19-«طوفانی‌قبل‌از‌آرامش»

94 20 9
                                    

«چه کسی مرا نویسنده خطاب کرد؟
کدام مخلوقی مرد جنون‌زده‌ای مانند مرا که هر روز با دیدن یک نفر، دنیایش به هم می‌ریزد و کلمات میان ذهنش درست به زیبایی لبخندهای مملؤ از عطر وانیل معشوقه‌ی خود، پشت سرهم ردیف می‌شوند را نویسنده خطاب می‌کند؟
شرم بر نویسنده‌ای که من باشم و برای توصیف جانِ شیرینم؛ تا این حد ناتوان و غریبه با کلمات جلوه کنم!»
پیانیستِ سیاه‌پوش.

-
Part-19: A storm before lull
قسمت نوزدهم: طوفانی قبل از آرامش
***
«هجدهم دسامبر_ منهتن؛ 5:48 PM»
با کنار زدن طره‌ای از موهای بلوندی که دید دختر رو تار کرده بود، بازدم حبس شده‌اش رو رها کرد و با خستگی پرسید
_ تموم شد؟
ریچارد سری به تأیید تکان داد و با بستن فولدری که بین دست‌هاش قرار داشت، پاسخ داد
_ خسته نباشید دکتر جئون، فقط یه نفر منتظرتون هستن که قبل از رفتن باید ببینید.
_ اگر جزو مریض‌هاست و مورد حادی نیست، فردا چک می‌کنم.
پسر کوچک‌تر به سرعت سد راه دکتر جوان شد و سری به نشانه‌ی «نه» تکان داد
_ نمی‌تونید! دکتر پورتمن از من خواستن که حتماً قبل از رفتن‌تون ایشون رو ببینید، گفتن که توی اتاق‌شون منتظر شما می‌مونن.
سویون پوزخندی زد و دستی بین موهای خودش کشید
_ باشه، می‌رم. تو هم برو و کارت رو با دقت انجام بده پسر، فردا می‌بینمت.
دستی به شانه‌ی ریچارد زد و با تند کردن قدم‌هاش، به سمت اتاق دکتر پورتمن رفت.
از سه شب قبل تا الان برای یک ثانیه هم پلک‌های متورم و خسته‌ی خودش رو روی هم نذاشته و از شدت استرس مزخرفی که حتی سد درست نفس کشیدن این دختر شده بود؛ تمام کارهاش رو بی‌حوصله انجام می‌داد و فقط در حد نیاز لب به حرف زدن باز می‌کرد.
نگرانی تار و پود افکار سویون رو بلعیده و فکر به جسم بی‌هوش هوسوک هر ثانیه بیشتر از ثانیه‌ی قبل دیوانه‌اش می‌کرد، اما پزشک جوان درست شبیه به قبل شعله‌ی احساسات بین چشم‌های خودش رو خاموش کرده و به مثال خونسردترین موجود هستی قدم برمی‌داشت.
با رسیدن به در قهوه‌ای رنگی که مقابل نگاهش پدیدار شده بود، بازهم بازدم حبس شده‌ی خودش رو با صدای ضعیفی رها کرد و با لبخندی مضحک در جواب منشی‌ای که کنار ورودی نشسته بود، در رو باز کرد و وارد شد.
هوای خنک و مطبوع اتاق رو به رسم عادت با دم عمیقی بین ریه‌هاش حبس کرد و با حفظ لبخندی که روی باریکه‌های بی‌رنگ لبش به چشم می‌خورد، پرسید
_ موضوعی پیش اومده دکتر پورتمن؟
زن لبخند اطمینان‌بخشی به چهره‌ی سویون که خستگی رو فریاد می‌کشید زد، با دست به صندلی‌هایی که مقابل میز خودش قرار داشتند اشاره و زیرلب زمزمه کرد
_ شیفت امروزت تموم شده خانوم جئون؟
_ بله، میخواستم خروجم رو ثبت کنم که کارآموزم گفت شما منتظر دیدن من بودین. اتفاقی افتاده؟ موضوعی هست که باید راجع به جانگ هوسوک بدونم؟
پورتمن سری به تأیید تکان داد و با جابه‌جایی برگه‌هایی که روی میز قرار داشتند در جواب گفت
_ آخرین باری که آقای جانگ رو معاینه کردم بهم گفت سرفه‌های خونی‌اش تشدید شده و دنبال راهی می‌گشت تا حتی برای یه مدت کوتاه هم که شده از شدت‌شون کم کنه.
آهی کشید، برگه‌ی مورد نظرش رو برداشت و به سمت دختر گرفت
_ بعد از عمل جراحی‌ای که امروز داشتم، چشمم به پرونده‌ی ایشون افتاد و آخرین آزمایش‌هایی که ساعت ده صبح جواب‌شون به دستم رسید رو بررسی کردم؛ چندتا دارو براشون نوشتم که می‌تونن با استفاده‌ی مداوم‌شون تنفس بهتری داشته باشن. با ایشون در تماسی دخترم؟
سویون سری به تأیید تکان داد، برگه رو از دست زن بیرون کشید و با نگاهی که آغشته به نگرانی شده بود انتظار ادامه‌ی حرف‌هاش رو کشید
_ خوبه، پس می‌تونی این نسخه رو به دست‌شون برسونی. خبر داری که برای تعطیلات سال نو، منهتن می‌مونن یا نه؟
_ نه خانوم پورتمن. ما قراره فردا بعد از غروب یه مسافرت بیست روزه تا دهم ژانویه داشته باشیم، اما اگر لازم باشه هوسوک همین‌جا بمونه بلیط هردومون رو کنسل می‌کنم.
اخمی بین ابروهای زن بزرگ‌تر نشست و دستش رو برای دومین بار به سمت سویون دراز کرد
_ نیازی به کنسل شدن سفرتون نیست، اما باید تعداد داروها رو بیشتر کنم تا زمانی که برمی‌گردین.
سویون برگه رو به دست پورتمن سپرد، انگشت‌های لرزانش رو بین تار موهای بلوند خودش کشید و با نگرانی‌ای که حالا میون صداش هم مشهود بود پرسید
_ می‌شه واضح‌تر توضیح بدین دکتر؟
_ نگران نباش عزیزم، من این موضوع رو به آقای جانگ هم گفته بودم. چون بیماری ایشون پیشرفت کرده و تنفس‌شون به شدت درگیر شده، باید مدام از کپسول اکسیژن استفاده کنن تا...
زن آهی کشید و سری به طرفین تکان داد
_ متأسفانه زمان مشخصی نداره، احتمالاً تا آخرین روزی که بتونن نفس بکشن. پس وقتی از سفر برگردید، من هماهنگی‌های لازم رو برای گرفتن کپسول اکسیژن همراه [کپسول‌های اکسیژن همراه به کپسول‌های اکسیژن زیر پنج لیتر گفته می‌شود که به صورت مانومتر سر خود یا شیر مانومتردار باشند. این کپسول‌ها به دلیل ظرفیت کم و سایز قابل حمل، بیشتر مناسب مسافت‌های کوتاه یا شرایط اظطراری هستند.] انجام می‌دم.
لبخندی زد و نگاهش رو بالا آورد؛ از جای خودش بلند شد، روبه‌روی دختر ایستاد و بعد از اینکه برگه رو دوباره به دستش سپرد لبخند گرمی زد
_ نگران نباش، آقای جانگ با رفتار محترمانه‌ای که همیشه داشتن برای من هم شخص مهمی‌ان. پس اگر بدونم درمان جدیدی که راجع بهش تحقیق می.کنم تأثیر مثبتی داره؛ می‌تونم پیوند ریه رو برای ایشون در نظر بگیرم.
_ یعنی.. ممکنه...
_ نه، هیچ قولی نمی‌دم! اما می‌خوام بدونی که نسبت به بیمارتون بیخیال نیستم و تمام تلاشم رو می‌کنم تا نجات‌شون بدم.
سویون لبخندی برای تشکر زد و با صدای آرامش پاسخ داد
_ من مثل همیشه به شما اطمینان دارم و ازتون ممنونم دکتر پورتمن.
"*"
گرمای خورشید از نفس افتاده‌ای که هر روز ظهر این شهر رو برای ثانیه‌های کوتاهی گرم نگه می‌داشت، آرام آرام محو شده و یخ‌بندان همیشگی نیویورک برگشته بود.
نسیم ملایم اما شدیداً سردی از لای پنجره‌ی باز مانده‌ای که چند قدم با مرد فاصله داشت وارد پذیرایی خونه شده و پرده‌های حریر شیری رنگ رو مقابل نگاهش می‌رقصاند.
باریکه‌های نوری که تا چند دقیقه‌ی قبل، خالق طرح‌های زیبایی روی کف‌پوش سرامیکی اتاق شده بودند، حالا محو شده و تاریکی آشنایی فضا رو مملؤ کرده بود.
صدای قاشق کوچکی که به دیواره‌های ماگ آبی رنگ بین دست‌های ایدن برخورد می‌کرد، نوای ممتد سکوت خونه رو شکسته و عطر شکلات داغ [نوشیدنی داغی‌ست که به طور معمول شامل شکلات رنده شده «ذوب شده» یا پودر کاکائو، شیر گرم شده یا آب و شکر است.] رو به مشام بارتندر می‌رسوند.
زندگی بازهم قدرت خودش رو به رخ کشیده بود.
خستگی جسم‌های بی‌رمق اهالی این دیار رو مثل همیشه موضوع مهمی نمی‌شمارد، روح‌های نگون‌بخت‌شون رو بین چرخ‌دنده‌های زمان شکنجه کرده و به تک تک نفس‌های خانواده‌ی آنائل «خفگی» رو هدیه کرده بود.
_ اگر بهم بگی اون مرد هنوز خوابه و من قراره به خاطرش از پاریس بگذرم، تو رو به جای هوسوک به قتل می‌رسونم!
پسر کوچک‌تر که با شنیدن صدای طلب‌کار سویون لبخند ریزی زده بود، ابرویی بالا انداخت و به سمت ورودی چرخید
_ عصر شما هم به خیر مادمازل جئون. بله حال منم خوبه، ممنونم که پرسیدین.
پزشک جوان کیسه‌های خریدی که لابه‌لای انگشت‌های کشیده‌اش به چشم می‌خورد رو کمی جابه‌جا کرد و با بستن در، زیرلب غرید
_ ایدن الان فقط نیازه که ببینم بارتندر معتاد به توتون‌های شکلاتی کافه‌ی ما حالش خوبه تا بتونم چمدون‌های خودم و هوسوک رو ببندم و برادر بیچاره‌ام رو از نگرانی نجات بدم.
چشم‌هاش رو بین حدقه چرخاند، کیسه‌ها رو کنار کانتر آشپزخانه روی زمین گذاشت و با بالا آوردن نگاهش و دیدن هوسوکی که کنار ایدن ایستاده و لبخند محوی زده بود، جیغ بلندی کشید و با قدم‌های بلند روبه‌روی مرد ایستاد
_ محض رضای خدا! کی به هوش اومدی؟ حالت خوبه؟ تنگی نفس نداری؟
لبخند مرد بزرگ‌تر عمیق‌تر شد و سری به طرفین تکان داد. شانه‌های دختر رو با یک دست به آغوش کشید، بوسه‌ای روی موهاش نشاند و بعد از دم عمیقی که گرفت زمزمه کرد
_ اگر همین‌طوری به نگران بودن ادامه بدی و خونسردی همیشگی‌ات رو پنهون کنی، دیگه نمی‌شناسمت...
تن دختر رو کمی از خودش جدا کرد و با صاف کردن صداش ادامه داد
_ به خودت بیا زن، من حالم خوبه. باید برای سفر فردا آماده شیم.
سویون تابی به پلک‌های خودش داد و چشم‌هاش رو برای دومین بار میون حدقه چرخاند؛ مچ دستی که روی شانه‌اش قرار داشت رو گرفت، سیلی آرامی به گونه‌ی مرد زد و در جواب گفت
_ همه‌چیز برای فردا آماده‌ست، به جز چمدون‌های من و تو موسیو جانگ. درست شبیه به گذشته؛ شما فقط و فقط باعث دردسر منی.
_ و تو بعد از این همه سال، هنوز هم کنارم موندی و تنها دختر نیم‌وجبی این مردی. کسی چه می‌دونه سویونا؟ شاید توی زندگی قبلی‌ات، عاشق من بودی.
دختر مو بلوند ناباورانه خندید و با ناخن‌های بلندش گونه‌ی بارتندر رو کمی فشرد
_ فرض می‌کنیم چند صد سال قبل من دوباره به دنیا اومدم و توی خطرناک‌ترین سال‌های این سیاره بزرگ شدم. بعد یه روز سرخ‌پوست‌های آدم‌خوار به قبیله‌ام حمله کردن، نسلم با خطر انقرا مواجه شده و تنها راه نجاتم ازدواج با توئه؛ مطمئن باش من حاضر بودم زنده زنده کباب شم و مرگ تموم اعضای قبیله‌ام رو به چشم ببینم تا اینکه تو رو به عنوان همسرم تحمل کنم مردک غیرقابل پیش‌بینی.
هوسوک لبخندی که به دلیل شیرینی لحن به ظاهر عصبانی دختر کوچک‌تر روی لبش نشسته بود رو با تک سرفه‌ای بلعید، تن سویون رو بازهم به خودش چسباند و بوسه‌ی سطحی‌ای روی موهاش گذاشت
_ انقدر بدجنس نباش جئون بزرگ. قانون زندگی می‌گه «روح ما بارها متولد می‌شه و وقتی تو میون یکی از هزاران زندگی‌ای که تجربه می‌کنی از کسی متنفر باشی؛ با تولد بعدی‌ات عاشقش می‌شی تا یاد بگیری روح ارزشمندت رو با احساس ناچیز و سیاهی مثل تنفر آزار ندی.»
سر خودش رو جلو برد و با زمزمه‌ی آرام‌تری ادامه داد
_ پس با منی که معشوقه‌ی زندگی آینده‌ی توئم، این‌طوری رفتار نکن مادمازلِ زیبا.
_ هــوســوکــا، مــی‌کــشــمــت!
ایدن که تا همین لحظه با سکوت مطلق و خنده‌های بی‌صدایی به اون دو نفر خیره مونده بود، با شنیدن داد یهویی و بیش از اندازه بلند سویون و هجوم ناخن‌های بلندش به موهای بارتندر؛ به سرعت کمر دختر رو با دست‌های خودش قاب کرد و با صدایی که آغشته به قهقهه‌های خفه شده‌اش بود بین حرف‌های پزشک جوان فریاد کشید
_ آروم باش سویون، اون مــریضــه!
***
" از لحظه‌ای که چشم‌های بسته و تن نیمه‌جون تنها تکیه‌گاه زندگی‌ام که تو بودی رو روی تخت بیمارستان دیدم؛ خودم رو یه فرد مُرده می‌دونستم.
از خواب فراری شده بودم و بدنم رو مجبور می‌کردم که روی اون زمین سرد لعنتی آروم بگیره تا بتونم به تو نزدیک بمونم و قبل از هرکس دیگه‌ای، بیدار شدنت رو به چشم ببینم. آخه می‌دونی ابر بارونیِ من؟ من اون روزها به هرکسی که اطرافم وجود داشت، خوب شدن تو رو قول داده بودم.
صدای قشنگت که به گوشم نمی‌رسید، ذهنم ناخودآگاه از شنیدن هر جمله‌ی دیگه‌ای فراری شده بود و من لب به گفتن هیچ کلمه‌ای باز نمی‌کردم تا مجبور نباشم در جواب، کلمه‌ای رو بشنوم.
تنها کسی که توی اون چند ماه بعد از تو برام مهم‌ترین فرد دنیا به نظر می‌رسید، لیلیانی بود که حتی با صدای من غریبی می‌کرد و دست‌هام رو پس می‌زد تا میون آغوش گرم و آشنای مادرش آروم بگیره.
دخترت رو می‌دیدی مامان کوچولو؟ شکوفه‌ی سفید رنگت حتی تو رو ندیده بود، اما بیشتر از هرکسی به خودت وابستگی داشت.
ازت دور شده بودم، دیگه حرف‌هات نبودن تا رگ‌های یخ‌زده‌ی تنم رو گرما ببخشن و حس می‌کردم یه روز اگر امیدم به برگشتن دوباره‌ات رو از دست بدم، دوری از تو شبیه به وحشتناک‌ترین مرگ دنیا روی جسمم سایه می‌ندازه؛ اما جسمم بیشتر از تموم تصوراتم قوی بود نفسم، دیدی؟ وقتی بسته شدن ابدی چشم‌هات رو دید و قطع شدن نفس‌هات رو لمس کرد، به جای هردومون نفس کشید و زنده موند.
روحم بین بدترین بُعد زمان زندونی شده بود باغبونِ همیشه خندونِ من. روحم نفس نمی‌کشید، روح این مرد بعد از تو بارها مرگ رو تجربه کرده بود.
قلمم دیگه جوهری برای نوشتن نداشت. بین انگشت‌هام می‌رقصید، خطوط مبهم و بی‌مفهمومی از خودش به جا می‌ذاشت و دیوونگی‌ای که میون تن من پنهان شده بود رو به رخ صفحه‌ی مقابل نگاهم می‌کشید.
اما من انقدر فراموش‌کار شده بودم که مرگم فقط چند روز طول کشید یونا، تو شاهد ماجرای عجیبم بودی نه؟ همون شبی که تصمیم گرفته بودم به تموم دردهام پایان بدم و لیلیان رو به سرنوشت همیشه بی‌رحم این زندگی بسپارم تا به تنهایی بزرگ شدن رو تجربه کنه، معجزه‌ی زندگی بی‌رنگم رو پیدا کردم!
درست از همون اولین لحظه‌ای که دیدمش؛ به روح بی‌جونم زندگی دوباره بخشید. باورت می‌شه تکیه‌گاه نابود شده‌ی تهیونگ؟
این پسر با عشق خالصی که لابه‌لای مردمک‌های زیبای خودش به قلبم بخشید، زمستون ابدیِ زندگی من رو به بهار مبدل کرده بود.
وانیل تنها مخلوقی بود که با حضور همیشگی‌اش، تمام غم‌ها رو از روح تیکه تیکه شده‌ام دور می‌کرد و عطر زندگی رو به مشامم می‌رسوند.
پسرِ من بود که با زمزمه‌های پر از امیدش، سخت‌ترین شرایط ممکن رو برای من شکست داد و کنارم موند تا بتونم دوباره روی پاهای خودم بایستم.
این جونگ‌کوک بود که با مهربونی عجین شده با تک تک کارهاش، دردهایی که به تنم نشسته بودن رو محو می‌کرد و دلیل درخشان بودن شب و روزهای زندگی این مرد شده بود."
_ به مسیح مقدسی که از وقتی چشم باز کردم و به خاطر حرف‌های مادرم پرستیدمش قسم می‌خورم بچه دایناسور، اگر موهای من رو ول نکنی و با اون اخم مسخره‌ات به چشم‌هام خیره بمونی، طوری به قتل می‌رسونمت که حتی پاپای جنون‌زده‌ات هم نفهمه دخترش چطوری مُرده.
تهیونگ که با فریاد گیتاریست، تمام کلمات میون ذهنش رو گم کرده و کمی میون جای خودش پریده بود، پوفی کشید. لبخندی ناامیدی به وضعیت حاکم بر کافه زد، نگاهش رو به یونگی‌ای که دختر بچه رو بغل کرده بود دوخت و به ادامه‌ی حرف‌هاش گوش سپرد
_ مگه نمی‌گم مشت‌هات رو باز کن هیولا؟ من موهام رو دوست دارمممم!
با فریاد بلندتری که به گوشش رسید ضربه‌ای به پیشانی خودش کوبید و فضای مملؤ از مهمان طبقه‌ی اول رو از نظر گذروند؛ به سرعت از روی صندلی پشت پیشخوان بلند شد، در جواب نگاه‌های متعجب افراد لبخند خجالت‌زده‌ای روی لب‌هاش نشوند و چندبار، کوتاه تعظیم کرد
_ بابت صداشون متأسفم، خواهش می‌کنم راحت باشید.
به سمت مخالف برگشت و با همون لبخند مضحک ادامه داد
_ همین الان این وضعیت رو درست می‌کنم، لطفاً عذرخواهی صمیمانه‌ی کادر کافه رو بپذیرین.
پیانیست قدم‌های باقی مونده رو به سرعت برداشت و روبه‌روی مرد بزرگ‌تر ایستاد. مشت‌های کوچک لیلیان رو به آرامی باز کرد، تن بچه رو بین دست‌های خودش گرفت و با لحن پر از خواهشی نالید
_ موسیو مین لـطـفاً! همه به شما دو نفر زل زدن، متوجه هستی؟
_ چه جالب. حالا طوری رفتار می‌کنی که انگار مقصر منم و شیطان کوچولوی تو بی‌گناهه؟ یــا مردک قاتل! من به خاطر این بچه سردرد گرفت-
_ هــیــونــگ؟
یونگی که باقی جمله‌اش رو با مخاطب قرار گرفتن خودش بلعیده بود، به سمت کافه‌چی جوان برگشت و در جواب سری تکان داد
_ به نظرت زمان مناسبی برای نواختن قطعه‌ی امروز نیست؟
_ اما هنوز-
جونگ‌کوک که مثل همیشه از حجم بی‌خیالی این مرد به ستوه آمده بود؛ لبخند به ظاهر عمیق‌تری زد و با صدایی که سعی در پنهان کردن خشونتش داشت، نگاهش رو بین افرادی که روی صندلی‌ها نشسته بودند چرخاند و گفت
_ نوازنده‌هامون قصد داشتن هم‌نوازی دو نفره‌ای رو رأس ساعت پنج به گوش‌های شما برسونن، اما قطعه‌ی بی‌کلام تک‌نفره‌ای به جای اجرای امروز به شما تقدیم می‌شه که امیدوارم سر و صدای چند دقیقه‌ی قبل رو از ذهن‌هاتون کنار بزنه.
به سرعت کنار مرد سیاه‌پوش ایستاد، لیلیان رو از بغلش دور کرد و بعد از بوسه‌ای که روی گونه‌ی گرد دختر بچه گذاشت ادامه داد
_ پس خواهش می‌کنم موسیو کیم، پیانیست ماهر آنائل رو از اشتیاق‌تون برای شنیده شدن هنرش مطمئن کنین!
تهیونگ که از تصمیم یهویی پسر کوچک‌تر شوکه شده بود با انگشت به قفسه‌ی سینه‌ی خودش اشاره کرد، اما وقتی نگاه مملؤ از خواهش کافه‌چی رو دید، بدون هیچ اعتراضی در برابر تشویق جمعیت سری خم کرد و بازهم لبخند مضحکی رو باریکه‌های لبش جون گرفت.
این مرد از ازدحام‌هایی که مقابل زندگی‌اش قد علم می‌کردند فراری بود، یک گوشه پنهان موندن رو به مورد تحسین قرار گرفتن ترجیح داده و تا به امروز، تنها از دور به اتفاقات شلوغی که اطرافش رخ می‌داد خیره مانده بود.
اما حالا وضعیت فرق کرده بود. تهیونگ نمی‌تونست چشم‌های منتظر پسرک وانیلیِ خودش رو نادیده بگیره و مانع شعله‌ور شدن جرقه‌ی امیدی که میون نگاهش به دید می‌رسید، باشه.
نواختن کلاویه‌های سیاه و سفید پیانو که مهم به نظر نمی‌رسید؛ مرد جنون‌زده‌ی منهتن حاضر بود به خاطر دیدن لبخند بوسیدنی کافه‌چی جوانی که بند بند وجودش رو جزو متعلقات خودش می‌دونست، طلسم بی‌رحمانه‌ی قلم همیشه سیاه‌نویس این دیار رو به جون بخره و معجون مرگ رو بدون هیچ اعتراضی بنوشه.
_ تهیونگ؟
با شنیدن زمزمه‌ی آرامی از خیالات زیبای خودش بیرون کشیده شد و سری به طرفین تکان داد. اما قبل از اینکه به سمت پیانو قدم برداره، سرش رو به پسر نزدیک‌تر کرد و درست کنار گوشش لب زد
_ که من در این دنیا چیزی ندارم؛ جز چشم‌های تو و غم‌های خودم، دلیلِ شیرینِ تهیونگ!
جونگ‌کوک که حالا از چند ثانیه‌ی قبل آرام‌تر شده و استرس دیوانه‌واری که با تک تک حرکاتش به نمایش گذاشته بود رو کم‌تر از قبل حس می‌کرد، لبخند عمیقی زد و تن لیلیان رو محکم‌تر به آغوش کشید.
نگاه شیفته‌ی خودش رو بدرقه‌ی مرد سیاه‌پوش کرد، با دیدن قدم برداشتن‌های همیشه محکم و پر از آرامشش، ذوق شیرینی درون تنش دوید و دلیل چین افتادن بینی پسر شد.
دم عمیقی گرفت، دختر بچه رو به صورت خودش نزدیک‌تر کرد و با صدایی که حالا آغشته به بغض محوی شده بود زمزمه کرد
_ ما به اون افتخار می‌کنیم لیلی، اینطور نیست؟ همه‌مون به پاپا افتخار می‌کنیم شیرینم. من، تو و حتی...
با توجه به صدای ناشی از رقص بی‌نقص انگشت‌های تهیونگ چند ثانیه مکث کرد و اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌اش چکید.
سرش به طرفی مایل شد و همین که خواست ادامه‌ی جمله‌اش رو ادا کنه؛ با شنیدن اولین آوای نامبهم و معنی‌داری که از دهان لیلیان خارج شده بود، بی‌حس شدن زبانی که توی دهانش سنگین به نظر می‌رسید رو حس می‌کرد
_ پا..پا!
صورت دختر بچه رو به سمت خودش برگرداند، لبخند لثه‌ای و چشم‌های همیشه کنجکاو و گرد شده‌اش رو با نگاه خودش پرستید و با صدای آرامی لب زد
_ آبنبات تو الان... خدای من! یه بار دیگه بگو باشه؟ بگو تا مطمئن شم...
نفس بریده‌ای کشید و با اکراه کلمه‌ای که از زبان دختر شنیده بود رو تکرار کرد
_ پاپا، هوم؟ پــاپــا؟
لیلیان که از شنیدن اون کلمه ذوق‌زده به نظر می‌رسید، دست‌های خودش رو چندبار به همدیگه کوبید و لابه‌لای جیغ‌های کوتاهش، آوای ارزشمندی که ادا کردنش رو از جونگ‌کوک یاد گرفته بود رو تکرار کرد
_ پا پــا...
_ خدای من لیلی، تو باهوش‌ترین دختر دنیایی!
"*"
_ یعنی امروز، آخرین روز قبل از تعطیلات سال نوی آنائل بود آقای جئون؟
جونگ‌کوک لبخند دندون‌نمایی زد و پلکی در تأیید حرف‌های زن روی هم گذاشت
_ بله مادام. کافه به مدت بیست روز تعطیله اما بعد از دهم ژانویه، می‌تونم بازم میزبان شما و هارپر زیبامون باشم.
به سمت دختری که میون آغوش مادرش آروم گرفته و نگاه خواب‌آلودش رو به کافه‌چی دوخته بود برگشت، دستی به پشتش کشید و با لحن شیرینی پرسید
_ درسته شکلات کره‌ای؟
هارپر بلافاصله سر خودش رو از گردن زن جدا کرد و لبخند زیبایی زد
_ بله کــوکــی!
با شنیدن صدای پر از ذوق هارپر، لبخند خاصی جلوه‌گر لب‌های هر هشت نفری که مقابل مادر و دختر دوست داشتنی‌ای که هر روز مهمان آنائل بودند، شد.
یونگی چند قدم جلو رفت و دو بسته کوچک رو به دست‌های زن سپرد، نگاهش رو به صورت دختر بچه دوخت و اخم تصنعی‌ای کرد
_ دیروز ایدن این کوکی‌ها رو برات پخته و چون خودش نمی‌تونست امروز اینجا باشه از من خواست که به تو بدم‌شون. از خوردن‌شون لذت ببر، بعد از اینکه خوردی مسواک زدن یادت نره و توی این مدت ما رو فراموش نکن جوجه.
انگشت کوچک خودش رو جلوی صورت بچه گرفت و با غلیظ‌تر کردن اخمش غرید
_ قول؟
دختر که بازهم لبخند شیرین و دندون‌نمایی روی لبش به چشم می‌خورد، جیغی از سر هیجان کشید و با تمام انگشت‌های خودش، انگشت کوچک مرد رو گرفت
_ بله آقا، قــول!
_ هـمـیـنـه دخترِ من!
زن مثل همیشه از محبت خالصانه‌ی کادر این کافه‌ی زیبا به وجد آمده و با تمام وجود از تک تک اون‌ها ممنون بود. دستی به شانه‌ی گیتاریست زد، نگاهش رو برای چند ثانیه به صورت‌های مقابل خودش دوخت و زمزمه کرد
_ سال نو مبارک، خونواده‌ی همیشه درخشان آنائل.
کافه‌چی جوان قدمی جلو رفت، در رو باز کرد و به آرامی پاسخ داد
_ سال نو مبارک مادام. امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشین.
بعد از دور شدن زنی که دخترش رو محکم‌تر از قبل به آغوش کشیده بود، در شیشه‌ای رو بست و با حس دست‌هایی که ناگهان دور کمرش حلقه شده بودند، لبخندی زد.
سر خودش رو تا جای ممکن به عقب برگرداند و با نیم‌نگاهی که به مرد سیاه‌پوش انداخت، لب زد
_ چیه موسیو؟ دلتنگ من شده بودین؟
_ اوه؟ یعنی تو می‌خوای بگی که نمی‌دونستی وانیل؟
جونگ‌کوک تک خنده‌ی بی‌صدایی کرد و با لحن شاکی‌ای ادامه داد
_ انتظار داشتین بدونم؟ من رو یه جادوگر فرض کردین موسیو؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و شقیقه‌ی پسر رو به آرامی بوسید
_ جادوگر؟ شرم بر شما که فرشته‌ی من رو یه جادوگر می‌دونین سرورم.
_ عذرخواهی می‌کنم اگر مزاحم نمایش «رومئو و ژولیت، ورژن چندش»ای که راه انداختین می‌شم، اما ما فردا پرواز داریم و لازمه یه صحبت‌هایی با همدیگه داشته باشیم. همه باهم؛ همین الان!
مرد سیاه‌پوش بعد از تمام شدن جمله‌ی گیتاریست نرم خندید و سری به تأسف تکان داد. یکی از دست‌های خودش رو از کمر جونگ‌کوک جدا نکرد، اما دست دیگه‌اش رو مقابل دهان پسر کوچک‌تر گرفت و با برگشتن به سمت جمع کوچکی که پشت یکی از میزهای سالن نشسته بودند، پاسخ داد
_ من عامل غرغرهای اینجا رو کنترل کردم موسیو مین، می‌تونی ادامه بدی.
یونگی نگاهش رو از برگه‌ی روی میز گرفت و با دیدن صحنه‌ی مقابلش چشمکی به پیانیست زد
_ کارت خوب بود مــرد.
به سمت بقیه برگشت و بعد از دم عمیقی که گرفت زمزمه کرد
_ اگر سویون اینجا بود و می‌تونست برای تقسیم وظایفی که داریم کمکم کنه، کارم خیلی راحت‌تر می‌شد چون محض رضای خدا، دختر مو طلایی من بهترینه و حرف‌هام رو بیشتر از همه‌تون درک می‌کنه.
اشک‌های نامرئی خودش رو پاک کرد، بینی‌اش رو بالا کشید و بعد از چند ثانیه با جدیت تمام ادامه داد
_ ما به مدت سه هفته توی فرانسه اقامت داریم و هزینه‌ی هتل، بلیط هواپیما و رفت و آمدها رو نداریم. موسیو هیوک پارک همه رو به عهده گرفتن و از این بابت بسیار ازشون ممنونیم چون اگه پول ایشون نبود به هیچ عنوااان نمی‌تونستیم این سفر رو تجربه کنیم.
آه بلندی کشید و سر خودش رو چندبار بالا و پایین کرد
_ بله، متاسفانه ما بی‌پول‌تر از تصورات همه‌ایم. اما به هر حال؛ حالا که فرصتش رو داریم باید کارهایی که من بهتون می‌سپارم رو به بهترین نحو ممکن انجام بدین تا بتونیم از تموم این بیست روز لذت ببریم.
برگه‌ای که نوشتنش رو چند دقیقه‌ی قبل تمام کرده بود رو بین انگشت‌هاش گرفت و نگاه گذرایی به کلمات انداخت. اما همین که دهان به ادای جمله‌ای باز کرد، با شنیدن جیغ آشنایی چشم‌های بهت‌زده‌اش رو به پنجره‌های بلند کنار ورودی دوخت.
_ خدای من، موسیو جانگ هم همراه‌شونه.
یونگی که بغض سنگینی رو میون گلوی خودش حس می‌کرد، با زمزمه‌ی آرام باریستایی که کنارش نشسته بود تک خنده‌ی ناباورانه‌ای کرد و از جای خودش بلند شد.
خواب که نمی‌دید، می‌دید؟
یعنی باید برگشتن مردی که طی این چند روز برای یک ثانیه هم اون رو ندیده بود رو باور می‌کرد یا نه؛ بازهم توهمات ذهن دردمندش رو خالق سراب شکل گرفته‌ی مقابل نگاهش می‌دونست؟
توانایی ایستادن یا حتی قدم برداشتن رو نداشت، اما به هر بدبختی‌ای که بود پاهای بی‌حس شده‌اش رو روی زمین کشید و قفل در ورودی رو باز کرد.
نگاه خیره‌اش رو با دقت روی تمام اجزای صورت هوسوک چرخاند و وقتی به لبخند خسته‌اش رسید، پوزخندی زد و فاصله‌ای که بین‌شون وجود داشت رو از بین برد.
دست‌هاش رو با اکراه روی شانه‌های مرد بزرگ‌تر گذاشت و وقتی واکنشی از سمتش ندید، نفس حبس شده‌ی خودش رو رها کرد و با صدای نسبتاً بلندی که مملؤ از بغض، عصبانیت و غافل‌گیری شده بود، هوسوک رو مخاطب قرار داد
_ اگه آسیب جدی‌ای دیده بودی و قول‌مون رو می‌شکستی، با همین دست‌های خودم سلاخی‌ات می‌کردم هوسوکا.
بارتندر که با دیدن دوباره‌ی مردی که با چند نفس فاصله روبه‌روی اون ایستاده و نگرانی میون نگاهش رو واضحاً می‌دید، ضربان قلب بالای خودش رو حس می‌کرد؛ چند نیم‌قدم عقب رفت و لبخند خسته‌اش محوتر از قبل جلوه‌گر باریکه‌های تیره رنگ لبش شد.
این چه احساس عجیب و مضحکی بود که بازهم وجود هوسوک رو به تصرف درآورده بود؟ اصلا کدام عاشقی با دیدن معشوقه‌ی زیبایی که متعلق به خودش نبود؛ به چشم‌های خودش حسادت می‌کرد؟
یا کدام مخلوق ناامیدی، با وجود اینکه می‌دونست سلول به سلول تن دردمندش از احساسی فراتر از عشق مملؤ شده و تمام کارهای ریز و درشت یک نفر رو تا این حد می‌پرستید؛ بازهم توانایی ابراز این احساسات رو نداشت و توصیف عشق خاص خودش رو با کلمات، شدنی نمی‌دونست؟
_ هوسوک هیونگ؟
صدای آرام و گرفته‌ای که گواه بر بغض دوباره‌ی جونگ‌کوک می‌داد، افکار ویران‌گر بارتندر رو کنار زده و نگاه دلتنگش رو از گیتاریست دور کرد.
پلک‌هاش رو برای چند ثانیه روی هم گذاشت، بازهم چند نیم‌قدم عقب رفت، با خم کردن سر خودش، چشم باز کرد و نفس صداداری کشید.
نگاهی گذرا به مرد سیاه‌پوشی که شانه به شانه‌ی کافه‌چی جوان ایستاده بود انداخت و سری تکان داد؛ اما وقتی چشمش به پلک‌ها و بینی سرخ شده‌ی جونگ‌کوک افتاد، لبخند عمیقی روی لبش نشست و «نچ‌نچ»ای کرد
_ باز گریه کردی جونِور؟ مگه بهت نگفته بودم من مردنی نیستم؟
یونگی که از بی‌توجهی مرد عصبی به نظر می‌رسید تک خنده‌ی بی‌صدایی کرد. فاصله‌ای که با عقب رفتن هوسوک بین‌شون به وجود اومده بود رو پر کرد، ضربه‌ی آرامی به گردنش زد و با صدای بم شده‌ای غرید
_ یـا یــا! من برات نامرئی شدم جانگ عوضی؟
دو طرف پالتوی بارتندر رو بین انگشت‌هاش گرفت و با لحن آرام‌تری ادامه داد
_ بازم حرف‌هات به بقیه رسید و نگاه‌هات به من؟ بار قبلی بهم گفتی «وقتی کنار توئم؛ انقدر خوب همه‌چیز رو برام تعریف می‌کنی که غرق حرف‌هات می‌شم و یادم می‌ره منم باید چیزی بگم»
سر خودش رو به طرفی مایل کرد و هیسی کشید
_ ولی من الان حرفی نزدم، نه؟ فقط بهانه‌ی بی‌خودی پیدا کردی. تو به من می‌رسی طوری لال می‌شی، انگار که نامرئی‌ام جانگ.
هوسوک لبخند نیمه‌ای زد، بدون هیچ حرفی مرد کوچک‌تر رو به آغوش کشید و بعد از روزها دوری، دم عمیقی از عطری که به شدت دلتنگش شده بود گرفت.
_ اون خیلی عاشقه، نه؟
جونگ‌کوک که از شنیدن زمزمه‌ی تهیونگ جا خورده بود، بلافاصله نگاهش رو به صورت مرد دوخت و با لکنت پرسید
_ چ-چی؟
_ موسیو جانگ خیلی عاشق هیونگ گیتاریست توئه دلیل!
***
«خط منهتن-بروکلین؛ 7:13 PM»
سرمایی که لابه‌لای ذرات هوا پنهان شده بود با قوای بیشتری خودنمایی کرده و آسمان تُهی از ابر این شهر، آرام آرام میزبان سیاهی‌ای مطلق می‌شد.
ازدحام جمعیتی که روی صندلی‌های واگن پنجم قطار شهری نیویورک [سامانه‌ی قطارهای شهری کلان‌شهر نیویورک است. متروی نیویورک با داشتن 36 خط فعال، 472 ایستگاه و مسیری به طول 1355 کیلومتر، یکی از بزرگ‌ترین و طولانی‌ترین خطوط متروی شهری جهان است.] نشسته بودند رفته رفته کم شده و هوای خفقان‌آور حاکم بر فضای اون، محوتر از قبل خودنمایی می‌کرد.
دختر بچه‌ای که میون آغوش مرد سیاه‌پوش نشسته و سر کوچک خودش رو به قفسه‌ی سینه‌ی گرم تهیونگ چسبانده بود، آرام‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و نگاه کنجکاوش رو با لبخند شیرینی به نقطه به نقطه‌ی محیط اطرافش می‌کشاند.
نوای ناشی از پیک میان انگشت‌های مرد جوانی که در کمال آرامش روی سیم‌های گیتارش می‌کشید، لبخند گرمی روی لب‌های همه نشانده و انتظار و اشتیاق‌شون رو برای شنیدن صدای زنی که کنارش نشسته بود؛ بیشتر می‌کرد.

ANAEL | VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora