«حتی میان زمستان تاریک این شهر، هیچ چیز مانند لبخندت قلبم را گرم نمیکند. انحنای لبهای تو میتواند مرا از تمام عذابها دور کند و یخبندان میان وجودم را از بین ببرد.»
پیانیستِ خستهی آنائل!-
Part-10: Your strange smile
قسمت دهم: لبخند عجیبِ تو
***
فنجان سبز رنگ داخل سینی رو جلوی دست ایدن گذاشت
_ برات یکم شیرینتر از همیشه درستش کردم تا مع-
_ تا با طعمش یادم بره روزگارم چهقدر تلخ شده؟
جونگکوک اخم محوی کرد و با صدای پر از حرصی ادامه داد
_ بین حرفهام نپر ایدن! دو روزه هیچی نخوردی و وضع معدهات داغونتر از همیشهست، به خاطر همین برات شیرینی لاته رو از قبلاً بیشتر کردم.
قدمهاش رو بدون منتظر موندن برای جواب مرد به سمت در ورودی کشوند تا فنجان بعدی رو به دست مرد سیاهپوش برسونه و زیرلب غرید
_ همهشون میدونن من از این که اجازه ندن جملهام تموم شه متنفرم، اما همیشه اینکار رو انجام میدن و انتظار دار-
_ وانیل؟
نگاهش رو از زمین گرفت و به مرد دوخت. چشمهای تهیونگ خمارتر از همیشه به نظر میرسید و گونههای استخوانیاش با سرخی محوی که نشان از سرمای هوا داشت، پوست به رنگ نگون بختیاش رو جلا بخشیده بود.
پسر کوچکتر چشمهاش رو میون حدقه چرخوند و با همون لحن حرصی گفت
_ متوجه نمیشم موسیو کیم. دود کردن نخهای سیگارتون خیلی مهمه که سرما رو انقدر راحت تحمل میکنین؟ صورتتون رو توی آینه دیدین؟ به مراقبت از خودتون هیچ توجهای ندارید نه؟
تهیونگ قدمی جلو رفت و فنجان قهوه رو از داخل سینیای که بین دستهای کافهچی جوان بود، برداشت.
صورتش رو به صورت پسر نزدیکتر کرد، لبخند محوی به ابروهای گره خوردهاش زد و انگشت اشارهی خودش رو زیر چانهی جونگکوک کشید
_ وقتی با عصبانیت و بدون وقفه حرف میزنی عطرت فرق میکنه.
_ یعنی چی؟
دهانش رو به گوش پسر کوچکتر رسوند و زمزمه کرد
_ شیرین میشی، شبیه به شکلات فندقیای که کنار یه فنجون قهوهی تلخ میذارن.
سرش رو عقب کشید، کنار کافهچی ایستاد و با دست به دختر مو نارنجیای که تا این لحظه پشت خودش پنهان شده بود اشاره کرد
_ اوه فراموش کردم! لطفا از این خانوم جوان پذیرایی کن.
جونگکوک سرش رو به طرفین تکان داد و چشم غرهای به مرد سیاهپوش رفت؛ لبخند مضحکی روی لبهاش نشوند و با لحن آرام و مهربانی دختر مقابلش رو مخاطب قرار داد
_ عصرتون به خیر مادمازل. خوشحالم که میبینمتون اما متاسفانه امروز نمیتونم میزبانتون باشم، ما عزادار از دست دادن عزیزی هستیم و کافه تعطیله. میتونم ازتون خواهش کنم یه روز دیگه برگردید؟
_ اوه نه من...
تهیونگ دستش رو به نشانهی سکوت بالا آورد
_ این خانوم با منه وانیل!
یونجین لبخند گرمی زد
_ فقط برای همنوازی یه قطعه اینجام، مطمئن باش مزاحم جمع دوستانهتون نمیشم و خیلی زود میرم.
جونگکوک با گیجی نگاهش رو بین اون دو نفر چرخوند و دستی به گردن خودش کشید
_ اینجا بودنتون موردی نداره مادمازل، خواهش میکنم راحت باشید. اما همنوازی؟ فکر نکنم یونگی هیونگ بتونه امروز همراهیتون کنه.
سرش رو کمی کج کرد و با دیدن پوزخند مرد سیاهپوش ادامه داد
_ اوه، شما قراره با موسیو کیم همنوازی داشته باشین.
دختر سری به تایید تکان داد و نگاهش رو داخل فضای کافه چرخوند.
میز و صندلیهای قهوهای رنگ اطرافش با کفپوش چوبی هماهنگی خاصی به وجود آورده و زیبایی خالص و گرمی رو به نگاه هرکسی که پا به اینجا میگذاشت، تقدیم میکرد.
دیوار مشکی رنگ مقابلش، پشت پیشخوان اصلی قرار گرفته و تابلوهای کوچک و بزرگی که با نظم خاصی چیده شده بودند روی سطح اون به چشم میخورد.
دیوار سمت راست به رنگ کارامل بود؛ کانتر مخصوصی برای باریستا گوشهای قرار داشت و تمام سطح دیوار پشت کانتر با قفسههای مملؤ از فنجانهای رنگی، موکاپاتهای ریز و درشت و ظروف شیشهای پر شده از دانههای قهوه، تزئین شده بود.
دیوار خاکستری سمت چپ هم کانتر مخصوصی رو برای آماده کردن و سرو انواع نوشیدنیها داشت؛ روی سطح تمام اون دیوار لامپهای هماندازهی طلایی رنگ و طرح خاصی از سیمکشی قرار داشت و سطح دیوار پشت کانتر قفسههایی پر از انواع نوشیدنیهای الکلی رو به نمایش گذاشته بود.
در نهایت؛ کنار در ورودی پنجرههای تماماً شیشهای و شفافی قرار گرفته بود که زیبایی فضای داخل کافه رو برای رهگذران خیابان به نمایش میگذاشت.
یونجین سر خودش رو برای گرفتن دم عمیقی بالا آورد، اما همین که دیزاین ابر و ریسههای پنهان شدهای که فقط نور ملایم تابیده شده از اونها مشخص بود رو دید با ناباوری زمزمه کرد
_ خدای من! تو برای بینقص بودن گوشه به گوشهی اینجا یه برنامهریزی خفن داشتی نه؟
جونگکوک نگاهش رو داخل فضای اطرافشون چرخوند و با به یاد آوردن بار اولی که اینجا رو دیده بود، لبخند محوی زد.
گوشه به گوشهی این مغازهی قدیمی رو خودش بازسازی کرده عطر زندگی بخشیده بود؛ اون روزها غم از دست دادن زن و مردی که به وجودش معنا بخشیده بودن انقدر روی قلبش سنگینی میکرد که ترجیح میداد با پناه بردن به درد خستگی از آرامش مرگ فرار کنه.
از تنها موندنش شکایتی نداشت و اشکی نمیریخت؛ حتی دلتنگی برای خواهری که مایلها از خودش دورتر نفس میکشید و کوچیکترین خبری از اون نداشت رو پشت لبخندهای وقت و بیوقتش پنهان میکرد و خفگی لابهلای مویرگهای تن خودش رو با حجم خیالاتِ نقاشی شدهی درون ذهنش کنار میزد. این پسر رسم صبوری رو خیلی خوب یاد گرفته بود.
_ من برای دیزاین اینجا کسی رو کنارم نداشتم، خیلی سعی کردم تموم طراحیهاش رو طوری انجام بدم که حس خوبی به دیگران ببخشه و آرامش خونهای که خودم نداشتم رو برام تداعی کنه؛ پس خوشحالم که فضای آنائل رو دوست دارین.
دختر مو نارنجی دم عمیقی گرفت و به چشمهای کافهچی مقابلش خیره موند؛ عمق تیلههای تیره رنگش تداعیگر حسهای مبهمی بود که یونجین یقین داشت کمتر کسی میتونست متوجه درد پنهان شدهی این پسر نشه!
لبخند شیرینی زد و با صدای آرامی پرسید
_ پس تنهایی عجین شده با نگاهت به خاطر روزهای پر از اتفاقات و غیرقابل پیشبینی گذشتهست، آره؟
جونگکوک پلکهاش رو برای چند ثانیه محکم بههم فشرد و بغضی که بازهم قصد کرده بود روی صورت آواره از دردش بچکه رو بلعید.
میخواست جملهای به زبون بیاره، اما ذهن درموندهاش بین هزارتوی احساسات گم شده و توانایی فرار کردن رو نداشت؛ روحش ردپای کلمات رو میدید اما برای دویدن، زیادی از پا افتاده بود.
_ وانیل خوبی؟
کابوس سیاهش با شنیدن همین کلمه محو شده بود.
انگار که تمام وجود این پسر به «وانیل» خطاب شدنش احتیاج داشت تا سردرگمیای که لابهلای سلولهای کالبدش پنهون شده بود رو پس بزنه، تا به زندگی برگرده و تکرار دم و بازدمهای منقطع خودش رو یک اجبار شیرین بدونه.
چرا قلبی که میون سینهی کافهچی جوان آنائل میتپید، با این ریتم عجیب زنده بودنش رو اثبات میکرد؟ چطور صدای بم یک نفر میتونست بغض چند سالهی این پسر رو با زمزمهی همین دو کلمه محو کنه؟ اصلا چرا این سیاهپوشِ غریبه، انقدر عجیب آشنا به نظر میرسید؟
جونگکوک چشمهاش رو به آرومی باز کرد و به سمت مرد برگشت
_ خوبم موسیو کیم.
تهیونگ سری تکان داد و نگاهش رو به دختر مو نارنجی دوخت، پوزخندی زد و زمزمه کرد
_ غم که کهنه میشه برای دیگران مضحک به نظر میرسه؛ اما برای خودت درست مثل اولین روز نابود کنندهست و میتونه دلیل مرگ اکسیژن میون ریههات باشه.
سرش رو کمی کج کرد و ادامه داد
_ پس هیچوقت برای کسی که تنهایی نگاهش رو لمس کردی، یادآور گذشته نباش بانوی جوان!
***
غم، خستگی، تعجب، دلتنگی، حسرت و حتی شاید عشق!
معجزهی همآغوشی نُتهایی که توسط دستهای پیانیست سیاهپوش آنائل و ویولنیست دوره گرد لئونارد به سرانجام میرسیدن همین بود؛ وجود هر نفر رو مملؤ از یک احساس به خصوص میکرد و با به اوج رسوندن ملودیای که آروم آروم خلق میشد، زیباییای که این جمع خسته از زندگی طلبکار بودن رو پیشکش رگهایی میکرد که راه اونها به قلبهای منتظر تکتکشون ختم میشد.
دستهای تهیونگ ماهرانه روی کلاویهها میرقصید، آوایِ دلتنگ هر خط رو به وصالِ زیبایی میرسوند و تداعیگر امواج خروشان آرامش میشد.
دستهای ویولنیستی که با چند قدم فاصله کنارش ایستاده بود هم با آرشه روی سیمها شکوفههای غم به جا میگذاشت، انگشتهاش با تمام سخاوت رد زخمهای ریز رو به رخ میکشیدند و اشکهای ریخته از نگاهش روی تن ویولن دختر نشسته و رسم همدردی درون وجودش رو نمایان میکرد.
ذهن این مرد بیرحم بود. هربار که میخواست ملودی جدیدی رو با انگشتهای بیحس و یخزدهاش بنوازه؛ خاطرات شادی رو در مقابل چشمهاش به نمایش میگذاشت که حالا با رفتن پارهی وجودش، قربانی قلمموی اندوه شده و تنها یادآور تلخیِ سیاهِ تنها موندنش بود.
"فلشبک_ 11 ماه قبل، میدان مدیسون
دونههای درشت برف از آسمون دل کنده و فضای این شهر رو مملؤ از سفیدی خاص وجودشون کرده بودند.
سرما بیشتر از روزهای قبل مهمون تن اهالی منهتن شده، سالی که تنها چند روز به پایانش مونده بود آخرین نفسهای خودش رو میکشید و رد به جا مونده از زیبایی برف دسامبر ماه، برق میون نگاه هر نفر رو درخشانتر از قبل به رخ میکشید.
دختر روی نیمکتی که نشسته بود کمی جابهجا شد و دستی به شکم نیمه برآمدهی خودش کشید؛ به دختر بچههایی که مقابل نگاهش بازی میکردن چشم دوخته بود که با شنیدن صدای خندههاشون لبخندی زد و و با ذوق زمزمه کرد
_ تو هم قراره اینطوری بازی کنی و بخندی آره؟ یعنی من انقدر خوشبخت هستم که بتونم بزرگ شدنت رو ببینم، شکوفهی مامان؟
نفس بریدهای کشیده، دستهاش رو دور شکم خودش حلقه و سعی در بغل کردن موجود کوچکی داشت که میون وجودش رشد میکرد.
از عشقی که ماهها میون وجود این زن ریشه زده و قلبش رو به تصرف خودش درآورده بود؛ همین یادگار مهم به جا مونده و بودن این دختر بچه سعی داشت بیرحم بودن مردی رو محو کنه که فقط نام «همسر» رو به یدک میکشید.
_ تو مثل من برای نبودن پدرت ناراحت نباش. باشه دخترم؟ من پیشتم. تا ابد کنارتم. حتی اگه یه روز نتونم نفسهات رو نفس بکشم و صورت مثل قُرص ماهت رو ببوسم، مطمئنم تهیونگ به جای من این کار رو انجام میده. پس میتونم بهت قول بدم که هیچوقت تنها نمیمونی آبنبات شیرینم، خب؟ ما خیلی دوست-
_ زود رسیدی خانوم کیم.
با شنیدن صدای برادرش سر خودش رو بالا گرفت، لبخند محوی میون اشکهایی که روی گونههاش چکیده بودن زد و زیرلب گفت
_ باید یکم پیادهروی میکردم. وقت استراحتت شده یا بازم پشت پنجرهی کلاس منو دیدی و از آموزشگاه فرار کردی؟
_ چرا گریه میکنی؟
زن اشکهاش رو پاک کرد و سری تکان داد
_ چیزی نیست، جواب سوال منو بده تهیونگا.
مرد آهی کشید، کنار یونا نشست و کیسهای که روی نیمکت بود رو روی پاهای خودش گذاشت
_ تایم کلاسم زودتر تموم شد و حوصلهی پرحرفیهای میراندا رو نداشتم، همین که تو رو دیدم از دفتر دبیرها فرار کردم و به اینجا پناه آوردم خانوم کیم.
چینی به دماغ خودش انداخت و ظرف غذاها رو از داخل کیسه بیرون کشید
_ حالا اگه سوالهاتون تموم شده، میشه بفرمایید چرا گریه میکردید مامان یونای زشت؟ باز توله لگد انداخته و اذیتت کرده؟ میخوای منم بزنم توی شکمت تا تلافی کنیم؟
زن چشم غرهای به برادرش رفت، نفسش رو به بیرون فوت کرد و کمی خودش رو عقب کشید تا مرد بتونه ظرفهای بین دستهاش رو روی نیمکت بچینه
_ گفتم توله صداش نکن تهیونگ. درسته که هنوز اسمی نداره، ولی حق نداری توله صداش کنی! تقصیر دختر زیبای من نیست، یکم بیحوصله شده بودم و گریهام گرفت. چیز خاصی نیست که این همه بهش توجه میکنی.
تهیونگ هینی کشید و روی شکم زن خم شد
_ شنیدی تولــه؟ مامانت دیوونه شده و بیخودی گریه میکنــه!"
با شنیدن به اوج رسیدن نوای سوزناک ویولن سرش رو به طرفین تکان داد و انگشتهای خودش رو با دقت بیشتری روی کلاویهها کشید.
هر چهقدر هم برای گذشته عزاداری میکرد و اشک میریخت، توانایی برگشتن به اون روزها رو نداشت؛ هربار که از خواب و خیال فراری میشد و تنش رو به اجبار میون چاه خستگی غرق میکرد، قدمی از سرزمین خاطرات دور نشده و بدتر از قبل، غم از دست دادن یونا مثل یک وزنهی سنگین روی قلبش میافتاد.
روزهاش رو غیرقابل تحمل میدونست؛ حتی فکر نمیکرد بعد از یونا بتونه برای ثانیهای زنده بمونه اما حالا؟ زندگی میکرد، نفس میکشید.
کالبد بیرمقش اجازه نمیداد روح دلتنگش ذرهای دور شه و به سمت آغوشِ خواهرش پرواز کنه؛ تهیونگ بازهم، برای هزارمین بار خودش رو مجرم این زندگی میدونست و داخل دادگاه میون ذهنش، محکوم به زندگی تا ابد شده بود.
ملودی به آخرین نُتهای خودش رسیده بود. آوای ویولن چوبی یونجین به گوش نمیرسید و تنها صدایی که نتیجهی بالا و پایین شدن کلاویهها بود، میون فضا میپیچید.
جونگکوک با احساس دیدن کسی نگاهش رو از مرد سیاهپوش گرفت. به سمت عقب برگشت و وقتی دختر ریز جثهای رو دید که پشت در ایستاده، با یه لبخند عمیق و بدون هیچ حرکتی به ویولنیست مو نارنجی داخل کافه نگاه میکرد؛ به سمت ورودی قدم برداشت و بدون کوچکترین سر و صدایی در رو باز کرد.
سرش رو کنار گوش دختر برد و زمزمه کرد
_ دوست دارین بیاید داخل؟ همنوازی دو نفرهشون تموم شده، اما ذوق شما به حدی زیباست که میتونم بهشون التماس کنم تا براتون یه قطعهی دیگه رو بنوازن.
دختر نگاهش رو از یونجین گرفت و با همون لبخند شیرین، کافهچی مقابلش رو از نظر گذروند.
بافت و شلوار مشکی رنگی رو پوشیده و موهای نسبتا بلند خودش رو کنار صورتش رها کرده بود؛ چهوون به سختی میتونست چشمهاش رو ببینه، اما برق اشک زیر دوتا پلکهای پسر به وضوح مشخص بود.
«نه» آرومی زیرلب گفت و ادامه داد
_ من به اندازهی تموم ثانیههای عمرم بیکلامهای کسی که امروز به کافهتون دعوت کردین رو شنیدم. اما هنوز هم هربار که ویولن رو روی شونهاش میذاره و غرق نواختن میشه، دلم میخواد انقدر بهش خیره بمونم تا منم غرق وجود خودش شم.
نگاهش رو بازهم به دختر مو نارنجیای که چند قدم باهاشون فاصله داشت و هنوز متوجه حضور دخترش نشده بود دوخت و لبخند دندوننمای شیرینتری زد
_ میدونم، فکر میکنی دیوونهام. ولی مطمئنم اگه تو هم به اندازهی من یه نفر رو تا این حد تحسین میکردی، ریزترین کارها و حتی اشتباهاتش رو هم میپرستیدی و عاشق حضورش توی زندگیت بودی؛ به قلب منتظر و نگاه همیشه دلتنگم حق میدادی که برای هزارمین بار توی یک روز، بیتاب دیدن دوبارهی همسرم شده باشن.
جونگکوک ناباورانه خندید و دختر رو با اشارهی دست به داخل دعوت کرد. در ورودی رو به آرومی بست و پرسید
_ همسرتون؟
چهوون سرش رو بالا و پایین کرد
_ وقتی یونجین بهم پیشنهاد داد خودش 17 سالش بود و من 18. سنمون کم بود؛ همه فکر میکردن یه رابطهی زودگذر رو شروع کردیم، منتظر جدا شدنمون بودن و فکر میکردن باهم بودنمون یه اشتباه خیلی بزرگه.
کلاه روی سرش رو برداشت، دستی میون موهاش کشید و با صدایی که حالا پر از حسرت شده بود حرفهاش رو ادامه داد
_ اون زمان من خیلی نسبت به حرفی که راجع به زندگیام بازگو میشد حساس بودم و آدمها رو که میشناسی؟ وقتی بین حسهای بد دست و پا میزنی و منتظر مرگ موندی باهات کاری ندارن، اما همین که میبینن یکم خوشحال شدی و زندگی کردن رو ترجیح میدی، با هر حرفی که میتونن قضاوتت میکنن تا اینبار از نفس کشیدن منصرف شی.
نفس صداداری کشید و نگاهش رو بازهم به شخصی دوخت که تنها آدم امن زندگی چهوون محسوب میشد.
بعد از چهار سال هنوز هم عاشقانه این ویولنیست عجیب رو میپرستید، اما گاهی متعجب میشد که لیاقت شریک ثانیههای یونجین شدن رو داشت؟ باید نفس کشیدن عطر عجین شده با عشق همسرش رو پاداش کدوم کار خوبی که تا به حال انجام داده بود میدونست؟
_ رابطهی بدون تعهدمون فقط دو سال طول کشید. بعد از اینکه یونجین پیشنهاد داد، برای رسمی کردن ازدواجمون فرانسه رو انتخاب کردیم و یکی از فانتزیهای ذهنمون به واقعیت تبدیل شده بود. میتونستیم کشورهای دیگهای رو هم انتخاب کنیم، اما آرزوی من این بود که به فرانسه سفر کنم و تکتک خیابونهای پاریس رو با یونجین قدم بزنم.
_ انجامش دادین؟
دختر سری به تاسف تکون داد و خندید
_ وقتی به نیویورک برگشتیم، انقدر خسته بودیم که به مدت یک هفته فقط استراحت کردیم و از خونه بیرون نیومدیم.
_ مسیح! تو کی رسیدی دخترم؟
چهوون با شنیدن صدای همسرش نگاه از جونگکوک گرفت و با چشمهایی که در عرض یک ثانیه لبریز از عشق شده بودن، به دختری که پشت سرش ایستاده بود خیره شد.
قدمهاش رو به سمت یونجین کشوند و وقتی مقابلش قرار گرفت، کمی روی پاهای خودش بلند شد و بوسهای روی گونهی دختر نشوند. سرش رو کمی عقبتر آورد و لب زد
_ خسته نباشی کیک پرتقالِ من!
یونجین چتریهایی که روی پیشونی دختر بزرگتر ریخته بودن رو کمی کنار زد، اون ناحیه رو بوسید و با صدای آرامی که به گوش هیچکس به جز خودشون نمیرسید گفت
_ فکر نکن نمیخوام مثل همیشه ببوسمت، فقط اینجا آدمهایی بهمون خیره شدن که غمگین مرگ یک نفرن و دلم نمیخواد احترامی که بهم گذاشتن رو زیرپا بذارم عشقِ من.
با تموم شدن ملودی، تهیونگ دستهاش رو ثابت روی کلاویهها گذاشته و به دیوار مقابل نگاهش خیره مونده بود.
وقتی تصمیم گرفت به این جمع غمدیده یه ملودی هدیه کنه قصدش کنار زدن خفگیای افتاده روی جسمهاشون بود؛ اما انگار لابهلای اون نُتهای زنده شده، نفسهای خودش رو به دمهای عمیق دیگران بخشیده بود.
تمام تنش مثل هیزم آتیش گرفتهای که داخل شومینه قرار داشت، میسوخت و توان تکان دادن هیچ عضوی از بدن خودش رو نداشت؛ پررنگترین کاری که به ذهنش میرسید فقط و فقط فرار بود، دلش میخواست بازهم به گرین-وود پناه ببره، انقدر بنوشه که توانایی تشخیص واقعیت زندگی از توهم مستی رو نداشته باشه و صدایی که بازهم میون قفسهی سینهاش دفن شده رو با زجههای بلندش، از گور بیرون بکشه.
_ موسیو کیم صدامو میشنوین؟
با شنیدن صدای پسری که مثل همیشه اسمش رو فراموش کرده بود، «هوم»آرومی زیرلب گفت و همونطوری بیحرکت منتظر ادامهی حرفش موند
_ گوشیتون زنگ میخوره.
سر خودش رو کمی تکان داد و دستهاش رو عقب کشید؛ با هزار بدبختی گوشی رو از جیب کت بلندش بیرون کشید و با دیدن اسم زنی که از ارزشمندترین دارایی این روزهاش نگهداری میکرد، بیدرنگ تماس رو جواب داد
_ اتفاقی افتاده خانوم گارنر؟
پیرزن نرم خندید و با لحن پر از آرامش همیشگی خودش گفت
_ نگران نباش پسرم. لیلیان خوبه و هیچ اتفاقی نیفتاده؛ فقط دخترمون به در خونه زل زده و با حرفهای نامفهوم و مخصوص خودش، برای برنگشتن تو زمین و زمان رو تنبیه میکنه.
تهیونگ نفسی از سر آسودگی کشید
_ ساعت رو فراموش کرده بودم و معذرت میخوام اگه معطل شدین خانوم گارنر. یکم منتظر بمونین لطفا، تا چند دقیقهی دیگه خودم رو میرسونم.
_ عجله نکن پسرم.
از پشت صندلی پیانو بلند شد؛ پاهای بیحس شدهاش رو به آرومی تکان داد و با دم عمیقی که گرفت، کمر خمیدهاش رو صاف کرد.
تن بیچارهاش مثل هرباری که قربانی مجازات خاطرات میشد مملؤ از درد شده و نفس نفس زدنهای این مرد، نشان از دلتنگی برای کام گرفتن از نخهای سیگارش بود.
از تکرار روزهای به ظاهر متفاوتتر از روز قبل زندگیاش خسته به نظر میرسید، حتی از اشک ریختن و نمایان کردن غمی که هر روز میون وجودش پر و بال میگرفت هم فراری شده بود؛ اما حالا اقیانوس غمهاش به باتلاقی عمیق تبدیل شده و با هر تلاشی که این مرد میکرد، بیشتر میون این باتلاق سیاه غرق میشد.
جونگکوک که متوجه حال داغون پیانیست شده بود، دست خودش رو با اکراه روی شانهاش گذاشت و پرسید
_ باید برین نه؟
تهیونگ سری تکان داد
_ لیلیان تنهاست...
پسر کوچکتر قدمی عقب گذاشت و به سمت پالتوی خودش که اون رو روی پیشخوان گذاشته بود رفت؛ به سرعت اون رو پوشید و یونگی رو خطاب قرار داد
_ کافه رو خودتون ببندین باشه؟ شاید دیر برگردم.
گیتاریست فنجان خالی بین دستش رو روی پیشخوان کوبید و با تعجب گفت
_ کجا میری؟ هوا سرده جوجه...
_ مجبورم هیونگ، خودت مراقب همهچیز باش.
منتظر ادامهی حرفهاش نموند و با قدمهای بلند خودش رو به مرد همیشه سیاهپوشی که از کافه خارج شده بود رسوند؛ دستش رو دور دست مرد حلقه کرد و جلوی صورتش خم شد
_ باهاتون میام.
_ لازم نیس-
_ من ازتون اجازه نگرفتم موسیو، فقط بهتون اطلاع دادم که قراره همراهتون بیام!
تهیونگ نگاه گذرایی به اخمی که بین ابروهای پسر کوچکتر نشسته و قیافهاش رو بانمکتر جلوه میداد انداخت و با خیره شدن به چشمهای گرد شدهاش غرید
_ و هنوز هم میخوای مخالف لجباز بودنت باشی وانیل؟
*
**
***
درود عشاق قهوههای نیمهشب!
به رسم عادت و قبل از هر سخنی؛ امیدوارم که قلبهای زیبای شما با آرامش بتپن و فرشتههای لبخند، معجزهی خودشون رو روی لبهای تکبهتکتون نقاشی کرده باشن✨
امسال علاوه بر خانوادهی خودم و دوستهام، من کنار جمعی از مهمونهای موندگار آنائل که حالا خونهنشینهای قلب رویا هم هستن؛ اومدن سال جدید و دیدن زیباییهای فصل بهار رو جشن میگیرم.
پس دلم میخواد بدونین که بودن شماها برای من بسیار ارزشمنده، قلبم رو مملؤ از افتخار میکنه و امیدوارم که لایق حضورتون باشم :)
از صمیم قلبم امیدوارم بهار سالی که انگار عطر آرامش رو به همراه خودش داشته، شکوفههای آرزوی میون ذهنتون به رو به خاک سبز واقعیت برسونه و تمام حسهای ارزشمند، قشنگ و طلایی رنگ رو مهمون ابدی قلبهاتون کنه عزیزترینهای من.
بیشتر از این پرحرفی نمیکنم. تنها نگاه ناز تکتکتون رو میبوسم، به شنیدن ملودیای که با دستهای موسیو کیم و یونجین مو نارنجیمون خلق شد دعوتتون میکنم و یک فنجان قهوهی شیرین شده با عطر وانیل رو میون دستهاتون قرار میدم.
یادتون نره شما باعث افتخار رویایین و کلی دوستتون دارم 3>
-
𝗡'𝗼𝘂𝗯𝗹𝗶𝗲 𝗽𝗮𝘀 𝗱𝗲 𝘃𝗶𝘃𝗿𝗲!
YOU ARE READING
ANAEL | VKOOK
Fanfiction-اگه من واقعا بخشی از رویای تو باشم؛ یه روزی برمیگردی، منو پیدا میکنی و کنارم میمونی. چون میدونی موسیو؟ آدم امن هرکسی متعلق به عمیقترینِ رویایِ ذهنشه. - تو برای من شبیه پرتوی ملایم خورشیدی، که میون یه بعد از ظهر بهاری میتابه. تو قلبم رو گرم می...