9-«به‌زادگاه‌خودت‌برگرد...»

107 17 21
                                    

«برام نوشته بودی "همیشه می‌گی دوری از من برات سخته ایدنِ من. ولی یه روزی، اگر نباشم باید زندگی کنی. خاطراتم رو به یاد بیاری و انقدر قوی بمونی که همیشه لبخند بزنی." فکر کردی پسر قوی‌ای داری و ترکش کردی، اما اشتباه می‌کردی.
این آدم زخمی که اینجا تنها گذاشتی، با به یاد آوردن خاطراتت فقط اشک چشم‌هاش رو خیس می‌کنه و درد تنش رو احاطه. این روح مرده‌ای که برای من به یادگار مونده، وقتی نیستی هر روز کالبد خسته‌ام رو آتیش می‌زنه. اگه تو نباشی، دیگه هیچوقت رنگ آرامش روی قلب سوخته‌ی من نمی‌شینه!»
پسر مملؤ از درد و تنها شده‌ی آنیا.

-
Part-9: Go back to your hometown...
قسمت نهم: به زادگاه خودت برگرد...
***
«هفدهم نوامبر 2015_ بروکلین»
سکوت مطلقی فضا رو فرا گرفته بود. عطر از دست دادن و دلتنگی به مشام می‌رسید و نوای غم واضح‌تر از هر زمان دیگه‌ای قلب‌های مُرده‌ای که داخل آرامگاه گرین-وود می‌تپیدند رو پر کرده بود.
حقیقت همین بود، نبود؟ قلب‌هایی که تپشی نداشتند هنوز زندگی می‌کردند و قلب‌های جمع غم‌زده‌ای که برای بدرقه‌ی تن بی‌جان زن دورهم ایستاده بودند؛ فرسخ‌ها از سیاهی زندگی فاصله گرفته و به سمت روشنایی مرگ قدم برمی‌داشتند.
_ آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا و فروغ جاودان بر آنان بتابان. حقانیت او در یاد و خاطره‌ای همیشگی جای خواهد گرفت و او از بدگویی‌ها هراسی نخواهد داشت...
با شنیدن صدای رسای مردی که کلمات دعای آمرزش رو ادا می‌کرد؛ پلک‌های خودش رو روی هم گذاشت و سرش رو به سمت آسمان گرفت.
تا این لحظه چندبار این دعا رو شنیده بود؟ شاهد نیست شدن جسم چندین نفر بود که قلبش دیگه بی‌قراری نمی‌کرد؟ اشک چشم‌هاش رو میون کدوم قبر و کنار تابوت حاوی جسم کدوم عزیزی دفن کرده بود که بغض بی‌رحم گلوش سال‌ها برای شکسته شدن التماس می‌کرد و هیچوقت معجزه‌ای نمی‌دید؟
_ ایزدا و باشد تا نور ابدی بر ایشان بتابد به همراه قدیسان تو برای همیشه، چرا که تو بخشاینده‌ای.
هوسوک سرش رو آرامی پایین آورد و پلک‌هاش رو از همدیگه فاصله داد. نگاه خودش رو به تابوت تزئین شده با صلیبی طلایی رنگ که تمام زشتی‌ها رو به قلب بی‌رمقش القا می‌کرد، دوخت و زیرلب با صدای ضعیفی همراه با بقیه زمزمه کرد
_ آمین!
حالا تابوت توسط دو مردی که کنار قبر ایستاده بودن برداشته و داخل اون قرار می‌گرفت. تن آروم گرفته‌ی آنیا دفن می‌شد و روح آزادش بین دقایق قدم برمی‌داشت؛ اما رد غم‌هایی که از سال‌ها پیش روی قلب بیمارش سنگینی می‌کردن رو به عنوان آخرین یادگاری، لابه‌لای لبخندهای پسرش به جا می‌گذاشت.
_ هوسوک هیونگ؟
با صدای جونگ‌کوک نگاهش رو از پسر غم‌زده‌ای که یونگی شونه‌هاش رو بغل کرده و با هزار بدبختی اون رو سرپا نگه داشته بود گرفت، به سمت چپ برگشت و آرام زمزمه کرد
_ چیه؟
کافه‌چی جوان دستمالی رو زیر پلک‌هاش کشید و با صدای گرفته‌اش ادامه داد
_ بهتر نیست برگردیم؟ انگار قراره بارون بباره.
هوسوک سرش رو به طرفین تکان داد و تک سرفه‌ای زد
_ اگه الان برگردیم، این پسر رو مجبور کنیم از اینجا دل بکنه و با خودمون فکر کنیم که در حقش لطف کردیم تا راحت‌تر با مرگ مادرش کنار بیاد؛ احمقانه‌ترین کار ممکن رو انجام دادیم.
پیپ از قبل آماده شده و فندکش رو از جیب داخلی کتش بیرون کشید و ادامه داد
_ نباید مجبورش کنیم فرار کنه کوک، باید اجازه بدیم هرچه‌قدر که لازم داره اینجا بمونه و رفتن این زن رو قبول کنه. فرار کردن چیزی رو تغییر نمی‌ده؛ فقط احساسات توی نگاهت رو آتیش می‌زنه و یه وزنه‌ی سنگین رو طوری روی قلبت می‌ذاره که هر لحظه درد له شدن تموم رگ‌های تنت رو حس کنی!
شعله‌ی فندک رو جلوی پیپ نگه داشت و بعد از روشن شدنش، پُک عمیقی به اون زد. نگاه آدم‌های اطرافش خیس شده و زمزمه‌های آروم و به ظاهر دلگرم کننده‌شون به گوش می‌رسید. این بین تنها کسی که درست مثل خودش اشک نمی‌ریخت و با سکوت مطلق به تابوتی که حالا با یک لایه خاک پوشونده شده بود نگاه می‌کرد؛ دکتر جوان و مو بلوندی بود که سرمای شعله‌ی بین نگاهش، مثل همیشه و تندتر از هر آتیشی زبانه می‌کشید.
به سمتش قدم برداشت، درست کنارش ایستاد و با پوزخندی گفت
_ خیره موندی جئون بزرگ!
سویون دم عمیقی گرفت، نگاه خیره‌اش رو ذره‌ای جابه‌جا نکرد و کلمه‌ای رو به زبان نیاورد. اصلا چی باید می‌گفت؟ آرزوهای از دست رفته‌اش رو برای این مرد بازگو می‌کرد؟ اشک می‌ریخت تا ترحمش رو به جون بخره؟ یا شاید تصویر خاطرات خودش رو برای هزارمین بار به خاطر می‌آورد؟
_ دو شب پیش درست قبل از اینکه آخرین نفس‌هاش رو بکشه، وقتی کنار تختش نشستم و دست سردش رو گرفتم تا حرف‌هاش رو بشنوم؛ بهم گفت زادگاه عاشقی مثل خودش فقط مرگه. پس...
بارتندر پُک عمیق‌تری به پیپ میون دستش زد، روی زانوهای خودش خم شد و زمزمه کردن حرف‌هاش رو خطاب به جسم داخل تابوت ادامه داد
_ به زادگاهت برگرد بانوی من، این دنیا زیبایی عشق رو به من و تو نشون نمی‌ده. پس برگرد و منتظر اومدن من بمون!
دختر سرش رو به سمت آسمون گرفت و ذره‌ای از رنگ آبی معرف وجودش رو ندید. خورشید مثل همیشه در برابر غم سویون شرمنده و پشت این ابرهای نگون‌بخت و محکوم به باریدن، پنهان شده بود.
پوزخندی به حال خودش و هوای این شهر زد، دستش رو روی بازوی هوسوک گذاشت و کمی اون رو کشید
_ بلند شو و خوب ببین هوسوکا؛ این بار حتی سکوت هم برای حس دوباره‌ی زندگی به ما کمک نمی‌کنه. چون مرگ به هرحال از زجه‌ی قلب‌هامون تغذیه، روح‌های خسته‌مون رو زیر این خاک دفن و جسم آتیش گرفته‌مون رو به دقایق بی‌رحم این دنیا پیشکش می‌کنه تا زخم هر آسیبی رو برای هزارمین بار، روی خاکستر وجودمون بکشه!
بارتندر روی پاهای خودش ایستاد و دود حبس شده‌ی درون سینه‌اش رو با نفس صداداری بیرون فرستاد؛ نگاهش رو بین آرامستان چرخوند و وقتی کنار در ورودی قامت آشنا و سیاه‌پوش فردی رو دید که کافه‌چی جوان به اندازه‌ی تمام ثانیه‌های این دو روز نگرانش شده بود، لبخند محوی روی لب‌های خشکش نشست.
به سمت عقب برگشت؛ برای جونگ‌کوکی که چند قدم دور از خودش بود دستی تکان داد و وقتی کنارش ایستاد گفت
_ کنار میله‌های رنگ و رو رفته و داغون در ورودی اینجا، کسی وایساده که مطمئنم منتظر دیدنش بودی جونِور!
***
قدم‌های سرگردونش رو روی سنگریزه‌های اطراف مکانی که هنوز هم نتونسته بود ترس خودش رو برای قدم برداشتن بین قبرهای اونجا پس بزنه کشید؛ سیگار خاموش بین لب‌هاش رو کمی جابه‌جا کرد، فندک رو برای روشن کردن اون نخ یخ‌زده جلوش گرفت و سعی کرد روشنش کنه. یک‌بار، دوبار، ده‌بار... اما فایده‌ای نداشت. روشنایی شعله‌ی ای فندک که چیزی نبود، این روزها زمین و زمان در برابر تهیونگ قد علم کرده بودند!
فندک رو از جلوی صورتش پایین آورد و داخل جیب پالتوی بلندش انداخت؛ نخ سیگار رو به زمین انداخت و بطری‌ای که توی دستش بود رو بین لب‌هاش گذاشت. کمی از محتوای بطری نوشید و با حس طعم تلخ و دردی که ناگهان میون معده‌اش پیچید، پلک‌هاش رو روی همدیگه گذاشت و با دهان بسته خندید.
آمدن به بروکلین رو مجازات هر روزه‌ی خودش می‌دونست، اما دیدن قبری که با اسم زیبای خواهرش تزئین شده بود رو تنها یک رویای سیاه می‌دید. خیال تلخی که مطمئن بود اگر از دور هم اون رو می‌دید، نفس کشیدن رو برای همیشه از یاد می‌برد.
نمی‌مُرد نه؛ مرگ مثل همیشه از وجودش چشم‌پوشی می‌کرد اما شیفته‌ی درد کشیدن این مرد بود. تا مثل همیشه گوشه‌ای بایسته و با پوزخندی عمیق، نظاره‌گر نابودی سلول به سلول تن تهیونگ باشه.
بی‌توجه به معده‌اش، بازهم کمی از محتوای بطری بلعید و زیرلب گفت
_ یادته فکر می‌کردیم مرگ ترسناکه یونا؟ نه؟ چطور یادت نیست دیوونه؟
با تعجب نگاهش رو بالا آورد و خطاب به میله‌های مشکی رنگی که کنار شونه‌ی راستش قرار داشتن ادامه داد
_ همیشه آرزو می‌کردیم من و تو قبل از مادر بمیریم. یادت اومد؟ آره آره! مادر هم همیشه دعوامون می‌کرد و می‌گفت «مگه من به غیر از شما دو نفر کی رو دارم که بتونم نبودن‌تون رو تحمل کنم؟»
تک‌خنده‌ای کرد و سری تکان داد
_ کاش بهش می‌گفتم زندگی همیشه بی‌رحم‌تر از تصوراتش بوده نه مرگ. کاش بود و حال و روزم رو می‌دید، شاید دلش برام می‌سوخت و به جای خوشبختی برای مردنم دعا می‌کرد!
مرد روی زانوهاش سر خورد، مثل همیشه کنار سردر آرامستان نشست و بطری نوشیدنی رو کنار خودش گذاشت.
سیگاری که چند ثانیه قبل روی زمین انداخته بود رو برداشت، بین لب‌هاش گذاشت و پُک عمیقی به نخ زد. مرد دودی رو حس نمی‌کرد؛ اما با کامی که گرفته بود ریه‌اش به شدت می‌سوخت و قلب شرمگین از دردش آرام و آرام‌تر از قبل می‌تپید.
بازهم تلخ خندید؛ نخ سیگار رو داخل جیب جلوی سینه‌اش، کنار دستمال گلدوزی شده‌ی سفید رنگی که همیشه اونجا بود گذاشت.
کمی از مشروب نوشید، چشم‌های خودش رو بست و با تکیه دادن سرش به دیوار زیرلب زمزمه کرد
_ لیلیان؟ حالش خوبه. باورت می‌شه به جز من به بغل یک نفر دیگه هم عادت کرده؟ این پسره... اسمش چی بود؟
اخمی بین ابروهاش نشست و پلک‌هاش رو محکم‌تر به همدیگه فشرد
_ بوی وانیل می‌ده... هربار که منو می‌بینه اسمش رو برام تکرار می‌کنه اما یادم نمی‌مونه...
دستی توی هوا تکان داد، نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو با تعجب باز کرد
_ حتی الان هم بوی تنش رو حس می‌کنم یونا! مست شدم یا عطر وانیلی این بچه به تنم چسبیده؟
بطری تقریبا خالی شده رو به لب‌های خودش چسبوند و همین که خواست جرعه‌ی آخر رو بنوشه، با شنیدن فریاد کسی متوقف شد
_ شما رو به مسیح قسم موسیو کیم!
مرد سرش رو به سمت صدا برگردوند و وقتی صورت پسر رو دید، بطری مشروب رو بهت‌زده پایین آورد. قامت کافه‌چی جوان رو از نظر گذروند؛ برخلاف همیشه لباس‌های تیره پوشیده بود و چتر بلند سفید رنگی بین دستش به چشم می‌خورد.
_ حواس‌تون هست چی می‌گم؟ اصلا متوجه شدین چند دقیقه‌ست که کنارتون وایسادم؟
تهیونگ نگاهش رو به صورت جونگ‌کوک دوخت؛ پلک‌هاش قرمز و ورم کرده، تکه‌هایی از پوست سفید پسر قرمز شده بود و لب‌های بی‌رنگش از شدت سرما روی هم می‌لغزیدند.
_ موسیــو کــیم!
_ اینجا چیکار می‌کنی؟
جونگ‌کوک ناباورانه به مرد سیاه‌پوش مقابلش نگاهی انداخت و روی زانوهای خودش نشست. شانه‌های تهیونگ رو گرفت، کمی تنش رو تکان داد و با ترس پرسید
_ شما چرا اینجا نشستین موسیو کیم؟ هوا سرده نباید روی زمین بمونین. خواهش می‌کنم بلند شین، انگار حال‌تون اصلا خوب نی-
_ باز که فرشته شدی وانیل! خسته نمی‌شی؟ غم چشم‌هام قلبت رو سیاه نمی‌کنه؟ اصلا حرف‌های پر از سکوت منو می‌فهمی که این همه کنارم می‌شینی؟
پسر کوچک‌تر سری تکان داد و با صدایی که به خاطر بغض دو رگه شده بود، زمزمه کرد
_ آره، شاید الان سکوت‌تون رو نمی‌فهمم. ولی من هر زبونی که توی این دنیا برای حرف زدن و فهمیدن وجود داره رو یاد می‌گیرم، تا بتونم روح شما رو درک کنم! نه غم‌تون قلبم رو سیاه می‌کنه و نه خاموشی حرف‌هاتون باعث می‌شه خسته شم و نخوام کنارتون بشینم...
هق آرامی زد و با نفس آرامی که کشید ادامه داد
_ منو ببین تهیونگ، درست همینجام. انقدر بدبین و بی‌رحم نباش که بتونی نگاهت رو ازم بگیری!
مرد سیاه‌پوش دستش رو با اکراه جلو برد و قطره اشکی که روی گونه‌ی جونگ‌کوک سر خورده بود رو پس زد؛ انگشت اشاره‌اش رو تا سینه‌ی پسر کشید و با رسیدن به قلبش متوقف شد
_ نکنه می‌خوای اینجا یه حفره بکنی و غم‌های من رو دفن کنی؟
کافه‌چی جوان سرش رو بالا و پایین کرد
_ اگه لازم باشه، انجامش می‌دم!
تهیونگ تلخ خندید و دستش رو عقب کشید. این پسر با خودش چه فکری کرده بود که انقدر بی‌مهابا و بدون هیچ فکری کلمات رو به زبان می‌آورد؟ وجودش رو تا چه اندازه قوی می‌دونست، که می‌خواست بدون هیچ اعتراضی غم‌های این مرد رو به دوش بکشه؟
_ دلیل این همه خماری توی نگاه‌تون چیه موسیو؟
_ تو به من بگو وانیل. چه چیزی به جز غم می‌تونه یک نفر رو این‌طوری نابود کنه؟!
جونگ‌کوک کمی خودش رو جلو کشید، شانه‌های مرد رو محکم‌تر گرفت و پرسید
_ نمی‌خواین... م-منظورم اینه که هنوز همسرتون رو ندیدین؟
_ همسرم؟
آه نیمه‌ای کشید و ادامه داد
_ آره خب، م-مادر لیلیان!
تهیونگ پوزخندی زد و پلک‌هاش رو بست؛ پس این تیکه تیکه حرف زدن هم جزو عادت‌های شیرین پسر روبه‌روش بود.
_ موسیو کیم دوست دارین حرف‌های منو نادیده بگیرین؟
_ چی پرسیدی؟
جونگ‌کوک پوفی کشید، از جای خودش بلند شد و دستش رو به سمت مرد سیاه‌پوش دراز کرد
_ بلند شین لطفا، سوال من مهم نیست.
_ لیلیان دختر من نیست!
با شنیدن جمله‌ی تهیونگ دستش رو رها کرد، به آرامی روی زانوهاش نشست و منتظر به مرد چشم دوخت
_ آره گل سفید رنگ منه، زیباترین یادگاری به جا مونده و آخرین نفس گرم تهیونگه. اما لیلیان دختری نیست که از وجود خودم باشه.
_ یعنی چی..؟
مرد بزرگ‌تر عطر پسر رو داخل ریه‌هاش کشید و تلخ‌خندی روی لب‌هاش نشوند
_ یونا خواهر زیبای منه وانیل؛ دختری که الان وجودش رو ندارم اما خاطراتش پناهم شده...
بازهم نفس کم آورده و جمله‌اش رو نیمه رها کرده بود؛ دلتنگی از جان این مرد چه چیزی رو طلب‌کار بود؟ نفس‌های بریده‌اش؟ تپش‌های آرام و خسته‌ی قلبش؟ یا شاید باریدن اشک‌هایی که لابه‌لای مژه‌های به رنگ ناامیدی‌اش پنهون کرده بود؟
با احساس دست‌های گرمی که به یک‌باره دور بدنش پیچیده شد؛ تمام افکار میون ذهنش محو شده و نبض آرام و نیمه مرده‌اش، بعد از مدت‌ها زنده جلوه می‌کرد.
_ وانیل...
_ هیچی نگید، فقط اجازه بدین بغل‌تون کنم. می‌دونم نمی‌تونم غم روی قلب و نگاه‌تون رو کنار بزنم، میدونم الان فقط دل‌تون می‌خواد محو شین و کسی کنارتون نباشه...
صدای هق‌هق‌های جونگ‌کوک کنار گوشش پیچید، اما همچنان سکوت کرد و منتظر ادامه‌ی حرف‌های پسر موند
_ ولی نمی‌خوام تنهایی رو حس کنین. نمی‌خوام خودتون رو توی تاریکی حبس کنین و منتظر مرگ بمونین موسیو کیم.
تهیونگ دست‌هاش رو بالا آورد روی کمر پسر کوچک‌تر گذاشت و تن خودش رو کمی جلو کشید؛ عطر تن جونگ‌کوک غلیظ‌تر از هر وقتی میون مشامش پیچیده و قلب مُرده‌اش با تمام توان خودش رو به سینه‌اش می‌کوبید.
به حال خودش و روح بی‌جنبه‌اش سرمستانه خندید. سرش رو کمی کج کرد، بینی خودش رو به گردن پسر چسبوند و با کشیدن نفس عمیقی گفت
_ بین خرابه‌های زندگی من، تو یهو از کجا پیدات شد؟!
_ این شما بودین که توی یه شب بارونی مهمون آنائل شدین و منو پیدا کردین موسیو کیم.
مرد بزرگ‌تر خودش رو عقب کشید با دیدن لبخند پر از خباثت کافه‌چی، ناباورانه خندید
_ من که اون شب رو یادم نیست، اما مطمئنم تو از همون لحظه‌ی اول پررو بودی!
جونگ‌کوک چینی به دماغش داد، سرش رو کمی کج کرد و چشم‌هاش رو بست. مرد سیاه‌پوشی که مقابل این پسر روی زمین نشسته بود؛ الان هم درست مثل اولین شب مست به نظر می‌رسید و صورت خسته‌اش بیشتر از هر زمان دیگه‌ای سردرگمی رو به رخ می‌کشید.
_ برام بخون...
پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و با اکراه پرسید
_ بخونم؟ الان؟
تهیونگ سیگار گوشه‌ی جیبش رو بین لب‌های خودش گذاشت و با اشاره به اون نخ قهوه‌ای رنگ زمزمه کرد
_ اول اینو برام روشن کن بعد بخون، چون اینطوری صدات رو بهتر می‌شنوم. نمی‌خوام ذهنم تموم خاطره‌هایی که باهات می‌سازم رو مثل توهم مستی، کم‌رنگ ثبت کنه.
جونگ‌کوک سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و کمی جابه‌جا شد. فندکی که از یونگی هدیه گرفته و همیشه همراهش بود رو از جیب پالتوش بیرون کشید، سیگار تهیونگ رو روشن کرد و به لب‌هاش زل زد؛ مرد طوری از اون نخ کام می‌گرفت که انگار دلیل زنده بودنش رو لابه‌لای دود مملؤ از عطر شکلاتش گم کرده و حالا با هربار نفس کشیدن دنبالش می‌گشت!
لبخند دندون‌نمایی زد، فندک رو به جیبش برگردوند و گفت
_ نمی‌دونم شما این آهنگ رو شنیده باشین یا نه، اما آهنگ مورد علاقه‌ی منه پس براتون می‌خونمش.
با سکوت مرد دم عمیقی گرفت، تنش رو عقب کشید و درست کنارش نشست. به دیوار تکیه زد، نگاه خیره‌اش رو به آسمون دوخت و شروع به خوندن کرد

ANAEL | VKOOKKde žijí příběhy. Začni objevovat