2-«دردهات‌رو‌بنواز،‌پیرمرد!»

199 35 7
                                    

Part-2: Play Your Pains, OldMan!
قسمت دوم: دردهات رو بنواز، پیرمرد!
***
آسمانی که تا چند دقیقه‌ی قبل حکومت ابرها رو کنار زده و نور خورشید رو با منت به رخ سنگ‌فرش‌های خیس خیابان لئونارد می‌کشید؛ بازهم تسلیم غم سیاهی که لابه‌لای ابرها اصرار بر باریدن داشت، شده بود. مه نسبتا غلیظی ساختمان‌های بلند رو پوشونده و ساکنین این شهر با هر دمی بوی خاک باران خورده رو استمشام، و با هر بازدم غم رو به هوا هدیه می‌کردند.
پسر کمی از سایه‌بان مغازه فاصله گرفت و با حس قطره‌های بارانی که در آروم‌ترین حالت ممکن پوست صورتش رو تزئین می‌کردن، لبخند غمگینی زد. بذر خاطرات میون ذهنش با حس باران جوونه زده و تمام گذشته‌ی جونگ‌کوک رو پررنگ‌تر از هر زمان دیگه‌ای، جلوی نگاه به غم نشسته‌اش نمایش می‌دادند. نور آژیر ماشین‌های اطراف، همهمه‌ی آدم‌هایی که در اوج دلسوزی به صحنه‌ی مقابل‌شون خیره مونده بودن، صدای تحلیل رفته‌ی تیکه‌ای از قلبش... زجه‌های پر از درد خواهری که لبخند در عرض چند ثانیه از روی لب‌هاش پر کشیده و برای همیشه رفته بود، و در آخر جسم نیمه سوخته‌ی پدری که نوای خاموش چشم‌هاش درد رو فریاد می‌زد!
حالا رد قطرات بارون روی صورت پسر با اشک رنگ غم گرفته و سایه‌ی خفگی، سد راه نفس کشیدنش شده بود. سیل سوالات بازهم لابه‌لای جوونه‌های خاطرات راه خودشون رو پیدا کرده و قدرت سرپا موندن رو از زانوهای بی‌جون جونگ‌کوک دزدیده بودند.
چطور از اون روز تا به حال زندگی می‌کرد؟ مگر تندیس تحمل وجودش چقدر بی‌نقص بود که روح از نفس افتاده‌اش با تمام توان اون رو می‌پرستید؟!
پسر چشم‌هاش رو باز کرد و بدون توجه به ذهن بی‌رحمی که ثانیه‌ای از روزهای پر از درد گذشته رو فراموش نکرده بود؛ جمله‌ی با گچ نوشته شده رو از روی تخته‌ی سیاه رنگی که کنار ویترین روی سه پایه قرار داشت، پاک کرد. دستی میون موهای خیسش کشید، در شیشه‌ای کافه رو باز کرد و کارت مشکی و طلایی رنگ پشتش رو برعکس کرد تا با نمایش «بسته‌است» مهمون جدیدی رو به فضای آروم کافه‌اش دعوت نکنه. این عادت شیرین پسر که مشتری‌های آنائل رو مهمان صدا می‌زد، روی همه‌ی کادر کافه تاثیر گذاشته و کسی جرئت نداشت آدم‌های خسته‌ای که به عطر قهوه‌های اینجا پناه آورده بودن رو مشتری صدا بزنه. وگرنه با نگاه خشمگین و اخم به ظاهر ترسناک اما دوست‌داشتنی جونگ‌کوک رو به رو می‌شد!
_ باز بارون بارید و تو افسردگی گرفتی؟!
پسر با شنیدن صدای کازوها نگاهش رو از پنجره گرفت و به سمتش برگشت؛ موهای دختر روی شونه‌هاش رها شده و پیراهن بلند نسبتا ضخیمی که با یه کمربند تزئین شده رو پوشیده بود.
اخم محوی روی صورت جونگ‌کوک نشست، دست‌هاش رو به کمر زد و با لحن طلبکارانه‌اش پاسخ داد
_ سرکار خانوم از صبح تا الان کجا بودن که حالا منو مؤاخده می‌کنن؟ ببینم، اصلا تو چطوری اومدی که من ندیدمت؟
کازوها پشت چشمی نازک کرد و کت لی‌ای که توی دست چپش بود رو روی صندلی پشت یکی از میزها گذاشت
_ از در پشتی! تمرینم طول کشید که دیر اومدم.
پسر نگاهی به اطراف انداخت
_ امروز چون هیچکس نبود کافه رو زودتر تعطیل کردم...
_ اشکالی نداره، فردا بدون تعطیلی دو ساعته‌ی ظهر سرویس می‌دیم.
مرد بزرگتری که میون دود غلیظ اطرافش غرق شده و با هر کامی که از پیپ گوشه‌ی لبش می‌گرفت به تیرگی لب‌هاش جون می‌بخشید، پوزخندی به بحث ساختگی جونگ‌کوک و کازوها زد. تکیه‌اش رو از کانتر متعلق به بار گوشه‌ی سالن گرفت و کنار دختر ایستاد. دسته‌ی پیپ رو از لب‌هاش جدا کرد، تک سرفه‌ای زد و میون حرف‌هاشون گفت
_ واقعا لازمه الان مراسم عزاداری داشته باشیم؟ این نصفه روز رو استراحت می‌کنیم.
ایدن که تا الان ساکت مونده بود، از روی صندلی بلند شد و دستمال میون دستش رو روی شونه‌اش گذاشت
_ با پیشنهاد هوسوک موافقم...
قدمی جلو رفت و جلوی جونگ‌کوک تعظیم کوتاهی کرد
_ اجازه بدین شما رو به صرف یک فنجان قهوه، زیر آسمون شبی که مادام زوها طراحی کردن دعوت کنم!
لبخند عمیقی روی لب دختر نشست و زمزمه کرد
_ بریم طبقه‌ی بالا؟
جونگ‌کوک نگاهی به چهره‌ی هر سه نفر انداخت و بغضی که مثل تنگ کنار تکه‌ای سنگ منتظر یک تلنگر برای شکستن بود رو میون گلوی خراش خورده‌اش خفه کرد. مرور خاطرات بازهم بی‌رحمی خودش رو به نمایش گذاشته و عطر دلتنگی، پررنگ‌تر از همیشه مشام پسر رو پر کرده بود.
چرا الان باید ردپای تنهایی روی روحش می‌نشست؟ چرا الان به یاد آورده بود که از خونواده‌ی متلاشی شده‌اش تنها یک نفر باقی مونده؟ یک نفری که همون روز قلبش رو همراه پدر و مادرش خاک کرده و حالا با نگاه‌های سردش، خاکستر مرگ رو به اطرافیانش هدیه می‌کرد. خواهر بزرگ‌تری که در کودکی همیشه تکیه‌گاه خطاب می‌شد، تبدیل به سنگ‌ریزه شده و از اون کوه استوار چیزی باقی نمونده بود!
_ جونگ‌کوک؟ منو ببین...
با شنیدن صدای هوسوک، پلک‌هایی که ناخودآگاه روی هم گذاشته بود رو باز کرد. دم عمیقی گرفت و بدون کلمه‌ای حرف، چشم‌های پر شده از اشکش رو به چشم‌هاش دوخت.
_ باز که محو شده بودی!
قطره اشک سردی روی گونه‌ی جونگ‌کوک چکید و نگرانی رو به چشم‌های مرد بزرگتر دعوت کرد. پیپ میون دستش رو به کازوها داد، پسر رو به آغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد
_ بعضی وقتا باید گذشته رو به حال خودش بذاری و از لحظه‌ای که الان می‌گذرونی لذت ببری...
تن جونگ‌کوک رو از خودش فاصله داد، شونه‌هاش رو گرفت و با لبخندی ادامه داد
_ نه جونور؟
پسر کوچک‌تر سری تکان داد، لبخند نیمه‌ای زد و به سمت دست‌شویی گوشه‌ی سالن قدم برداشت تا با قطره‌های سرد آب، بغض فوران کرده‌اش رو آروم کنه.
از بهترین لحظات زندگی جونگ‌کوک، تنها چند خاطره باقی مونده و رد تک‌تک این خاطرات در حال محو شدن بود. سال‌ها بود که لرزش دست‌های خودش رو پشت لبخندهای سردش پنهان می‌کرد؛ اما گاهی ارتش غم‌ها طوری به سرزمین بی‌پناه ذهن این پسر حمله می‌کرد که تنها محکوم به اشک ریختن می‌شد.
شیر آب رو باز کرد، مشتی آب سرد به صورتش پاشید و نگاهش رو به آینه رو به روی خودش دوخت. درست مثل همیشه گونه‌ها و نوک بینی کوچکش قرمز شده بود و چشم‌هاش مثل همیشه غم رو به رخ می‌کشیدن.
جونگ‌کوک لبخندی به قیافه‌ی خودش زد و و جمله‌ای که با صدای آرام و گرم مادرش میون ذهنش شنیده می‌شد رو زمزمه کرد
_ لمس امید دردهای میون قلب ما رو کم می‌کنه. پس یادت نره، اگه روزی کم آوردی باید دوباره امیدت رو پیدا کنی. قلب تو یه مکان ارزشمنده پسر من، آواره‌ش نکن.
***
_ بعضی از تاریخ‌نویس و نوازنده‌ها ادعا دارن که تارگا علاقه‌ی پنهانی به اون دوست داشته، چون فقط عشق می‌تونه همچین شاهکاری رو خلق کنه باریستای چشم آبی!
جیمین "او" کشیده اما آرومی گفت و بازهم نگاه متعجبش رو به سمت گیتار مرد کشوند. چوب پشت سیم‌های گیتار، زیر دست یونگی رنگ باخته اما هنوز هم دلیل نواخته شدن زیباترین قطعه‌ها بودن. هنوز هم نُت‌هایی که انگشت‌های مرد با تمام دقت، روی سیم‌های این گیتار خسته می‌نشوند باعث گرمای قلب هرکسی می‌شد.
پسر کوچکتر آه نیمه‌ای کشید و زیرلب غر زد
_ کاش مثل تو نواختن یه ساز رو بلد بودم موسیو...
یونگی با شنیدن صدای جیمین نگاهی به صورتش انداخت، لب‌هاش برآمده شده و چشم‌هاش گردتر از همیشه بودن! پوزخندی زد و با صدای همیشه آرومش زمزمه کرد
_ دوست داری یاد بگیری پارک؟
_ یعنی می‌تونم؟
پوزخند روی لب‌های گیتاریست با دیدن چشم‌های پسری که حالا ذوقش رو نشون می‌داد، به لبخندی عمیق تبدیل شد و سری تکان داد
_ اگه بخوای یادت می‌دم. اونموقع هوسوک به تو هم میگه نوه‌ی بابابزرگ! قبوله پارک؟
جیمین ناباورانه خندید و مشت خودش رو به دست مشت شده‌ی یونگی که جلوی صورتش قرار گرفته بود، کوبید
_ قبوله. از این به بعد با من دردهات رو بنواز، پیرمرد!
_ بجنب یونگی، الان میاد!!!
گیتاریست با شنیدن صدای هیجان زده‌ی کازوها به سمتش برگشت. کنار هوسوک و ایدن جلوی پله‌ها ایستاده و نگاه منتظرش رو به دست‌هاش دوخته بود. مرد سری به نشانه‌ی تایید تکون داد و با شنیدن صدای پاهای پسری که با قدم‌های آروم و سر خمیده‌اش پله‌ها رو بالا میومد، شروع به نواختن کرد.
فقط یونگی می‌دونست این قطعه چقدر برای جونگ‌کوک ارزشمنده؛ چون بار اولی که پسر کوچک‌تر تونست اجراش کنه و با نت به نت این بی‌کلام اشک ریخت، تنها این مرد کنارش موند و با نگاه پر از افتخارش، پناه پسر شده بود.
جونگ‌کوک با شنیدن صدای گیتار، سرش رو بالا گرفت و با بهت به صحنه‌ی رو به روش خیره موند. فضای طبقه‌ی دوم از هروقت دیگه‌ای تاریک‌تر به نظر می‌رسید؛ تنها با چراغ‌های ریز طلایی رنگی که دور میز به چشم می‌خورد و نور شمع‌هایی که جیمین چند ثانیه پیش روشن کرد، کمی قابل دید شده بود.
اشک بازهم دیدش رو تار کرده و هق‌هق آروم ناشی از بغضی که حالا بدون هیچ ترسی شکسته بود، میون صدای گیتار یونگی می‌نشست. دست‌های مرد تندتر روی سیم‌ها کشیده می‌شدن و خاطرات‌الحمرا آخرین اوج خودش رو به نمایش می‌گذاشت. تموم غم میون قلب جونگ‌کوک با عشقی که آدم‌های رو به روش به پسر بخشیده بودن، محو شده بود و رد اشک‌های پسر انحنای لبخندش رو می‌بوسید.
با تموم شدن آهنگ، یونگی گیتار رو به دست جیمین داد و از روی صندلی بلند شد. دست‌هاش رو از همدیگه باز کرد، با سر به بغلش اشاره داد و به پسر گریون مقابلش گفت
_ تولدت مبارک!
جونگ‌کوک دستی به صورتش کشید و با قدم‌های بلند خودش رو به مرد رسوند. دست‌هاش رو محکم دور گردن یونگی حلقه و کنار گوشش زمزمه کرد
_ تو بهترینی هیونگ...
_ غم نیویورک بارونی رو با اشک‌هات بیشتر نکن جوجه.
پسر از بغل یونگی جدا شد و کنارش ایستاد. به هوسوک، ایدن، کازوها نگاه گذرایی انداخت و با دیدن جیمینی که کنار گیتاریست بود، با صدای جیغ مانندی گفت
_ هیوووونگ!
پسر مو طلایی تک خنده‌ای کرد، چشم‌های خط شده‌اش رو به کافه‌چی جوان دوخت و پاسخ داد
_ الان منو دیدی موسیو جئون؟
جونگ‌کوک سرش رو بالا و پایین کرد و نفس صداداری کشید. به هوسوک خیره شد و با تعجب پرسید
_ یا هوسوکا! تو که گفتی نمیاد!
مرد پیپ گوشه‌ی لبش رو جا به جا کرد، پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت
_ کوک؟ من همون اول بهت گفتم که مین یه باریستای دیوونه رو با خودش میاره.
_ برو شمع‌ها رو فوت کن خرگوش غرغرو، کیک آتیش گرفت!!
جونگ‌کوک با شنیدن صدای جیغ کازوها، حرفی نزد و سریع پشت میز وسط سالن ایستاد. دست‌هاش رو مثل بازدبزن روی شمع‌ها تکون داد، خاموش‌شون کرد و لبخند دندون نمایی زد
_ نمی‌خواستم خودم شمع‌ها رو فوت کنم، چون وقتی که مادرم کنارم بود همیشه می‌گفت «قبل از اینکه با نفس حبس شده‌ی میون سینه‌ت شمع‌ها رو خاموش کنی، رسیدن به آرزوهات رو میون ذهنت مجسم کن و از کسی که آدم‌های اطرافت رو بهت بخشیده ممنون باش»
بغضی که به خاطر یادآوری لحن زیبای مادرش، دوباره میون گلوش نشسته بود رو بلعید و ادامه داد
_ همیشه آرزوم این بود که یه کافه داشته باشم و انقدری توی کارم موفق شم که همه بهم افتخار کنن. به آروزی بچگی خودم رسیدم، اما عمر کوتاه پدر و مادرم اجازه نداد برق میون چشم‌هاشون رو ببینم و لبخندشون بهم اطمینان بده که کارم رو درست انجام دادم....
قطره اشکی روی صورت پسر نشست
_ اما حالا که شما رو کنارم دارم احساس تنهایی نمی‌کنم. ارزشمندترین آدم‌های زندگیم رو از دست دادم، خونه‌ی آرزوهام در عرض یک روز خراب شد و دیگه‌ای خونواده‌ای نداشتم تا بتونم وقتی کم آوردم بهشون تکیه کنم. برای من فقط یه خواهر موند که وجودش مثل یه حصار شیشه‌ای، خورد شده بود...
جونگ‌کوک با سوختن گلوش، سرش رو به سمت آسمان گرفت و نفس خودش رو حبس کرد. این چه سایه‌ی سیاهی بود، که امروز تموم وجود پسر رو تحت سلطه‌ی خودش درآورده بود؟ چرا فقط روزهایی که دقایقش با خون پدر و مادرش، زجه‌های سویون و سکوت خفه کننده‌ی خودش نقاشی شده بودن رو به یاد می‌آورد؟
جیمین کنار پسر کوچکتر ایستاد و دستی به شونه‌اش کشید
_ اشکالی نداره موسیو کوچولو. اشک بریز...
جونگ‌کوک لبخندی میون اشک‌هاش زد و سرش رو کمی کج کرد. چندبار عمیق نفس کشید و همین که خواست حرف‌هاش رو ادامه بده، صدای پیانویی که گوشه‌ی سالن قرار داشت و حالا انگشت‌های یونگی ماهرانه روی کلاویه‌هاش می‌رقصید، متوقفش کرد.
اون ملودی و کلماتش فقط متعلق به یک نفر بود، کسی که حالا مایل‌ها دورتر از جونگ‌کوک زندگی می‌کرد و پسر بیشتر از هرکسی دلتنگش می‌شد.
_ حالا وقت اومدن مهمون منه کوک...
با حرف یونگی نگاه همه به گوشه‌ی سالن کشیده شد و چند ثانیه بعد با پیدا شدن موهای بلوندی کسی که پله‌ها رو بالا میومد، صدای خاص دختر میون فضا پیچید
The evil, it spread like a fever ahead
این شر مثل تب شیوع یافته
It was night when you died, my firefly
وقتی که مُردی شب بود، کرمِ شب تابِ من
What could I have said to raise you from the dead
چی می‌تونستم بگم، تا تورو از مرگ جدا کنم؟
Oh, could I be the sky on the Fourth of July?
اوه، می‌شه من آسمون میون روز چهارم جولای باشم؟
با قرار گرفتن دختر مقابل جونگ‌کوک، چشم‌های خمارش به نگاه خیس شده‌ی برادرش دوخته شد. انگشت‌هایی که به خاطر ناخن‌های بلندش کشیده‌تر به نظر می‌رسیدن رو محکم‌تر دور میکروفون میون دستش حلقه کرد و به خوندن ادامه داد
Well, you do enough talk
خب، تو به اندازه‌ی کافی صحبت کردی
My little hawk, why do you cry?
شاهین کوچکِ من، پس چرا گریه می‌کنی؟
Tell me, what did you learn from the Tillamook burn,
به من بگو چه چیزی از آتش‌سوزی تیالموک
Or the Fourth of July?
یا چهارم جولای یاد گرفتی؟
We're all gonna die!
ما همه خواهیم مُرد!
یونگی سرش رو به همراه ریتم تکان می‌داد و با افتخار به صدای دختر گوش سپرده بود. انگشت‌هاش رو با دقت روی کلاویه‌ها می‌کشید تا ملودی رو به درستی با صدای سویون هماهنگ کنه.
Sitting at the bed, with the halo at your head
روی تخت نشستی، با حلقه‌ی نوری دور سرت
Was it all a disguise, like junior high?
همه‌ی اینها دروغ بودن؟ مثل دوران دبیرستان
Where everything was fiction, future, and prediction
جایی که همه‌چیز یه افسانه بود، آینده و پیشگویی‌ها!
Now, where am I? My fading supply
الان، من کجا ایستادم؟ آذوقه‌ی محو شده‌ام
Did you get enough love, my little dove?
به اندازه‌ی کافی عشق دریافت کردی، کبوتر کوچک من؟
Why do you cry?
پس چرا گریه می‌کنی؟
And I'm sorry I left, but it was for the best
من متاسفم که رفتم، ولی این بهترین کار بود
Though it never felt right
اگرچه هیچوقت درست به نظر نیومد
My little kook!
کوکِ کوچکِ من!
پسر با شنیدن آهنگی که سویون می‌خوند تا شیرینی‌های گذشته رو به یاد بیاره و حالا متنش رو به خاطر اون تغییر داده بود، لبخندش عمیق شد. خواهرش میون اون شلوار لی مشکی و لباس چسبیده‌ی قرمزی که پوشیده بود بی‌نقص به نظر می‌رسید و صداش برای جونگ‌کوک، مثل همیشه دلنشین‌ترین صدای ممکن به نظر می‌رسید.
The hospital asked, "Should the body be cast?"
بیمارستان پرسید "می‌تونیم بدن رو دفن کنیم؟"
Before I say goodbye, my star in the sky
قبل از اینکه من خداحافظی کنم، ستاره‌ی من میون آسمون
Such a funny thought to wrap you up in cloth...
فکر خنده داریه که تورو توی پارچه بپیچن...
Do you find it all right, my dragonfly?
از نظر تو عیبی نداره، کرم شب‌تاب من؟
سویون کمی سرش رو کج کرد و همون‌طور که به چشم‌های پسر بی‌پناه رو به روش خیره بود، چند قدم به سمتش برداشت و خطاب به اون خوند
Shall we look at the moon, my little loon?
باید به ماه نگاه کنیم، ماه کوچک من؟
Why do you cry?
چرا گریه می‌کنی؟
Make the most of your life, while it is rife
از زندگیت نهایت استفاده رو ببر، تا وقتی که هنوز هست
While it is light...
تا وقتی که هنوز روشنه...
Well, you do enough talk
خب، تو به اندازه ی کافی صحبت کردی
My little hawk, why do you cry?
شاهین کوچکِ من، چرا گریه می‌کنی؟
Tell me, what did you learn from the Tillamook burn,
به من بگو چه چیزی از آتش‌سوزی تیالموک،
Or the Fourth of July?
یا چهارم جوالی یاد گرفتی؟
We're all gonna die!
ما همه خواهیم مُرد!
تموم شدن متن آهنگ با کوبیدن دست‌های یونگی به روی کلاویه‌ها هماهنگ شد و پوزخندی روی لب‌های سویون نشوند
_ هنوز کارت رو خوب بلدی استاد!
مرد از پشت پیانو بلند شد، دستی به کمرش کشید و گفت
_ صدای تو هم هنوز مثل کوکائین عمل می‌کنه، جئون بزرگ!
دختر ابرویی بالا انداخت و تابی به میکروفون توی دستش داد. از میزی که میون خودش و جونگ‌کوک قرار داشت رد شد و با قرار گرفتن رو به روی برادرش، صورت قرمز شده‌اش رو قاب کرد و گونه‌های اشکی پسر رو کمی فشرد
_ تولدت مبارک، امید قلب آواره‌ام!
جونگ‌کوک سرش رو به سمت دست دختر کج کرد، کف دستش رو آروم بوسید و زمزمه کرد
_ برگشتی...
سویون دم عمیقی گرفت، تنش رو جلوتر برد و پیشانی‌اش رو به پیشانی برادر کوچکترش چسباند و به آرامی گفت
_ اومدم که بمونم چشم گردالی من.
پسر دستی به گونه‌های گُر گرفته‌ی خودش کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. دست خواهرش رو محکم‌تر فشرد، نگاه لبریز از اشکش رو به چشم‌های همیشه خمار سویون دوخت و لب زد
_ و این یه قوله خانوم جئون، نه؟
دختر پوزخندی زد و سرش رو تکان داد
_ این یه قول ابدیه آقای جئون. من دیگه تنهات نمی‌ذارم.
*
**
***
درود عشاق قهوه‌های نیمه شب!
قبل از هر سخنی؛ امیدوارم که قلب‌های زیباتون با آرامش بتپن و فرشته‌های لبخند، معجزه‌ی خودشون رو لب‌های شما نقاشی کرده باشن.
حقیقتا از اینکه دیدم پارت قبل مورد پسندتون بوده کلی ذوق کردم و با کلمات امیدوار کننده‌ای که برام نوشته و فرستاده بودین، حس کردم بعد از سال‌ها دوری به خونه‌ی گرم و آشنای خودم برگشتم. پس صمیمانه ازتون ممنونم. امیدوارم که این پارت هم لایق نگاه پر از ستاره‌ی تک‌تک شماها باشه و آنائل و کافه‌چی جوون‌مون دلیل کوچیکی برای حس خوب میون قلب‌هاتون بمونن.
رویا بیشتر از این وقت‌تون رو نمی‌گیره و تنها با یه لبخند به صورت‌های نازتون خیره می‌مونه.
یادتون نره که امروز به شنیدن صدای سویونِ زیبایِ من و خوردن تیکه‌ای از کیک شکلاتی موسیو بارتون دعوت شدین!
-
𝗡'𝗼𝘂𝗯𝗹𝗶𝗲 𝗽𝗮𝘀 𝗱𝗲 𝘃𝗶𝘃𝗿𝗲!

ANAEL | VKOOKTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon