«آنقدر نگاهم را از تو میدزدیم که قلب بیچارهام هم دروغ مرا باور کرده بود. هر روز که چشمان بیفروغت را میدیدم، طوری آرام میگرفت که انگار هیچوقت عشقی را میان وجودش لمس نکرده بود!» بارتندرِ عجیب؛ خطاب به گیتاریست حواسپرت.
-
Part-16: Watch the memories burn
قسمت شانزدهم: سوختن خاطرات رو ببین
***
«ده روز بعد، چهاردهم دسامبر_ منهتن؛ PM 9:47»
عشق، احترام، جملات مملؤ از محبت، مورد اهمیت قرار گرفتن یا حتی هر روز به آغوش کشیده شدن.
شاید به نظر تعداد کثیری از آدمها هر کدومشون اصلهای مهمی برای «خوشبخت بودن» به نظر میرسیدند؛ اما برای قلب نابود شدهی دختری که تمام لحظات زیبای زندگیاش رو با رشد کردن میون خانوادهی مملؤ از عشق خودش تجربه کرده و حالا به مثال تنهاترین مخلوق هستی به نظر میرسید، تنها احساسات و عملهای بیهودهای جلوه میکردند که به هیچ عنوان تجربهی دوبارهشون رو امر شدنیای نمیدونست.
دختری که چند سال قبل از ته دل میخندید، با چشمهای محو شدهی خودش نگاه پر شده از شادی و افتخار خانوادهاش رو نظارهگر میشد و کهکشان عظیم و بوسیدنی احساسات رو بین تیلههای تیرهاش پنهان کرده بود؛ حالا تمام روزهای خوب گذشته رو لابهلای بُعد بیرحم زمان دفن کرده و یخبندانی که داخل چشمهای کشیدهاش زبانه میکشید، نشان از خاکستر شدن شعلهی به مثال ابدی احساسات میون وجودش میداد.
آخرین روزهای سال به سرعت سپری میشدن، هوای ابری و گرفتهای بازهم به نیویورک هجوم آورده و با هر دم و بازدم، ذهن وقتنشناس سویون خاطراتش رو مقابل پلکهای بستهاش به نمایش میگذاشت.
دقایق خفقانآور روزهایی که سپری کردن دوبارهی اونها به مثال دست نیافتنیترین آرزوی زندگانی جلوه میکرد، شبیه به سم کشندهای توان نفس کشیدن رو از دختر گرفته و بیتابی وحشتناکی رو به جسم بیپناهش پیشکش میکرد.
سلول به سلول تن پزشک جوان با به رخ کشیدن درد، آغوش رو گدایی میکرد و بغض دست نخوردهای که الان سالها بود گلوی پر از دردش رو میخراشید، بازهم اشک ریختن رو از دختر طلبکار شده بود.
سردرد شدیدی که دیدش رو تار کرده بود خبر از گم شدن دختر لابهلای هزارتوی احساساتش میداد و سینمای نهفته در ذهن سویون تصمیم بر پخش دوبارهی فیلم سوختهی خاطرات مزین به غمش رو داشت.
" _ هنوز نرسیدین؟
صدای خندهی لطیف زن میون گوشی پیچید، لبخند محوی روی لبهای دخترش نشوند و با صدای پر از آرامش همیشگیاش گفت
_ فرودگاه شلوغ بود و طول کشید تا پدرت بتونه ماشین رو توی پارکینگ پیدا کنه.
سویون آهی از سر نگرانی کشید و زمزمه کرد
_ عجله نکنین مادر، هوا بارونیایه و جادهها خیلی شلوغ شدن. پس خواهش میکنم مراقب خودتون باشین.
_ نگران نباش دخترم، خیلی زود برمیگردیم."
_ نونــا؟
با شنیدن صدای بلند جونگکوک پلکهای خودش رو از هم فاصله داد، نگاهش رو به برادرش دوخت و سرش رو کمی کج کرد
_ چی شده؟
پسر کوچکتر ماگ قدیمیِ رنگ و رو رفتهای رو بین دستهای خواهرش قرار داد و کنارش نشست
_ هروقت که هوا بارونی میشد و باد سقف خونهی قدیمیمون رو میلرزوند، تو از این عصبی میشدی که صدای باد و بارون خیلی شدیده و اجازه نمیده به اندازهی کافی روی درسهات تمرکز داشته باشی.
لبخند تلخی زد و دم صداداری گرفت
_ یادته نونا؟ همین که بارش بارون شروع میشد و صدای قطرههایی که روی شیروانی مینشستن به گوشمون میرسید، مادر با یه لیوان شیر گرم شده و عسل میومد و کنارت مینشست. بهت میگفت «شیرینی عسل و گرمای شیر اعصابت رو آروم میکنه و وقتی آرامش رو حس کنی، بهتر میتونی برای هدفی که داری تمرکز داشته باشی.»
بازهم دم صداداری از هوای خفهی خونه گرفت و اینبار با خیره شدن به چشمهای خواهرش، حرفهای خودش رو ادامه داد
_ یادته نونا؟ هروقت که شیر گرم و شیرین شده با عسل رو میخوردی، معدهات آروم میگرفت و دیگه عصبی نمیشدی.
_ اما آروم شدنم به خاطر اون لیوان شیر نبود، قبلاً هم این رو بهت گفته بودم. یادت نیست کوک؟ آرامش حرفها و لبخند مادر تموم درد و عصبانیت من رو محو میکردن.
قطره اشکی روی گونهی پسر چکید و زمزمه کرد
_ میدونم نونا؛ خوب میدونم تو تا زمانی خوشحال بودی که مادر و پدر کنارمون نفس میکشیدن. میدونم که قلب تو فقط با دیدن لبخندهاشون مملؤ از آرامش میشد و میدونم که تا وقتی حضورشون رو حس میکردی، تموم سختیهایی که برات پیش میاومدن رو نادیده میگرفتی و به سمت هدفت قدم برمیداشتی.
_ کافیه کوک!
کافهچی جوان هق آرامی زد و سرش رو به طرفین تکان داد
_ نه نونا، کافی نیست. حالا که داره بارون میباره و تموم روزهای قدیمی و تکرار نشدنی خونوادهی از دست رفتهمون توی ذهنت پررنگ شدن؛ دلم میخواد من به جای مادر باهات حرف بزنم و اون معجون معجزه بخش رو بین دستهات بذارم تا نوشیدنش آرومت کنه.
تنش رو جلو کشید و دستهای سرد خودش رو روی شانههای دختر مو بلوند گذاشت
_ دلم میخواد شبیه به پدر دست روی شونههات بذارم و با لبخند اطمینانبخشی که روی صورتم نشسته و هیچوقت شبیه به لبخند پدر زیبا نیست، بهت بگم «همهچیز درست میشه لیمو، تحمل کن و کم نیار.»
سویون پوزخندی به یادآوری مزخرف خاطرات زد، از جای خودش بلند شد و روبهروی شومینه ایستاد.
ماگ داغ شدهی بین انگشتهاش رو محکمتر چسبید و با حس گرمای دلنشینی که ناشی از شومینه بوده و به صورتش میخورد، پلکهاش رو روی هم گذاشت.
غول حسرتها بعد از مدتی طولانی، بازهم در برابر دختر قد علم کرده و تمام تصمیماتی که در گذشته گرفته بود رو زیر سوال میبرد؛ شیشهی آرامش وجودش رو به هزاران تکه خُرد کرده و توان به زبان آوردن هر کلمهای رو از سویون میربود.
یادآوری جسدهای نیمه سوختهی پدر و مادر عزیزش واضحترین خاطرهی تلخ زندگی دختر رو جلوی نگاهش به نمایش درآورده و صدای قطرات بارانی که بیرحمانه میبارید، سد بیخیالیاش رو شکسته بود.
با خودش آرزو میکرد که کاش میتونست اشک بریزه و چشمهای بیچارهی خودش رو به سیل اشکها بسپاره تا شاهد نابودی نگاه تُهی از احساساتش باشه، اما درد رو تا این حد تحمل نکنه و دلیل نگرانی تنها عضو خانوادهاش نشه؛ اما افسوس که الان سالها بود که پاهای بیرمق سویون میون گل و لای خاطرات گیر کرده و افکار جنونآمیزش کمکی به فرار از زندان ناشی از روزهای تلخ گذشتهی دختر نمیکردند.
_ نونا خواهش میکنم...
دختر بزرگتر دستی بالا آورد و با لبخند محوی به سمت برادرش برگشت
_ این همه نگرانی چیه که بهش اجازه دادی دلیل اشکهات باشه جوجه؟ نونا خوبه.
جونگکوک لبخند شیرینی زد، دستی به رد اشکهای نشسته بر گونههاش کشید و خواهرش رو محکم میون آغوش گرمش گرفت.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و با زمزمهی آرامی گفت
_ یونگی همیشه میگه «وقتی قلبت حرفهای یه نفر رو لمس میکنه، فاصله و حضور نداشتنش دیگه معنایی نداره؛ اون شخص از هرکسی توی دنیا به تو نزدیکتره.» و این جمله هربار باعث شده که من بودن پدر و مادر رو حس کنم...
کمی خودش رو عقب کشید و دستش رو روی قفسهی سینهی سویون گذاشت
_ درست همینجا؛ کنار قلبم!
دختر بزرگتر پلکی برای اطمینان روی هم گذاشت، برادرش رو محکمتر از چند ثانیه قبل به آغوش کشید و به قاب عکسهایی کهروی سکوی بالای شومینه چیده شده بودند، خیره ماند.
داخل تک تک عکسها، لبخند تنها نقاشی نشسته بر بومِ صورتهای خانوادهی چهار نفرهشون شده بود و عطر خوشبختی رو به مشام هر شخصی میرسوند؛ اما افسوس که دیدن زیباییهای این جمع چهار نفره، حالا فقط و فقط با عکسها به نگاه بقیه میرسید.
_ کوک، نگاتیو عکسهای خونوادگیمون رو برداشتی؟
_ آره. لازمشون داری؟
سویون قدمی عقب رفت، سری به نشانهی تایید تکان داد و نخ سیگاری که از قبل پشت گوش خودش گذاشته بود رو بین انگشتهاش گرفت
_ میخوام همه رو چاپ کنم، قاب عکسهایی که خریدم خالی موندن.
جونگکوک چینی به دماغش انداخت و اخم ظریفی بین ابروهاش نشست
_ پس تصمیمت جدی شده نونا؟ نمیخوای اینجا زندگی کنی؟
دختر نگاهی به اطرافش انداخت و پذیرایی خونهی پسر کوچکتر رو از نظر گذروند؛ هارمونی رنگهای کاراملی، سفید و شیری وسایل با پارکت چوبی قهوهای رنگ به زیباترین شکل ممکن به نظر میرسید.
دیزاین شومینه و بالشهای کوچکی که برای نشستن روبهروی اون چیده شده بودند گرمای دلنشینی رو به رخ کشیده و نورآرایی نسبتاً ضعیف فضا، آرامش رو به نگاه هرکسی میرسوند.
نفس صداداری از هوای مملؤ از عطر وانیل مخلوط شده با پودر دارچین گرفت؛ نخ سیگار رو با شعلهی شومینه روشن کرد و بعد از اینکه پُک عمیقی به اون زد، زمزمه کرد
_ مجبورم برم جوجه. برای آرامش تو، برای پیدا کردن روح درموندهی خودم!
***
«پانزدهم دسامبر، کافه آنائل_ منهتن AM 7:12»
فضای کافه مملؤ از بوی تکه نانهای تازه پخته شدهی ایدن، قهوهی اسپرسویی که به آرامی داخل موکاپات قرمز رنگ موسیو پارک آماده میشد و شاخه گلهایی که یونگی زودتر از هر روز به دست جونگکوک رسانده، شده بود.
باریکههای امیدوار نور خورشید در زیباترین وجه، روشناییشون رو پیشکش قلبهای همیشه خستهی خانوادهی آنائل کرده و آسمان آبی رنگ، خطوط لبخند اهالی لئونارد رو به آرامی میبوسید.
زندگی جریان داشت؛ ابرهای سیاه روز قبل جایگاه خودشون رو ترک کرده و حالا تکه ابرهای پنبه مانند بر آسمان نیویورک فرمانروایی میکردند.
حال و هوای فرا رسیدن سالِ نو، خیابان همیشه شلوغ منهتن رو میهمان امیدواری کرده و سرمای هوا کمتر از هر روز دیگهای طاقتفرسا به نظر میرسید.
صدای ملایم موسیقیای که کافهچی جوان با گرامافون به یادگار مانده از پدرش پخش کرده بود به گوش رسیده و هر نفر به آرامی متنش رو زمزمه میکرد.
زندگی بعد از مدتها دقایق جمع کوچک آدمهای ارزشمند جونگکوک رو به رنگ آرامش نقاشی میکرد، لبخند رو به لبهاشون هدیه کرده و برق خاصی که از نگاه تکتکشون دزدیده بود رو بازهم به تیلههاشون میبخشید.
با دیدن ایدن که سینی حاوی تکه نانهایی که عطرشون همه رو گرسنهتر کرده بود رو به دست داشت و از آشپرخونه بیرون میاومد، به سرعت قدمهای خودش رو به اون سمت کشوند و لبخند دندوننمایی زد
_ آماده شدن؟
_ آره، فقط وقتی که سردتر شدن بخورید.
کافهچی سرش رو بالا و پایین کرد و پرسید
_ یونگی هیونگ هنوز صبحونه رو آماده نکرده؟
ایدن نگاهی به آشپزخانه انداخت، لبخندی به تکاپوی گیتاریست زد و پاسخ داد
_ میز رو بچین، من به یون کمک میکنم تا غذاها رو زودتر سرو کنه.
_ ممنــونــم!
جونگکوک سینی رو از دست پسر روبهروش گرفت و به سمت میز وسط سالن رفت؛ داخل هر بشقاب یک تکه نان گذاشت، چاقو و چنگالها رو کنارشون قرار داد و صندلیها رو برای نشستن هر نفر عقب کشید.
نگاه ذوقزدهای به میز صبحانهای که چیده بود انداخت و همینکه خواست قدمهاش رو برای دومین بار به سمت آشپزخانه برداره، با صدای باریستای مو طلایی که کنارش ایستاده بود، سرجای خودش ثابت ماند.
_ فنجانهای قهوه رو هم تو بچین موسیوی کوچک، گوشیام زنگ میخوره.
جیمین سینی رو فوراً به دستهای پسر کوچکتر سپرد و روی یکی از صندلیها نشست، گوشی رو از جیب پیشبند خودش بیرون آورد و با دیدن تماس روزانهای که هر صبح انتظارش رو میکشید، بیدرنگ پاسخ داد و لبخند زیبایی روی لبهاش نشوند
_ صبح زیبای زمستونیتون به خیر مادام باردوت.
زن مقابل نگاهش با لطافت خندید و سرش رو به طرفی کج کرد
_ صبح تو هم به خیر پسرِ طلایی من. صبر کن ببینم، تو چرا خونه نیستی؟
باریستا عمیقتر خندید و گفت
_ موسیو جئون قراره برای تعطیلات سالِ نو تصمیمگیری کنه و یه جلسهی صبحگاهی داشتیم بانوی من، نگران نباش.
_ خوبه. پس امروز مشخص میشه که کی میتونی برگردی پسرم؟
سری به نشانهی رد کردن حرف زن تکان داد و هیس کوتاهی کشید
_ نه مادر، ممکنه تعطیلات امسال رو نتونم با شما بگذرونم. میدونی؟ آخه قراره با تموم کادر کافه یه مسافرت داشته باشیم؛ اگر قطعی شه نمیتونم برگردم.
_ موسیو جئون تصمیم گرفته از چه تاریخی کافه رو تعطیل کنه؟
_ پنج روز دیگه، یعنی بیستم دسامبر.
دیانا اخمی کرد و از جای خودش بلند شد، چند قدم راه رفت و با به یاد آوردن موضوعی بازهم نگاهش رو به صفحهی گوشی دوخت و پرسید
_ گفتی جمعتون چند نفرهست؟
_ هشت نفر؛ اما دوتا مهمون داریم و پیانیست اینجا یه دختر بچهی چند ماهه داره، پس همه باهم یازده نفر بانوی من.
_ درسته...
زن بازهم چند قدم برداشت و با ایستادن کنار چهارچوب فیروزهای رنگی، در اتاق رو باز کرد و داخل رفت
_ هیوک؟
_ جانم؟
_ اگه یه خونهی دو طبقه و پنج خوابه رو با همهی امکانات برای بیست روز لازم داشته باشم، میتونی برام پیدا کنی؟
_ از چه تاریخی لازمش داری دیان؟
_ بیستم همین ماه.
_ کدوم منطقه؟
زن لبخندی زد، کنار همسرش ایستاد و بوسهای روی گونهاش نشاند
_ روبهروی رود سن، نزدیک به خونهی همیشه زیبای موسیو پارک عشقِ من.
_ نگاهت رو بدزد پسرهی گستاخ، به بوسهی من و همسرم خیره نشو! ادبت کجا رفته؟
لبخند پر از عشق جیمین با صدای جیغ مانند پدرش محو شده و کمی میون جای خودش پرید، دست راستش رو مقابل نگاهش قرار داد و فوراً گفت
_ باشه باشه عذر میخوام موسیو، حالا ازتون خواهش میکنم که به خواستهی همسر زیباتون جواب بدین.
_ نکنه اون خونه هم برای توئه پارکِ مرموزِ کوچک؟!
پسر دستش رو به آرامی پایین آورد، لبخندی زد و سری بالا و پایین کرد
_ بله پدر. حالا اجازه دارم صبح به خیر امروز رو به گوشتون برسونم؟
مرد سری به نشانهی تایید تکان داد و اخم غلیظتری بین ابروهای خودش نشاند
_ اجازه داری کُنت [در قرون وسطی به فرماندهی نظامی یک سرزمین اطلاق میگردید که به وسیلهی سلسهی شارلمانی به وجود آمده، به تدریج به استقلال رسیدند و سپس عنوان نجبا گردید که از "مارکی" پایینتر و از "ویکنت" بالاتر بودند.] جوان.
_ صبح مملؤ از زیبایی زمستونهتون به خیر موسیو پارک عاشق پیشه.
اخم هیوک محو شده و لابهلای خندهی مردانهاش زمزمه کرد
_ از همین الان خونهی دو طبقه و مبلهی خودت رو آماده بدون پسرم.
جیمین جیغی از روی ذوق کشید و بوسهای به صفحهی گوشی زد
_ من عاشـقتـم پـدر!
"*"
" زن نگاهش را به غریبهی جوانی که میان آن کت و شلوار نقرهای رنگ میدرخشید دوخت، به تمسخر خندید و خلاف وجودش که زیبایی پسر را فریاد میزد شروع به یاوهگویی کرد
_ متوجه نمیشم آقای بِرینر، چه چشمنواز خاصی را میان وجود این پسرک بی دست و پا پیدا کردید که چشمانتان نابینا و گوشهایتان ناشنوا جلوه میکنند؟!
پُلکُونیک [به بیانی سادهتر پالکونیک؛ که در زبان روسی به معنای
"سرهنگ" میباشد.] برینر برای ثانیههایی کوتاه به پسری که حتی اسم او را هم نمیدانست خیره ماند و سپس زمزمهی سخنانی که از قلبش نشأت میگرفتند را به گوش زن زیبایی که شانه به شانهاش ایستاده بود، رساند
_ نقطه به نقطهی وجود او پرستیدنیست بانوی جوان. درست به اثر هنری مقابل چشمانتان نگاه کنید؛ من به خدای واحدی ایمان ندارم اما حال به این اطمینان پیدا کردم که قلبم در برابر خالق اثر هنریای که هر روز مقابل چشمانم میرقصد و نگاهم او را میپرستد، به بدترین شکل ممکن آوای اسارت سر میدهد"
_ باز از چی مینویسین موسیو کیم؟
مرد سیاهپوش با شنیدن صدای پسر چشم آهویی خودش لبخند عمیقی زد و پلک بست، سرش رو به آرامی بالا آورد، پلکهاش رو از هم فاصله داد و با نگاه خمارش زمزمه کرد
_ خسته نباشی دلیل.
جونگکوک لبخند دندوننمایی زد و لیلیان رو میون بغلش تکان داد، تن خودش رو روی صندلیای که کنار مرد قرار داشت انداخت و پاسخ داد
_ خسته نیستم جناب، حالا ممکنه به من بگین از چی مینویسین که دلیل لبخندتون شده؟
_ از تو سرورم!
_ و از چی این آدم نوشتین؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و صدای خودش رو صاف کرد. تنش رو جلو کشید و درست کنار گوش کافهچی جوان با صدای آرامی گفت
_ نقطه به نقطهی وجوش پرستیدنیایه. درست بهش نگاه کن؛ من به خدای واحدی ایمان ندارم اما مطمئنم قلبم در برابر خالق اثر هنریای که هر روز اون رو میپرسته، بدجوری تسلیم شده.
پسر کوچکتر ناباورانه پلکی زد و صورت خودش رو کمی عقب کشید
_ این حجم از نوشتن و فکر کردن به من دلزدهتون نمیکنه موسیو؟
_ من یه روزی دست از فکر کردن به تو برمیدارم...
_ آره جناب؟ و اون روز کی از راه میرسه؟
_ درست همون ثانیهای که ریههام تحمل سنگینی ذرهای هوا رو هم نداشته باشه.
_ تهیــونگ!
_ جانِ شیرینم؟
لبخند جونگکوک محو شده و اخم شیرینی جلوهگر باریکه ابروهای بینقصش شد.
پتوی کوچکی که دختر بچهی به خواب رفتهی میون آغوشش رو داخل اون پیچیده بود رو محکمتر دور لیلیان پیچید و تن ظریفش رو داخل صندلی مخصوصی که روی میز قرار داشت، گذاشت.
دست مرد سیاهپوش رو بین دست خودش گرفت و با کمی کشیدن، تهیونگ رو مجبور به ایستادن کرد؛ با قدمهای بلند به سمت اتاق کوچکی که مخصوص استراحت طراحی شده بود رفت، در رو گشود و به سرعت پا به فضای نسبتاً تاریک و گرم اتاقک گذاشت.
دست مرد بزرگتر رو بالا آورد، روی قفسهی سینهی خودش گذاشت و با صدایی که کمی میلرزید لب زد
_ حس میکنی موسیو؟ میبینی چه قدر بیقراره؟
تهیونگ دم عمیقی از عطر وانیل غلیظی که زیر مشامش پیچیده بود گرفت، کوچکترین کلمهای به زبان نیاورد و تنها با دست دیگهاش کمر پسر رو به اسارت انگشتهاش درآورد.
نگاه لبریز از پرستش خودش رو روی تمام نقاط صورت جونگکوک چرخاند، ریز به ریز زیباییهای تصویر مقابل رو داخل ذهنش حبس کرده و اعماق خاطرات تاریک خودش رو با نور پنهان در نگاه پسرش زینت بخشید.
نگاهش رو پایینتر کشید؛ فرو رفتگیهای گردن بلورین پسر که در معرض دید قرار داشتند رو با سوی کم چشمهاش بوسه زد و برای هزارمین بار در برابر خالق اثر بینقصی که کنارش نفس میکشید و متعلق به قلب پیانیست شده بود، سر تعظیم به فرود آورد.
مرد سیاهپوشی که برای وصف ریزترین حسهای مبهمی که داخل ذهنش مینشست، کلمهها رو کنارهم میچید و خروشیدن آتشفشان درون قلبش رو رام میکرد؛ حالا کم آورده و برای احساساتی که نسبت به جونگکوک داشت، تنها یک فرد بیسواد و غریبه با کلمات جلوه میکرد.
_ تهیونگ؟
پوزخندی به صدای بیقرار پسرش زد و زیرلب غرید
_ رویای دست نیافتنیِ تهیونگ؟
کافهچی جوان نفس بریدهای کشید و پاسخ داد
_ م-من یه رویای دست نیافتنیام؟ چرا؟
_ چون تو فقط میون ذهنم معشوقهی این روح خستهای. ناتوان بودنم رو ببین؛ من حتی جرئت نمیکنم دستت رو بگیرم و ببوسمت دلیل!
نرم خندید، کف دست یخ کردهی خودش رو روی صورت تهیونگ گذاشت و باریکههای لب سرخ رنگش رو روی پلکهای به هم چسبیدهی تهیونگ گذاشت.
قدمی عقب رفت، دست مرد رو از روی قلبش برداشت و روی کمر خودش نشاند؛ «هوم» آرام اما کشیدهای زمزمه کرد و وقتی چشمهای باز شدهی تهیونگ رو دید با لبخند شیفتهاش گفت
_ رویاها شبیه به خاطرات تاریان که میون ذهن ما وجود دارن. نه میدونیم تموم لحظاتشون رو تجربه کردیم و باید به رد زیبایی به جا مونده از اونها دل ببندیم؛ و نه میدونیم همون خاطرههای جعلی و تار تفکر سرکشمون بودن که روح ما همیشه انتظار اتفاق افتادنشون رو میکشیده.
دستهای خودش رو دور گردن مرد حلقه کرد و ادامه داد
_ من رویای دست نیافتنی شما نیستم موسیو؛ من پسر وانیلی پیانیست سیاهپوش آنائلم...
بغض خودش رو به سختی بلعید و بوی تن مرد رو با تمام وجود نفس کشید
_ که اگه یه روز کنارش نباشم، هیچکس شبیه به من محو آسمون شب چشمهاش نمیشه.
_ پس بلاخره قبول کردی که تو پسر سرکش منی!
"*"
_ کــوک؟
مرد چند ثانیه صبر کرد اما وقتی جوابی از سمت پسر کوچکتر نگرفت، سری به نشانهی تأسف تکان داد و به سمت اتاق استراحت کنار بار مخصوص هوسوک رفت.
_ نیموجبی بیحیای من؟ تو پدر این بچهی بیگناه رو دزدیدی؟
در رو محکم باز کرد و وقتی شاهد بوسهی عمیق دو نفری که مقابل نگاهش قرار گرفته بودند شد؛ هین کشیدهای گفت و ضربهی محکمی به در کوبید
_ کــوک حداقل از من خجالت بکش!
بازهم هینی کشید و اینبار کف دستش رو به صورت خودش کوبید
_ مرتیکه لیلیان داره گریه میکنه و دنبالت میگرده، اونوقت تو اومدی توی این اتاق و... پناه بر مسیح، این کارهای زشت چــیــه؟!
تهیونگ که از واکنشهای متفاوت گیتاریست خندهاش گرفته بود، دستی به لب خودش کشید و سرش رو به سمت ورودی برگردوند
_ شما همیشه عادت داری قبل از ورود به اتاقی، اجازه نگیری و همینطوری در رو باز کنی؟
_ اگر بخوام همچین صحنههایی رو شکار کنم، بله عادت دارم.
_ هیــونگ!
یونگی بازهم به گونهی خودش ضربهای زد و با اخم غلیظ بین ابروهاش گفت
_ تو ساکت باش بچه آهو. بذار اول هضم کنم که بزرگ شدی و بوسهات رو با چشمهای خودم دیدم، بعد به اعتراضهات رسیدگی میکنم.
مرد سیاهپوش خندهی خودش رو بلعید و با فاصله گرفتن از کافهچی جوان سیگاری از جیب جلوی سینهاش بیرون کشید، فندک نقرهای رنگ توی دستش رو پیچ و تابی داد و شعلهاش رو برای روشن کردن نخ بین انگشتهاش جلوی اون گرفت.
کام کوتاهی از نخ سیگار گرفت و خطاب به گیتاریست گفت
_ لیلیان بیدار شده که دنبال ما میگشتی آقای مین؟
لبخند خبیثانهای روی لب یونگی نشست و در جواب ابرویی بالا انداخت
_ نه خیر، تشریف بیارین که قراره سفرمون به پاریس رو برنامهریزی کنیم
_ ایوااای، قطعی شد؟
به سمت جونگکوک برگشت و با خیره شدن به نگاه ذوقزدهاش، سری برای تایید تکان داد
_ بعد از مدتها قراره زادگاه چشم آبی رو ببینیم موجود بیحیای یونگی هیونگ.
کافهچی جوان فریاد خفهای کشید، چینی به دماغ خودش انداخت و با لبخند دندوننمایی که روی صورتش نشسته بود، قبل از اون دو نفر از اتاق بیرون رفت.
نگاهش رو داخل فضای خالی شده از مهمان طبقهی اول چرخاند و وقتی باریستای مو طلایی رو پشت پیشخوان مخصوص به بار گرم دید، به سمتش دوید و با صدای مملؤ از هیجانی گفت
_ خدای من هیونگ، موسیو پارک یه تاریخ قطعی برای رفتن به شهرتون رو به ما دادن؟ کی قراره بریم؟ باید بلیطها رو رزرو کنم؟
جیمین دستمال ابریشمی و فنجان کوچک میون دستهاش رو روی کانتر گذاشت، تک خندهای کرد و پاسخ داد
_ یکم آروم باش تا منم بتونم صحبت کنم موسیوی کوچک. بله پدرم تماس گرفت و گفت میتونیم همون روزی که خواسته بودیم، یعنی بیستم دسامبر از ساعت پنج عصر به بعد داخل خونهای که برامون اجاره کرده سکونت داشته باشیم. سوال بعدی چی بود؟ آهــا، بلیط هواپیما رو هم رزرو کرده که بتونیم همون روز بریم و سفرمون عقب نیفته.
_ هزینهی بلیطها و اجارهی خونه چی؟ من چطور باید به ایشون پرداختشون کنم؟
_ اتفاقاً هیوک بزرگ در اینباره فرمودند که «شما تعطیلات امسال رو میهمان خانوادهی پارک هستین، پس پرداخت هزینهها به عهدهی خودشون بوده هیچ مخالفتی رو دربارهی این موضوع پذیرا نمیباشند.» موسیو جئون.
_ ام-اما هیونگ اینط-
باریستای مو طلایی چشمهاش رو داخل حدقه چرخاند و هوفهای کشید
_ ببین لپانِ چشم درشتِ پررو! پدر من وقتی تصمیمی رو گرفته باشه، حتی اگه آسمون به زمین برسه یا از ابرها سنگ بباره عوضش نمیکنه و حرف کسی براش مهم نیست. متوجه شدی؟ حالا هم برو و اجازه بده من چند فنجون قهوه به این جماعت خسته برسونم.
جونگکوک صورتش رو به سمت راست برگردوند، چشمهای درشت شدهاش رو به گیتاریستی که کنارش ایستاده بود دوخت و ناباورانه پرسید
_ حالا چیکار کنیم؟
مرد بزرگتر شانهای بالا انداخت و با برداشتن توت فرنگی کوچکی از داخل ظرف میوهای که جلوی دستهاش قرار داشت، با بیخیالی پاسخ داد
_ این موضوع مهم نیست که انقدر نگرانی بچه. خانوادهی پارک یه سفر به ما هدیه کردن و پس زدن هدیه به هیچ عنوان کار درستی نیست. پــس...
دستی دور شانهی کافهچی جوان انداخت
_ هدیهشون رو با یه هدیه جبران میکنیم، باشه؟ حالا هم بیا بریم که موسیو مین بزرگ تصمیم داره یه قطعهی بیکلام بهتون هدیه کنه.
_ هیونگ، میشه بدونم از کی تصمیم گرفتی خودت رو موسیو مین بزرگ خطاب کنی؟
یونگی گاز کوچکی به توت فرنگی بین دستش زد، پوزخند محوی روی لبهاش نشست و با ابرو به باریستای مو طلایی اشاره کرد
_ از روزی که چشم آبی برای اولین بار من رو اینطوری صدا زد بچه آهو.
جیمین که اسپرسوی آماده شدهی داخل موکاپات رو داخل پارچ شیر گرمی که روی کانتر گذاشته بود خالی میکرد، «او» کشیدهای گفت و لبخند عمیقی زد که خط شدن چشمهای زیباش رو به دنبال داشت
_ باعث افتخاره که از لقب من استفاده میکنین، موسیو مین بزرگ.
گیتاریست چشمک ریزی زد و با قدم برداشتن به سمت پیانو، نگاهش رو به صورت کافهچی کشاند و پرسید
_ سویون نمیاد؟
جونگکوک سری به طرفین تکان داد و پشت سر یونگی به راه افتاد
_ شیفت داره. هوسوک هیونگ چی؟ قرار نیست برگرده؟
_ امروز نوبت دکتر داشت، نمیدونم کی کارش تموم میشه.
***
_ سیتیاسکن رو انجام دادید؟
_بله.
_ آزمایش خون و برونکوسکوپی [معاینه و بررسی داخل نای و نایژهها را برونکوسکوپی میگویند.] رو چطور؟
_ بله، تمام مواردی که فرموده بودین رو انجام دادم و نتیجهشون داخل پوشهای که روی میزتون گذاشتم هست.
دکتر نگاهی به داخل پوشه انداخت، تمام مدارک پزشکی بیمارش رو بیرون کشید و هر برگه رو با دقت مطالعه کرد.
سرعت روند پیشرفت بیماری مردی که مقابلش نشسته بود شدیداً افزایش پیدا کرده و زن میانسال به خاطر وضع وخیمی که داشت، قدرت تکلمش رو از دست داده بود.
به عنوان آخرین مورد برای بررسی، برگهی سیتیاسکن رو روی نگاتسکوپ [به تلفظی دیگر نگاتوسکوپ؛ یا نمایشگر فیلم اشعهی ایکس. یک صفحهی مسطح نورانی با قابلیت پخش نور یکنواخت است که در انواع و اندازههای مختلف در دندانپزشکی، اتاق عمل، مطب یا هر مکانی که نیاز به مشاهدهی عکسهای رادیولوژی باشد، مورد استفاده قرار میگیرد.] قرار داد و با دیدن وضع ریههای نابود شدهی بیمار، آهی از سر تأسف کشید و نگاهش رو به روبهرو دوخت
_ آقای جانگ حالتون خوبه؟
هوسوک با شنیدن سوال مضحکی که ازش پرسیده شده بود، بیحال خندید و پاسخ داد
_ دردی ندارم خانوم پورتمن، اوضاع آروم میگذره و قرصهایمسکنی که برام تجویز کردین خیلی خوب جواب دادن. فقط چند روزه که سرفههای خونیام خیلی شدید شدن و دیرتر از قبل قطع میشن، اینجام که بدونم کاری از دستتون برمیاد تا کمتر زجر بکشم و مجبور به پنهون کردن سرفههام باشم یا باید با همین وضعیت مدارا کنم.
_ پسرم وضعت خیلی بدتر از قبل شده، میدونی؟ ممکنه سرفههات از این بیشتر اذیتت کنن و مشکل تنفسیات به اندازهای حاد شه، که مجبور باشی در طول تمام روز از کپسول اکسیژن استفاده کنی.
بغض سنگینی گلوی بینوای بارتندر رو میسوزاند و نفسهاش به شماره افتاده بود.
هوسوک از مردن نمیترسید نه؛ اما عشق دیوانهواری که میان قلبش پنهان کرده و به زبان نیاورده بود، عظیمترین حسرت ممکن رو به رخ مرد میکشید.
خودش از اینکه دقایق زیادی برای تپیدن قلب تکه تکه شدهاش باقی نمانده بود خبر داشت؛ اما هنوز هم شبیه به کودکی که تا آخرین لحظه انتظار بارش سنگین برف و تعطیلی مدرسهاش رو میکشید، به زنده ماندن امید داشت و درد هجوم برده به جسمش رو پنهان میکرد.
اما حالا که صحبتهای دکتر مهربانی که برخلاف همیشه با لبخندهای خودش از مرد استقبال نکرده بود، حس میکرد به کف اقیانوس متشکل از غمها رسیده و هیچ راهی برای نجات تن بیحس و زنده دفن شدهی خودش پیدا نمیکرد.
سرش رو بالا گرفت، لبخند محوی روی لبهاش نشوند که تمام دردهاش رو نمایان میکرد و با صدای بم شدهای زیرلب غرید
_ وقتم خیلی کمه، درسته خانوم پورتمن؟
زن میانسال سری به طرفین تکان داد و با ناامیدیای که میون صداش موج میزد گفت
_ من نمیدونم، تو چرا نباید برای شیمی درمانی یا جراحی اقدام کنی؟ درسته نوع سرطانت بدخیمه، اما من میتونستم تا وقتی که هنوز پیشرویاش بیشتر نشده بود اون قسمت از ریهات رو جد-
هوسوک بین حرفهای دکتر پرید و با صدایی که بیشتر از قبل تحت سلطهی بغض قرار گرفته بود لب زد
_ خواهش میکنم خانوم پورتمن، فقط به من بگین زمانم چقدره...
_ کمتر از چهار ماه آقای جانگ!
"*"
آفتاب بیجان منهتن رفته رفته محو میشد و خیابانهای همیشه شلوغ شهر، میزبان تاریکی شب میشدند.
هیاهوی جمعیت نسبت به ساعات قبل بیشتر شده و مردم شب زندهدار نیویورک، داستان امشب خودشون رو به دور از گرمای خونههاشون رقم میزدند.
صدای خندههای بلندی که با آوای موسیقی مخلوط شده و به گوش بارتندر نگونبخت آنائل میرسید؛ توان قدم برداشتن روی سنگفرش خیابان لئونارد رو از مرد دزدیده و بغضش رو قویتر از قبل کرده بود.
ابرهای سیاه و مملؤ از قطرات درد اینبار آسمان رو ترک کرده، لابهلای تار و پود تن هوسوک نشسته بودند و تک تک اتمهای جسمش رو به نابودی سوق میدادند.
نگاهش رو از زمین گرفت و به سمت کافهی آشنایی که با چند قدم فاصله، مقابل نگاهش قرار گرفته بود کشاند.
جونگکوک دختر بچهی زیبای تهیونگ رو به آغوش کشیده و مرد سیاهپوش با کمترین فاصلهای از او ایستاده بود، باریستای مو طلایی به کانتر اصلی کافه تکیه داده و کازوها چند قدم دورتر از جیمین روی کانتر نشسته بود، ایدن درست کنار پیانوی قدیمی گوشهی سالن ایستاده و در آخر یونگی روی صندلی پشت پیانو نشسته بود و با لبخند بزرگی دستهای خودش رو روی کلاویهها میرقصاند.
اولین قطرهی اشک هوسوک با دیدن اعضای خانوادهای که بعد از مدتها عطر زندگی رو نفس میکشیدند روی گونهاش چکید و لبخند مزین به آرامشی در تضاد با اون، جلوهگر باریکه لبهای همیشه تیرهاش شد
_ همه خوشحالن، زندگی میکنن و به آوایی که معشوقهی من خالقش شده گوش سپردن میدوری. میبینی؟
نگاهش رو به سمت درخت پیری که شبیه به همیشه همدم مرد شده بود کشاند و هق خفهای زد
_ پس تو بهم بگو درخت احمق؛ جای من و تویی که غرق لجن مرگ شدیم کجاست؟ باید بازم با دردهامون پا به خلوت خونواده بذاریم، خوشیهاشون رو غرق اشکهامون کنیم و عطر تلخ نگرانی رو به مشامشون برسونیم؟
دستی به نگاه خیس شدهی خودش کشید، سرمستانه خندید و با صدای خشداری ادامه داد
_ تو به من بگو عاشق بیچاره؛ اینبار باید چطوری از مردن فرار کنیم؟ حالا که خون نفسهامون رو به نابودی کشونده و قلبهای یخزدهی هردومون با هزار بدبختی میتپه، چطوری میتونیم به زندگی امید داشته باشیم؟
با حس سرگیجهای ناگهانی به دیوار پشت سرش تکیه داد، کف دست خودش رو به پیشانی داغ کردهاش کوبید و لب زد
_ میبینی همزاد نیمه مردهام؟ دیگه حتی نمیتونم روی پاهام بایستم. میبینی همریشهی محکوم به نابودی من؟ حتی از تو هم ضعیفتر شدم...
بارتندر به مرز دیوانگی رسیده و نفسهاش بازهم به شماره افتاده بود اما اینبار نه از روی نگرانی و نه از روی درد؛ اینبار مرد قدم به قدم نزدیک شدن جسمش به مرگ رو حس کرده و از روی ترس به نفس نفس افتاده بود.
تک سرفهی خشکی زد و با لبخند بیجانی که سیل اشکهاش رو کم اهمیتتر جلوه میداد، زمزمهی غمنامهی درون ذهنش رو ادامه داد
_ الان خوشحالی میدوری؟ تو به نسیم این شهر بیرحم دل بستی و گاهی به همآغوشی معشوقهات میرسی اما من... آخ از تنهایی قلب خستهی من...
دم خفهای از هوا گرفت و نگاهش رو بازهم به فضای داخل کافه کشاند، اما اینبار چشمهاش رو مستقیماً به مردی که پشت پیانو نشسته بود دوخت
_ من به خاطر دوری از آغوش معشوقهام میمیرم، اما همه فکر میکنن ریه.های مریضم جسمم رو نابود کردن. دردناکه میدوری، نه؟ من میمیرم، زیر خروارها خاک دفن میشم و هنوز لبهای گیتاریست حواسپرت خودم رو نبوسیدم.
*
**
***
درود عشاق قهوههای نیمهشب!
قبل از هر سخنی؛ امیدوارم که قلبهای زیبای شما با آرامش بتپن و فرشتههای لبخند، معجزهی خودشون رو روی لبهای تکبهتکتون نقاشی کرده باشن.
قراره مهمون پاریس باشیم، نه؟ پس آمادهی رخ دادن اتفاقات زیادی بمونین :)
و به عنوان یه خواهش؛ ازتون میخوام که با مهر کلماتتون موسیو جانگ پر از غممون رو به آغوش بکشین...
بیشتر از این پرحرفی نمیکنم؛ فقط بدونین بوسههای بنده روی پلکهای خستهتون نشسته، یه کاپ کاپوچینوی شیرین شده با عطر وانیل رو بین دستهاتون گذاشتم و منتظر میمونم تا کلمات ارزشمندتون رو بخونم.
رویا همیشه اینجاست تا تمام عشق خالصی که لایقش هستین رو به قلبهاتون هدیه کنه خونوادهی همیشه درخشانِ من 3>
-
𝗡'𝗼𝘂𝗯𝗹𝗶𝗲 𝗽𝗮𝘀 𝗱𝗲 𝘃𝗶𝘃𝗿𝗲!
STAI LEGGENDO
ANAEL | VKOOK
Fanfiction-اگه من واقعا بخشی از رویای تو باشم؛ یه روزی برمیگردی، منو پیدا میکنی و کنارم میمونی. چون میدونی موسیو؟ آدم امن هرکسی متعلق به عمیقترینِ رویایِ ذهنشه. - تو برای من شبیه پرتوی ملایم خورشیدی، که میون یه بعد از ظهر بهاری میتابه. تو قلبم رو گرم می...