3-«بارونِ‌نگاهت،‌یا‌بارونِ‌آسمون؟»

178 34 9
                                    

«اولین شبی که تونستم ببینمت برای توصیف حال داغونت فقط یه جمله میون ذهنم نشست. یه دونه ابر از پرواز میون آسمون خسته شده بود؛ اومد روی زمین، صورتت رو بوسید و رد قطره‌های بارون وجودش رو روی گونه‌های تو جا گذاشت!»
میزبان آنائلی که غم، میون یه شب بارونی مهمونش شده بود!

-
Part-3: Rain in your eyes, or rain in the sky?
قسمت سوم: بارونِ نگاهت، یا بارونِ آسمون؟
***
یقه‌ی پالتو رو دور گردنش بالا کشید و با حس عطر تلخ و پر از خاطراتی که مثل همیشه از تار و پود پارچه‌ی سیاه رنگ استشمام می‌شد، پوزخندی زد. زندگی عجیب بود؛ به سرعت می‌گذشت و روزی زیباترین هدیه‌های یک شخص رو به مایه‌ی عذاب تبدیل می‌کرد.
دسته‌ی فلزی کنار شونه‌اش رو گرفت، دست خمیده‌اش رو تکیه‌گاه سرش کرد و به محیط بیرون که به خاطر سرعت بالای قطار محو می‌شد، خیره موند.
تمام روزگارش مثل تونل محو شده‌ی اطراف همین قطار به‌هم ریخته بود و کاری برای نجات هیچ‌چیزی از دستش برنمی‌اومد. زندگی سم وجودش رو میون شراب ثانیه‌های این مرد ریخته، بدنش رو فلج کرده و حالا بزرگترین مسئولیت رو روی شونه‌های شکسته‌اش قرار داده بود.
هر روز از در خونه بیرون می‌اومد، سوار قطار می‌شد و راه بین منتهن [از بخش‌های پنج گانه‌ی نیویورک، که مرکز اقتصادی و اداری آن و از نظر تاریخی محل ایجاد نیویورک می‌باشد.] تا بروکلین [یکی از قدیمی‌ترین بخش‌های نیویورک که پرجمیت‌ترین بخش این شهر نیز به شمار می‌رود.] رو برای دیدن خونه‌ی جدید کسی که برای همیشه از دستش داده بود می‌رفت. اما ابدا نمی‌تونست سردر آرامستان «گرین-وود» رو رد کنه و بین اون همه سنگ رنگ و رو رفته، دنبال قبر عزیزی بگرده که زیبایی خونه‌اش یه خروار خاک یخ‌زده‌ست.
_ خوبی پسرم؟
با صدای پیرزنی که روی صندلی رو به رو نشسته بود، از مرداب لجن گرفته‌ی افکارش بیرون کشیده شد و نگاهش رو به اون سمت کشید. دختر زیبایی میون بغل پیرزن آروم گرفته و با چشم‌های گرد شده‌اش به مرد نگاه می‌کرد، انگار نگاه این بچه هم نمی‌تونست این حجم از غم میون صورت مرد رو باور کنه!
تهیونگ دم عمیقی گرفت و برای اطمینان‌خاطر زن، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. روی زانوهای خودش نشست، دستش رو به سمت صورت دختر برد و تار موهای طلایی رنگ نازکی که روی پیشونی اش ریخته بود رو کنار زد. بچه دست کوچک خودش رو دور انگشت‌های مرد حلقه کرد، با ذوق خندید و دو دندون نیمه رشد کرده اش نمایان شد.
اشک‌های یخ‌زده‌ای که پشت مژه‌های تهیونگ محکوم به حبس شده بودن، روی گونه‌هاش چکید و لبخند تلخی در تضاد با اون اشک‌ها، روی لب مرد نشست. قانون جدید زندگی این بود؟ باید هربار میون لحظه‌های بهاری و دلگرم کننده‌ی لبخند، قدرت سیل یخ‌زده‌ی اشک‌ها رو به رخ می‌کشید؟
با پدیدار شدن خاطره‌ای پشت پلک‌های متورمش، چشم‌های خودش رو بست و با دقت به صدای خنده‌هایی که دیگه هیچوقت شانسی برای شنیدن دوباره‌شون نداشت، گوش سپرد
" فلش بک_ 9 ماه قبل، میدان مدیسون [نام تقاطع و محله‌ای بسیار مشهور در بخش منتهن شهر نیویورک است.]
هوای نیویورک نسبت به چند ساعت پیش سردتر شده بود. برف آروم آروم می‌بارید، زمین زیرپای زن به شدت لیز شده بود و با اضافه وزنی که به خاطر بارداری داشت، راه رفتن روی این سنگ‌فرش یخ‌زده، غیرممکن به نظر می‌رسید.
یونا دستی به شکم برآمده‌اش کشید، با حس تکان‌های ریزی که زیر انگشت‌هاش حس می‌شد لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد
_ آروم دخترم. برای دیدن این دنیا خیلی هیجان‌زده‌ای، نه؟!
با حس ضربه‌های کوتاهی که قطع نشده بود و از روی لباس‌های ضخیمش هم حس می‌شد، تک‌خنده‌ای کرد و روی نیمکتی که چند قدم باهاش فاصله داشت نشست.
دو طرف پالتوی سفید رنگ تنش رو به همدیگه رسوند و روی شکمش قرار داد تا بچه‌ی شیرینی که میون وجودش رشد می‌کرد، آسیبی نبینه و از هر نوع خطری دور بمونه. مگه برای یه مادر چیزی به جز سلامت موجودی که ارزشمندترین داراییش بود، چیز دیگه‌ای مهم به نظر می‌رسید؟ این دختر پاره‌ی وجود یونا بود.
_ بازم توی این سرما اومدی بیرون؟ یونا به خودت رحم نمی‌کنی به اون توله رحم کن!
زن با شنیدن صدای همیشه بم تهیونگ، نگاهش رو به سمتش کشید و اخم تصنعی‌ای کرد
_ چندبار بگم نباید بهش بگی توله؟
مرد قدمی جلو اومد، پیراشکی مورد علاقه‌ی یونا رو به دستش داد و با قاب کردن صورت خودش گفت
_ مثل تو شکوفه‌ی مامان صداش بزنم خوبههه؟ دوستش داری؟
یونا با دیدن اداهای تهیونگ بلند خندید و با نوای خنده‌هاش، لبخندی روی لب مرد هم نشوند. زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و میون اون لحظه پروانه‌های خوشبختی بدون توجه به آینده‌ای که قراره بال‌هاشون رو ببُره، اطراف اون دو نفر می‌رقصیدن و رد دلگرمی رو به جا می‌ذاشتند!"
با حس دست کوچکی که روی گونه‌اش، پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و به بچه‌ای که حالا درست رو به روی صورتش قرار گرفته بود نگاه کرد. چشم‌های آبی دختر شبیه دو اقیانوس آروم و کوچک، به مردمک‌های سیاه مرد خیره، صدای نفس‌هاش میون نفس‌های تهیونگ پیچیده و لبخند شیرین بچه هنوز رو لب‌های باریکش باقی مونده بود
_ انگار سوفی خیلی بهت علاقه‌مند شده پسرم!
تهیونگ دم عمیقی گرفت و لبخندی که به هرچیزی شبیه بود به جز لبخند، روی لب‌هاش نشوند و با صدای گرفته‌اش گفت
_ آره اقیانوس آبی؟ آخه به جز درد و بدبختی، چه چیز دیگه‌ای میون این چشم‌ها دیدی که اینطوری خیره‌شون موندی؟
خنده‌ی ملایم بچه میون فضای خلوت قطار پیچید و ضربان قلب مرد رو بابت اون همه شیرینی بهم ریخت. تهیونگ نگاهش رو به پیرزن دوخت و همون لبخند عجیب رو روی صورتش حفظ کرد
_ امیدوارم همیشه بتونین میون صدای خنده‌هاش غرق شین، خانوم.
از روی زانوهاش بلند شد و رو به روی در قطار ایستاد. به محض باز شدن در از قطار پیاده شد و هوای خفه‌ی شهری که گوشه به گوشه‌اش یادآور خاطراتی که از شیرینی زیاد، تلخ شده بود رو میون ریه‌هاش حبس کرد.
از ایستگاه 59 خیابان برادوِی دور شد و با حس سرمای هوای مه گرفته‌ای که منتهن رو پوشونده بود، تلخ خندید. دست‌های یخ‌زده‌اش رو میون جیب‌های پالتو پنهان کرد، قدم‌هاش رو به سمت میدان کلمبوس [یکی از نمادهای اصلی و نقطه‌ی توریست‌پذیر بخش منتهن.] تند کرد تا هرچه زودتر خودش رو به سنترال پارک [اولین و بزرگترین پارک مدرن، در تاریخ ایالات متحده‌ی آمریکا که در بخش منتهن قرار دارد.] برسونه.
تهیونگ نیاز داشت تن خسته‌ش رو به تمام مکان‌های مورد علاقه‌ی زنی که به تازگی از دست داد بود برسونه، تا باور کنه نیست. اما زانوهای این مرد با هر قدمی که برمی‌داشت، سست‌تر می‌شد و توانایی تحمل سنگینی جسمش رو نداشت.
با دیدن درخت‌های پارک مقابلش، ایستاد و به نیمکتی که درست وسط محوطه قرار داشت خیره موند. نفس خفه‌ای کشید و بازهم با به یاد آوردن خاطره‌ای، اجازه داد صورتش با اشک تزئین شه
" _ این که بستنی نیست!
مرد چشم غره‌ای به یونا رفت
_ معلومه که بستنی نیست. کدوم آدم عاقلی برای یه زن باردار، وسط زمستون بستنی می‌گیره؟
یونا آهی کشید و قاشقی از سوپ گرمی که تهیونگ روی نیمکت گذاشته بود چشید، با حس طعم خوبش لبخندی زد و گفت
_ می‌خواستم به جوجه‌ی توی شکمم بگم اگه چیزی که خواستی رو نمی‌خورم مقصر این تهیونگ دیوونه‌ست، ولی انگار سوپی که براش آوردی رو بیشتر از بستنی دوست داره!
مرد کاسه‌ای که میون دست‌هاش بود رو کنار کاسه‌ی روی نیمکت قرار داد، به سمت شکم زن خم شد و با لحنی که فقط و فقط برای این موجود شیرین بود، زمزمه کرد
_ آفرین جوجه! همین‌طوری پیش برو و توی تیم من بمون، قول می‌دم وقتی که بیای سلطنت رو از یونا بگیرم و به تو بسپارمش!
_ یااااا!
تهیونگ با شنیدن صدای کشیده و نسبتا بلند یونا، سرش رو بالا آورد، پشت چشمی نازک کرد و جواب داد
_ چرا به حرف‌های من و جوجه‌ام گوش می‌کنی آخه؟"
صداهای میون ذهنش آروم آروم محو و در نهایت، دلیل لبخند تلخی روی صورت مرد شدن. تنها زیبایی جهانِ سیاه و سفید تهیونگ زیر خروارها خاک دفن شده و دیدن صورت آروم و لب‌های میزبان لبخندش، به دورترین و دست‌نیافتنی‌ترین رویای زندگی این مرد تبدیل شده بود.
پاکت سیگار و فندک نقره‌ای رنگی رو از جیبش بیرون کشید، نخی سیگار روشن کرد و دودی که مملؤ از عطر شکلات بود رو میون ریه‌هاش حبس کرد.
بازهم لبخندی نیمه به وضعیت خودش زد و زیرلب گفت
_ تو چی؟ از روزی که رفتی خوشحالی؟ دلت برای این تهیونگ دیوونه تنگ نشده زندگیم؟
پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد
_ دیگه بوی این لعنتی اذیتت نمی‌کنه؟ غر نمی‌زنی که نباید هر روز این همه دود رو نفس بکشم؟
با حس قطره‌ای باران روی پیشونی‌اش، لبخند نیمه‌ی تهیونگ عمیق شد
_ انگار امروز هوای این شهر، قصد داره من رو دیوونه‌تر کنه یونا!
***
_ اینطوری قبول نیست، باید کل اون لیوان رو یه نفس می‌خوردی!
جونگ‌کوک ناباورانه خندید و غر زد
_ اگه یه نفس بخورمش که خفه می‌شم دیوونه. خواهش می‌کنم قبل از پیشنهادات طلاییت، یکم به عواقب‌شون فکر کن!
یونگی پوزخندی به جیغ‌های ایدن و جونگ‌کوک زد و دوتا لیوان بزرگ که پر شده بودن رو از روی میز برداشت. یکی از لیوان‌ها رو به دست دختر مو بلوندی که با شرارت به لیوان نگاه می‌کرد، داد و گفت
_ آماده‌ای سویونا؟
دختر در جواب پوزخندی روی لب‌هاش نشست و داد زد
_ برای نوشیدن با تو همیشه آماده‌ام استاد!
لیوان خودش رو به لیوان یونگی کوبید و ساعد دستش رو دور ساعد دست مردی که حالا رو به روی سویون نشسته بود، حلقه کرد و ادامه داد
_ یک، دو... و سه!!
لیوان‌های بزرگی که لبریز از آبجو بودن، حالا بدون هیچ مکثی توسط اون دو خالی می‌شدند. یونگی چشم‌هاش رو بسته اما سویون با چشم‌های گشاد شده‌اش به محتوای لیوان زل زده و سعی می‌کرد قبل از مرد، نوشیدنش رو به پایان برسونه.
حالا که تموم خونواده‌ی جونگ‌کوک کنار همدیگه جمع شده بودن، صدای خنده‌هاشون میون کافه پیچیده و زمستون غالب بر قلب پسر رو کنار زده بود. زندگی همین دلخوشی‌های کوچکی بود که برای چند ثانیه، وزن نکبت‌بار غم‌ها رو کنار می‌زد.
_ بسه بچه، این همه تلاش نکن. من تموم کردم!
سویون با شنیدن صدای مرد، پلک‌هاش رو با ناامیدی روی هم فشار داد و جرعه‌ی آخر نوشیدنی رو بلعید. لیوان خالی شده‌اش رو کنار لیوان یونگی گذاشت و با نفس نفس جواب داد
_ پیر شدی یونگی، اما هنوز برای نوشیدن چند ثانیه از من جلوتری!
مرد چونه‌ی سویون رو میون انگشت‌های کشیده‌اش قفل کرد
_ هروقت تونستی یه لیوان آبجو رو قبل از من سر بکشی، ادعات رو قبول می‌کنم فسقلی.
جیمین سرش رو از روی تاسف برای اون دو نفر تکون داد، بشقاب پر شده از کیکی جلوی دست هرکدوم قرار داد و گفت
_ تو بعد از چند ماه برگشتی مادام جئون و امشب تولد برادرته. دعوا با موسیو مین رو بذار برای یه روز دیگه.
کازوها کنار جیمین ایستاد، با ابرو به پسری که گوشه‌ی سالن نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد
_ الان وقت کادو دادن به جونگ‌کوکه نه مست کردن.
یونگی چشم‌های ریز شده‌اش رو به سویون دوخت
_ راند دوم بمونه برای نیمه‌شب...
_ قبوله!
جیمین جعبه‌ای که میون جیب داخلی پالتوش گذاشته بود رو بیرون کشید، کنار پسری که امشب شمع 21 روی کیک تولد رو فوت کرده بود ایستاد و جعبه رو به دستش داد
_ امیدوارم دوستش داشته باشی موسیو کوچولو...
جونگ‌کوک با لبخند عمیق شده‌اش بسته‌بندی با ظرافت تزئین شده رو از دست مرد مو طلایی گرفت
_ ممنونم.
روبان سفید هم‌رنگ با جعبه رو باز کرد و به گردنبندی که پلاک نوشته‌ای به زبان فرانسوی درونش قرار داشت، خیره موند. زنجیر رو به آرامی از جعبه بیرون کشید و پرسید
_ یعنی چی؟
_ این کلمه لِپان خونده میشه و به معنای خرگوشه. وقتی پشت ویترین جواهر فروشی کارتیه [یک شرکت طراحی، تولید، پخش و فروش جواهرات در پاریس.] دیدمش، فقط یاد تو افتادم.
پسر کوچک‌تر قفل زنجیر رو باز کرد، اون رو دور گردن خودش بست و با ذوق زمزمه کرد
_ واقعا ممنونم هیونگ، این خیلی ارزشمنده.
گیتاریست بعد از عقب اومدن جیمین، جلوی جونگ‌کوک ایستاد و جعبه‌ی خیلی بزرگی رو به دست پسر داد
_ فکر کنم من و پارک عهد بستیم همیشه خلاف همدیگه عمل کنیم. پس الان هم برای اینکه حرف این باریستای چشم آبی رو نقض کنم، امیدوارم که ازش متنفر باشی موسیوی بزرگ!
با اتمام جمله‌ی یونگی، صدای خنده‌ی جمع هفت نفره‌شون بازهم میون فضا پیچید. جونگ‌کوک در جعبه رو باز کرد و کاغذ قرمز رنگی که سطح هدیه‌اش رو پوشونده بود، کنار زد. با بهت به گیتار الکتریک مشکی رنگی با دکمه و سیم‌های نقره‌ای که میون جعبه بود نگاه کرد و داد زد
_ تو برام خریده بودیش!
مرد رو به روش ابرویی بالا انداخت
_ قبلا گفته بودم هرچیزی که با برق میون چشم‌هات بهش نگاه کنی رو می‌خرم.
جعبه رو روی میز قرار داد و با ذوق یونگی رو بغل کرد. اشک شوق میون چشم‌های جونگ‌کوک نشسته بود و ضربان قلب نامنظمش، نشان از هیجان زیاد پسر بود. وجود گیتاریست خسته‌ای که مهربونی خودش رو میون حرکاتش نشون میداد رو مدیون کدوم کار خوب زندگیش بود؟
_ بیا اینطرف ببینم توله خرگوش، هنوز هدیه‌های ما رو باز نکردی.
پسر کوچک‌تر از بغل یونگی جدا شد، رد اشک‌هاش رو پاک کرد و جعبه‌ی میون دست هوسوک رو گرفت
_ حسود نباش بارتندر، همه‌تون رو بغل می‌کنم!
هوسوک شعله‌ی فندک طلایی رنگش رو مقابل توتون پیپ قرار داد و با لب‌های حلقه شده‌اش غرید
_ از این یکی هم خوشت میاد، پس من آرزویی ندارم.
جونگ‌کوک پشت چشمی نازک کرد و در این جعبه هم درست مثل جعبه‌های قبلی باز کرد. با لبخند دندون‌نما و چینی که به بینیش داده بود، به سرویس ماگ‌های کوچیک و بزرگی که هرکدوم رنگ متفاوتی داشتند نگاه کرد و گفت
_ وای، کلکسیونم کامل شدددد!
این هدیه رو هم کنار هدیه‌های دیگه قرار داد. هوسوک رو بغل کرد و همین که خواست کلمه‌ای برای تشکر به زبون بیاره، با صدای دادی که میون ضربه‌های کسی به شیشه‌ی در ورودی پیچیده بود و از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسید، جمله‌اش رو بلعید.
با تعجب از بغل مرد خودش رو بیرون کشید، قدم‌های تندش رو به سمت پله‌ها کشید و خودش رو سریعا به طبقه‌ی پایین رسوند.
قامت خمیده‌ی مرد سیاه‌پوشی پشت در ورودی کافه به چشم می‌خورد و صدای ضعیف و شکسته‌اش به گوش می‌رسید
_ صدام رو نمی‌شنوین؟ نکنه همه‌تون حس می‌کنین وجودم محو شده؟
مرد پشت شیشه کمی از محتوای بطری میون دستش خورد، سرمستانه خندید و ادامه داد
_ برای سال‌ها به هرچیزی که نزدیک شدم محو شد، نکنه این بار نوبت محو شدن خودمه که دیگه کسی به زجه‌هام توجهای نداره؟ نکنه حالا که زندگی از تموم اطرافیانم گرفته شده، منم حق زندگی کردن ندارم؟
جونگ‌کوک بدون هیچ حرفی به مرد مقابلش خیره مونده بود و توان کوچک‌ترین حرکتی هم نداشت. این مرد کی بود؟ از چی حرف میزد؟ سنگینی غم روحش چقدر زیاد بود که از شدت فریادهاش، گلوی خودش رو زخم کرده بود؟
_ هزار سال هم که بگذره من با این غم کنار نمیام یونا... تو بگو چیکار کنم...
مرد سیاه‌پوش بطری خالی شده‌ی میون دستش رو به زمین کوبید، سرش رو به سمت آسمان گرفت و بلندتر از قبل فریاد کشید
_ د آخه لعنتی! وقتی یادم ندادی چطوری فراموشت کنم، چرا تنهام گذاشتی؟ چطوری انقدر بی‌رحمی که انتظار داری خودم رو از این درد خلاص نکنم؟
جونگ‌کوک با اکراه قدم‌هاش رو به سمت در برداشت و در برابر نگاه پر از تعجب تموم افرادی که بعد از خودش به طبقه‌ی پایین اومده بودن، در ورودی رو باز کرد. سرش رو کمی خم کرد، به صورت مردی که حالا روی زانوهاش افتاده بود نگاه کرد. بارونِ آسمون صورت خسته‌ی مرد رو خیس کرده بود یا بارونِ نگاه خاموش شده‌ی خودش؟! خطوط اضافی‌ای روی صورت این مرد دیده نمی‌شد و تار سفیدی، نظم ارتش سیاه‌پوش موهاش رو بهم نریخته بود؛ پس چرا این‌همه پیر و فرسوده به نظر می‌رسید؟ کدوم آدم امن زندگیش رو از دست داده بود، که حالا انقدر بی‌پناه جلوه می‌کرد؟
پسر کوچک‌تر دستی جلوی چشم‌های بسته‌ی مرد تکان داد و با صدای آرومش پرسید
_ آقا حال‌تون خوبه؟ می‌خواین کمک‌تون کنم بلند شین؟
مرد با شنیدن صدای زیبایی که در اوج ناباوری آشنا به نظر می‌رسید، چشم‌هاش رو باز کرد و به جونگ‌کوک خیره شد. این پسر رو هیچوقت ندیده، اما انگار صداش رو بارها شنیده و ستایش کرده بود.
توهم مستی به ذهنش هجوم برده بود؟ یا شاید میون رویاهای هر روز، صدای بوسیدنی پسر به گوشش می‌رسید که اینطوری معتاد شنیدنش به نظر می‌اومد؟
نگاهش رو به دست جونگ‌کوک که جلوی صورتش دراز شده بود، کشوند و با اکراه دست یخ زده‌اش رو میون دست پسر گذاشت. تن بی‌رمقش رو از زمین سرد جدا کرد، دستی میون موهای خیس خودش کشید و برای پیدا کردن چیزی تمام جیب‌های کتش رو گشت.
پسر کوچک‌تر که تقلای مرد رو دید نگاهی به اطراف انداخت، پاکت سیگار و فندکی چند قدم دورتر به چشم می‌خورد که فقط باران خورده اما سالم بودن. هردو رو از روی زمین برداشت، نخی سیگار از پاکت بیرون کشید و با روشن کردنش به دست مرد داد
_ بگیر موسیو، گمشده‌ی قلب سنگینت میون دست منه!
قطره اشکی سرد روی صورت مرد چکید، با انگشت‌های بلندش سیگار میون انگشت‌های جونگ‌کوک رو دزدید و زیرلب گفت
_ گمشده‌ی قلب من زیر یه خروار خاک خوابیده...
حالا مرد اشک میون چشم‌های خمارش رو به چشم‌های گرد جونگ‌کوک بخشیده بود و بارون نگاهش روی صورت پسر می‌نشست. پس سرمای تموم قلب‌های این شهر، ناشی از اشک‌های یخ‌زده‌ی مرد بود!
*
**
***
درود عشاق قهوه‌های نیمه شب!
قبل از هر سخنی؛ امیدوارم که قلب‌های زیباتون با آرامش بتپن و فرشته‌های لبخند، معجزه‌ی خودشون رو لب‌های شما نقاشی کرده باشن.
خیلی منتظر ورود تهیونگ و دیدارش با جونگ‌کوک بودین نه؟ پس حالا راضی به نظر می‌رسین و هیجان میون قلب‌هاتون من رو خوشحال میکنه :) کنجکاوی‌تون راجع به شخصیت تهیونگ بیشتر نشد؟ گذشته‌اش ذهن‌تون رو پر از ابهام کرد درسته؟ می‌دونم! اما قول می‌دم اگه پا به پای آنائل قدم بردارین، به جواب همه‌شون برسین :))
امشب مهمون نیویورک بارونی، لمس بوی سیگار شکلاتی موسیو کیم و شنیدن بی‌کلام بی‌رحمانه زیبایی هستین که براتون گذاشتم.
پس رویا بیشتر از این صحبت‌هاش رو طولانی نمی‌کنه، چشم‌های قشنگ‌تون رو می‌بوسه و منتظر نظرات زیباتون می‌مونه 3>
-
𝗡'𝗼𝘂𝗯𝗹𝗶𝗲 𝗽𝗮𝘀 𝗱𝗲 𝘃𝗶𝘃𝗿𝗲!

ANAEL | VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora