جزغاله شم چون من لای این گناه مزه واقعی بهشت رو قبلا چشیدم!
دست بکهیون رو به دست گرفت و دندون خونی رو بین انگشتهای کوچیکش جا داد.
-متاسفم که ترسوندمت. گمون میکردم تو هم مثل کای تقلای وجودت برای گناه بیدار شده باشه که نشده. فعلا ده سالته. نترس! تا چندسال دیگه بیدار میشه. این تقلا نسل به نسل ادامه داشته و دامن که گمون نمیکنم اما پاچهی شلوارت رو میگیره و از وجودت بالا میره.
دستش رو به پارچه شلوار بکهیون گرفت و تا گردن پسر ادامه داد. بکهیون هم که محکم دندون خونی رو بین دست گرفته بود، دهن باز نمیکرد. قصد داشت آخرین ذره وجود اون زن رو دور از پدرش نگه داره. انگار از درون خفه شده بود و پلکهای پف کردهش نای زندگی نداشتن. اما پدرش با حرص بیشتری دندون رو از لای انگشتهاش بیرون کشید.
-و اما این جواهر زیبا که دست کمی از مروارید نداره میتونه انگشتر بعدی کلکسیونم شه.
.
دم باریک¹: دم باریک وسیلهای است شبیه به انبردست که نوکش بلند و باریک است و برای نگه داشتن و بریدن استفاده میشود.
.
پابلیش شدن ۵ بخش بعدی به استقبال شما عزیزای دلم بستگی داره♡
.
YOU ARE READING
✦William🕯" ࣪
Romanceجنون ارثی آخرش گریبانگیر بکهیون هم شد. مگه میشد هر روز جواهرسازی پدرش رو ببینه و نفسش بند نیاد؟ این اعجوبه که اتفاقا با قاتل دیگهای سر و سری داشت توی دو چشم پسر زل میزد و روحش رو میخورد. مینیونگ هم همیشه نگران این رابطه پدر و پسری بود اما فکر ن...