شاید زمان زیادی نگذشته بود ولی برای ماهور که نگران آینده بود همه چیز بیشتر از اونچه بود نشون میداد.با گذروندن چند روز و خستگی زیادی که همهی توانش رو گرفته بود به دژ بزرگی که چیز کمی ازش به یاد داشت رسیدن.با گذشتن از دروازهی دژ همه چیز تند تند پیش رفت.همهی چیزهایی که با خودش از اردوگاه آورده بود توی اتاقی که میگفتن برای اونه و چیزی ازش به یاد نداشت جا گرفتن و خودش بعد از سالها مزهی آغوش گرم و مادرانهی دلربا رو چشید.پدرش اونو در آغوش نگرفت ولی نگاه مهربونی که با لبخندی کمرنگ بهش خوشآمد گفته بود اونو مطمئن کرد که پدرش هم دلتنگش بوده.برادرش رو بیشتر از دیگران به یاد داشت.اون همبازی کودکیهاش بود که حالا مردی بزرگ و جنگجو شده.همه باهاش مهربون بودن و با همهی توانشون هر کاری میکردن تا دوری چندین ساله رو جبران کنن ولی چیزی درون ماهور کم بود.با همهی اون آدما شاد بود ولی چیزی رو کم داشت که نمیخواست باور کنه.
روزها گذشت و کمکم همه چیز رو پذیرفت.بودن خانواده و مهربونی زیادی که ازشون میدید،پیشکشیهایی که مردم شهر میفرستادن و شادباشهایی که از پیشکاران و نگهبانان میشنید.همه چیز رو پذیرفت و با روی خوش به همهی اونا پاسخ داد ولی اونا نگرانش میکردن چون همه نگاهی نگران و دلسوزانه بهش داشتن.نمیدونست اون دلسوزیها و مهربونیهای زیاد برای چی هستن ولی دلش گواهی بدی میداد.ته دلش میدونست پیشآمد ناگواری در راهه…
روزی از روزهایی که توی دژ میگذروند توی باغی که پشت ساختمان اصلی دژ بود نشسته و از خوردن شیرینیهایی که مادرش براش آورده بود لذت میبرد که یکی از پیکاران رو دید.مرد بیچاره سینی بزرگی پر از میوه رو روی دستاش گرفته و میدوید.کنجکاو شد چرای این کارش رو بدونه چون دیده بود که به هیچکس توی اون دژ بزرگ سخت نمیگذره و همه آروم هستن ولی اون مرد…
با نگاهی ریز شده روی اون مرد یکی دیگه از شیرینیهای جلوش رو برداشت و بلند شد.آروم و استوار به جلو راه افتاد.مرد از دری تو رفت و ماهور هم به دنبالش کشیده شد.همونجور که شیرینی رو مزه میکرد جلو میرفت تا رسید به راهرویی که به تالار اصلی میرسید.اون راهرو رو میشناخت،سالها پیش جای خوبی برای پنهان شدن و بازیگوشی بود ولی این روزا گویا جایی برای رفت و آمد پیشکاران شده بود.
_سرورم اینجا…
با ترس به پشت برگشت و دختری رو که شگفتزده از دیدن اون به سمتش اومده بود رو هم ترسوند.دختر بیچاره گمون کرد کار نادرستی انجام داده که با پشیمونی از کارش سر خم کرد و نالید:شرمندهام سرورم نمیدونستم شما رو میترسونم!
_ولی انگار من بیشتر تو رو ترسوندم!
دختر هیچی نگفت و زمانی رو به ماهور داد تا به یاد بیاره چرا اونجاست.خودشو کمی جلو کشید و با صدای آرومی زمزمه کرد:اونی که یه سینی پر از میوه دستش بود کجا رفت؟
_کی؟آها اون…
دختر که انگار فراموشی گرفته بود با دهن باز چشم به ماهور چشم دوخت و دیگه هیچی نگفت.ماهور هم با کنجکاوی بیشتر دستشو بالا آورد تا کمی از شیرینی بخوره که دید هیچی توی دستش نیست.ابروهاش بالا پرید و ناخودآگاه با دلخوری نالید:شیرینیم کو؟
دختر ناخواسته به خنده افتاد ولی زود خندهشو خورد و خم شد تا شیرینیای که روی زمین افتاده برداره ولی همین که خم شد پیچیدن دستی دور گردنش حس کرد و ترسیده خواست بایسته که صدای ماهور رو درست کنار گوشش شنید:اون چی؟
_سرورم!
_پرسیدم اون چی؟
_من…نمیتونم چیزی بگم سرورم!
_نپرسیدم میتونی یا نه!پرسیدم اون مرد کجا رفت.
_ولی من نمیتونم بگم!
_این چه رازیه که هیچکس نمیتونه بگه؟
با اینکه هنوز میخواست بدونه اونا چه چیزی رو پنهان میکنن دستش رو از دور گردن دختر برداشت و کمی ازش دور شد.دختر شیرینی افتاده روی زمین رو برداشت و خواست چیزی بگه که ماهور دستش رو بالا آورده و جلوی اونو گرفت.
_نمیخواد بگی.خ.دم ازش سر در میارم.
_ولی سرورم…
_برو به کارت برس.فراموش کن منو دیدی.
همین رو گفت و راه خودش رو رفت.کمکم به تالار نزدیک میشد و صداهایی گنگ و ناآشنا به گوشش میرسید که بیشتر کنجکاوش میکرد.باید زودتر خودش رو به تالار میرسوند ولی گویا همه میخواستن جلوی اونو بگیرن که از هر راهی میرفت به کسی بر میخورد.
_سرورم من داشتم میومدم تو باغ دیدنتون!
کلافه دندوناشو روی هم فشرده و رو به سوی مرد پشت سرش برگردوند:منم داشتم میرفتم به تالار اگر شما بذارید.
_ما بذاریم؟سرورم اینجا کی میتونه جلوی شما رو بگیره؟
_شما!درست همین چیزی که داری میگی داره زمان منو میگیره.
بی اونکه دیگه دنبال گفتهشو بگیره باز راه تالار رو پیش گرفت.اینبار هر کسی که سر راهش بود رو کنار زد و پشت نزدیکترین ستون به جایگاه پدر و مادرش پنهان شد.تنها کاری که باید میکرد تیز کردن گوشش برای شنیدن گفتوگوی اونا بود.
_بیست و دو سال از اون زمان میگذره.
_شما با سرور ما پیمان بستید این رو نباید فراموش میکردید.
_هیچ پیمانی در کار نیست.برو اینو به سرورت بگو.من اگر دهتا فرزند دیگه هم داشتم هیچکدومو به اون نمیسپردم.
_این کار سرانجام خوشی برای شما نخواهد داشت.اینجا یه دژ کوچکه،ایستادگی در برابر سپاه انبوه سرور ما در توان شنا و مردم این دژ نیست.
_تو در اندازهای نیستی که اینو به زبون بیاری!از اینجا برو…بیاید از اینجا ببریدش.از دژ بندازیدش بیرون!
صدای پای سربازان رو شنید و با گذشت زمانِ کمی صدای فریاد اون مرد ناشناس بلند شد:اگر پسرتونو به کاخ نفرستید جنگی بزرگ راه میافته.زندگی پسرتون باارزشتره یا هزاران مردم بیگناه شهر؟
نمیدونست اونا چی میگن و میترسید چیزایی که شنیده رو کنار هم بذاره ولی مغزش خودبهخود این کارو انجام داد.جنگی راه میافتاد برای اینکه پدر و مادرش پیمانی رو نادیده گرفتن.اون پیمان چی بود؟فرزندی که پدرش گفت به اون آدم نمیسپاره…
_منم؟
ناخودآگاه صداشو بالا برده بود و با پیچیدن صدای خودش توی تالار شگفتزده دست روی دهنش گذاشت و دنبال راهی برای رفتن از اونجا گشت ولی همین که گامی به سمت همون راهرو برداشت صدای پدرش رو شنید:گوش ایستادن رو ما بهت یاد ندادیم.
سرش رو پایین انداخت و ابرو در هم کشید.آروم از پشت ستون بیرون اومده و بی اونکه به پدر و مادرش که بهش چشم دوخته بودن نگاه کنه غرید:شما چیزی رو از من پنهان کردید.
_چی شنیدی؟
نمیدونست باید چه پاسخی به مادرش بده پس هیچی نگفت تا شاید چیزی از خودشون بشنوه ولی گویا اونا هم چیزی برای گفتن نداشتن که پدرش از جایگاهش بلند شده و به سمتش اومد.روبروش ایستاد و همین که دو دستش رو روی شونههای پسرش گذاشت گفت:بهتره به اتاقت برکردی.من و مادرت باید کاری انجام بدیم.
_منم میتونم کمک کنم.
پدرش خندید.دستی روی سر پسرش کشیده و با لبخند نگاهش رو به در بزرگ تالار دوخت تا به اون بگه که باید از اونجا بره ولی ماهور همچین چیزی رو نمیخواست.با شنیدن فریادهای اون مرد دلش نگران شد و باید هر جوری بود دلش رو آروم میکرد.
_به من بگید اون چی داشت میگفت؟!شما با کی پیمان بستید؟
مادرش هم از جا بلند شده و خودش رو به اون رسوند.دستی روی گونهی پسرش کشیده و گفت:چیزی نیست که تو رو نگران کنه.بهتره تو برگردی به باغ…
_من بچه نیستم مادر!باید بهم بگید همه چیو میدونن که من نمیدونم؟چرا من تنها کسیام که از این چیزا هیچی نمیدونم؟
_تو پسر بزرگی شدی ولی هنوز فرزند مایی!
_همین!فرزند!
نگاهش رو به پدرش داد و صداش رو بالاتر برد:چرا گفتید فرزندتون رو به اون نمیسپرید؟
_چون مرد نابهکاریه.
با فشار دست مادرش نگاه از پدر خشمگین ولی آرومش گرفت و همین که با هم چشم تو چشم شدن دلربا لبخندی به پهنای چهره روی لبش نشوند و زمزمهوار لب زد:همه چیز رو برات میگم پسرم پس ازت خواهش میکنم به ما زمان بده.
_ولی…
_ماهور!پسرم!
نمیخواست بره ولی نمیخواست کار رو برای پدر و مادرش سخت کنه پس سرشو پایین انداخت و بی اونکه چیز دیگهای بگه رو به سوی همون راهرو کرد و همون راهی که اومده بود رو برگشت.شاید زمان این رو پیدا میکرد تا هر چیزی که شنیده بود رو کنار هم گذاشته و بسنجه…
*
یک روز گذشت ولی نه مادرش و نه پدرش هیچ چیزی نگفتن.همه با هم شام خوردن ولی هیچ صدایی از هیچکدوم بلند نشد.ماهور داشت از دونستن اون راز ناامید میشد که درست زمان برگشتن به اتاقش آبتین دنبالش راه افتاده و بی اونکه چیزی بگه با هم به اتاق رسیدن.هردو از در گذشته و ماهور همون نزدیکی ایستاد تا شاید دید بهتری به پدرش و رفتارهاش داشته باشه.اون رو میدید که نگاه از همه چیز توی اتاق میگذروند و لبخند میزد.در اون زمان کمی که توی دژ گذرونده بود یاد گرفته بود که پیش از پدرش چیزی نگه پس تنها چند گامی به جلو برداشت و همین که خواست روی تخت بنشینه صدای پدرش اون رو از نشستن وا داشت.
_از این ایوون میشه مهتاب رو دید.
سر تکون داد و خواست چیزی بگه که پشیمون شد و اینبار چند گام دیگه به سمت پدرش برداشت.هنوز بهش نرسیده بود که پدرش چند گامی جلو رفت و خودش رو به ایوون رسوند.نگاه به آسمون سیاهی که با درخشش مهتاب روشن شده بود دوخت و به یاد گذشتههای دور افتاد.
_سالها پیش پدر من با فرمانروای اون زمان دشمن شد و این دژ رو جدا از همهی این سرزمین خودش فرمانروایی کرد.اون شد فرماندار دژ و من بزرگزادهی این دژ.از تو کمی بزرگتر بودم که مادرت رو دیدم.زیباترین دختر این سرزمین بود که فرمانروا اونو برای همسری تنها پسرش میخواست ولی اون پسر ده سالی از مادرت کوچکتر بود برای همین دلربا هیچ دلش نمیخواست تن به اون کار بده.یه روز با یه اسب به تاخت به اینجا اومد و از پدر من پناه خواست.اونجا بود که دلم برای اون دختر زیبارو و دلیر لرزید…شاید میگفت به ما پناه آورده ولی من میدیدم که اومده تا همهی دژ رو برای خودش کنه.اون دنبال پناه نبود،اومده بود تا فرمانروایی کنه.فرمانروایی به دل من و پدرم اونو بانوی بزرگ این دژ کرد،جایی که مهر و روشنایی یه زن رو به خودش ندیده بود.
از شنیدن گذشتهی پدر و مادرش دلشاد شده بود.آرزو میکرد کاش جوانی پدر و مادرش رو دیده بود ولی باز هم این پرسش که چرا پدرش این چیزها رو برای اون میگه رهاش نمیکرد!جلو رفت و کنار پدرش ایستاد.نگاهش رو دنبال کرده و به مهتاب درخشان اون شب رسید.ناخودآگاه به یاد همایون افتاد و دلش برای شنیدن نوای چنگ زیر نور مهتاب تنگ شد.ناخودآگاه آهی کشید که پدرش رو به خودش آورد.آبتین رو به پسرش کرده و با لبخندی ساختگی درسید:برای چی آه میکشی پسرم؟
نمیدونست باید چی بگه پس سرش رو تکون داد و گفت:هیچی پدر !داستان شما و مادر زیادی به دلم نشسته!
دروغ نگفته بود ولی چیزی رو به جای چیز دیگهای به زبون آورده بود که این دروغ نبود.آبتین هم چیزی که شنید رو باور کرده و باز به گذشته برگشت.
_پدرم دلربا رو عروس خودش دونست و اون رو برای من خواستگاری کرد.باورم نمیشد ولی دلربا پذیرفت و زندگی من و اون از اون روز رنگ تازهای گرفت.تا زمانی که پیمان زناشویی نبستیم مادرت هیچ چیزی بیشتر از اونچه همیشه بود به من نشون نداد.یه دوست و همراه بود و گاهی هم یه مادر ولی هرگز امید نداشتم اون من رو به چشم مرد زندگیش ببینه تا اون روز…
آبتین با یادآوری اون شب به یاد موندنی خندید و دوباره گفت:اون روز؛یا بهتره بگم اون شب من و دلربا توی همین اتاق تازه دل و زبونمون یکی شد.اون از مهربونی و مردونگی من گفت که دلشو برده و من از زیبایی و دلاوری اون گفتم که تو همون یک نگاه دل من رو به زنجیر کشید.
_اینجا اتاق شما و مادر بوده؟
آبتین با روی خوش سر تکون داد.نگاهی به نمای اتاق از ایوون انداخت و باز گذشته رو برای خودش و ماهور یادآوری کرد:اینجا کوچکترین اتاق این دژه ولی زیباترین یادگاره که از گذشته برای ما مونده.
_پس چرا این اتاق رو به من دادید؟
با یادآوری اینکه زمان گفتن اون راز رسیده سرش رو پایین انداخت و پلکهاش رو روی هم فشرد.
_بیشتر از ده سال از اون روزای خوش گذشته بود و من جای پدرم رو گرفته بودم که فرمانروای بزرگ مُرد و پسرش جای اون به تخت نشست.با اینکه فرمانروا از دلربا دست کشیده بود هوشمند نمیتونست از مادرت بگذره.ما بارها توی جشنای بزرگ همدیگه رو دیده بودیم و اون میدونست که ما یه فرزند داریم ولی بازم دست از خواستهی نابجاش برنداشت.اون هیچکس رو به همسری نپذیرفت چون به مادرت امید بسته بود پس همین که مادرت پسش زد خواست از جنگ بترسوندش…
ماهور که دیگه صدای پدرش رو نشنید به سمتش برگشت و با کنجکاوی و دلشورهی بیشتری پرسید:خب چی شد؟جنگ که نشد!من هرگز چیزی از جنگ نشنیدم!
_نه جنگ نشد.چون مادرت جلوی همهی بزرگان دژ با هوشمند پیمان بست تا فرزندش رو به جای خودش به فرزندی اون در بیاره.
_فرزندش رو؟فرزندش…
نمیخواست به زبون بیاره ولی انگار میدونست اون فرزندی که پدرش میگفت خودشه!اون باید به همسری فرمانروا در میومد!فرمانروا…برادر همایون بود!
_گذشتهی این سرزمین پر از فرمانروایانی بوده که مردی رو به همسری گرفتن و به همراه اون به کشور فرمانروایی کردن.هوشمند هم میتونه یکی از اونا باشه و کسی جلوشو نمیگیره…
_پدر!میخواید بگید…
_میخوام بگم هیچ باید و نبایدی نیست که بتونم به اون چنگ بزنم و تو رو به اون کاخ نفرستم.
ناامید گامی به پشت برداشته و زیرلب نالید:پس میفرستید!
آبتین همچین چیزی رو نمیخواست پس زود خودشو به پسرش رسوند و شونههاش رو میون انگشتانش گرفت.سرش رو جلوتر کشیده و نگاهش رو به نگاه غمگین و ناامید پسرش دوخت.
_هرگز ماهور!من و مادرت هرگز نمیذاریم اون روز برسه.هر چیزی که پیش بیاد زندگی تو اونی میشه که خودت میخوای.اینو من بهت میگم.یه پدر به پسرش داره میگه؛تا زمانی که خودت چیزی رو نخوای جنگ هم که راه بیافته من نمیذارم تو وادار به پذیرفتن زندگیای بشی که خودت نمیخوای!
نمیدونست چیه که آرومش میکنه تنها چیزی که میدونست آرامشی بود که همهی جونش رو در بر گرفت.خودش رو جلو کشید و توی آغوش گرم و زورمند پدرش فرو رفت تا بیشتر این آرامش رو مزه کنه…
*
بیشتر از یک ماه از برگشتنش به کاخ میگذشت و همه چیز همونی بود که بارها از سربازان اردوگاه شنیده بود.هوشمند فرمانروایی خشک و ترسناک بود که هیچکس توان رویارویی با اون رو نداشت.همهی بزرگان گوش به فرمانش بودن و روی دستورش نه نمیآوردن.برادر فرمانروا بود ولی هرگز نمیخواست در کنارش باشه.هرجا که هوشمند بود همایون از اونجا دوری میکرد و هرجا که نبود با شور و شوق خودش رو به اونجا میرسوند.یکی از جاهایی که هوشمند یک بار هم پا بهش نذاشته بود باغ گل یادگار مادرشون بود.باغی پر از گلهای رنگارنگ و خوشبو بود که سالها پیش به دستور مادرش در گوشهترین بخش کاخ ساخته شد و خودش گلهایی که دوست داشت رو اونجا کاشت.همایون هرگز پدرش رو ندیده بود ولی مادرش رو هرچند کم به یاد داشت.زنی بود خشک و همیشه خشمگین.هوشمند اون رو به یاد مادرش میانداخت ولی خود هوشمند هرگز به خوبی از مادرش یاد نمیکرد.شاید از مانند شدن به کسی که روز خوشی با اون نداشته دلگیر و دلخور میشد!
_سرورم من گلایی که خواسته بودید رو آوردم.
با صدای پیشکار نگاه از گلهای سرخ رنگ روبروش گرفت و با دیدن چند گلدان توی دست سه پیشکار تازهکاری که تازه به کاخ اومده بودن سرش رو تکون داد و کنار گلهای سرخ رو با دست نشون داد.
_اونا رو بذارید همینجا و از باغ برید.نمیخوام کسی اینجا باشه.
هر چهار پیشکار سر خم کرده و با شتاب از اونجا دور شدن.همایون از کنار گلدانها گذشته و خودش رو به تخت بزرگ میانهی باغ رسوند.درست زمانی که پا به کاخ گذاشته بود دستور داد چنگ رو به اون باغ بیارن تا گاهی اونجا به نواختن ساز و یادآوری روزهای گذشته بپردازه.حالا اون چنگ که یادگار روزهای خوش بود روی پایهای زرین کنار تخت جا گرفته بود و همین که همایون روی تخت مینشست دست روی تارهای اون میکشید.
به تخت تکیه داده و چنگ رو جلوش گذاشت.نواختن اون ساز براش آسونتر از هر چیزی بود ولی همین که نوک انگشتش روی یکی از تارها نشست چیزی توی دلش فرو ریخت.باید به یاد گذشته غمگین میشد ولی چیزی که نگرانش کرده بود چیزی از آینده بود.چیزی که نمیدونست چیه ولی دلش گواه بد میداد و نمیذاشت نوای خوش همیشگی رو با اون تارها بسازه!صدایی که از رفت و آمد انگشتانش روی تارهای چنگ پدید اومده بود گوش خودش رو هم آزار میداد ولی دلش چیزی مگر اون رو نمیپذیرفت.از روزها پیش بارها واژهی جنگ رو از بزرگان شنیده بود ولی امیدوار بود هیچ چیز اونی نباشه که دلش گواهی میداد.بارها خواست خودش رو به برادرش برسونه و همه چیز رو از اون بپرسه ولی هوشمند یک بار هم دیدار اون رو نپذیرفت.
_اگر جنگی با دژ دربگیره چی؟
کمی خودش رو خم کرده و با زور بیشتری تارهای چنگ رو یکی پس از دیگری میکشید تا ترسی که از گفتهی خودش به جونش افتاده بود رو پس بزنه.پلکهاش رو روی هم گذاشته و هزاران بار پشت هم توی دلش آرزو کرد هیچکدوم درست نباشن ولی…
_سرورم!
هنوز صدای پیشکارش درست به گوشش نرسیده بود که با پاره شدن بلندترین تار چنگ توی دستش چشماش باز شده و زمین و زمان روی سرش فرو ریختن…
_سرورم…
خون سر انگشتاش رو سرخ کرده بود ولی اون هیچ چیز نمیدید مگر پیشکار نگرانی که سراسیمه خودش رو به باغ گل رسونده بود!
_چی شده؟
_سرورم دستتون…
_پرسیدم چی شده؟
پیشکار بیچاره نگران چشم به دست خونی سرورش دوخته بود و همایون با دلی لبریز از آشوب تار پاره شده رو توی مشت گرفته بود و خودش رو برای فریاد زدن به سر پیشکارش آماده میکرد.
_سرورم دستتون رو باز کنید تا من…
دست مشت شدهش رو پس کشید و همزمان با افتادن چنگ از روی تخت فریاد زد:بگو چی شده پیشکار!
پیشکار بیچاره ترسیده از خشم همایون که تا اون روز ندیده بود کمی خودش رو از همایون دور کرده و به ناچار با نگاهی دوخته شده به دست خونآلود سرورش نالید:فرمانروا دستور جنگ دادن!
_جنگ با کجا؟
_دژِ…
پیشکار هنوز چیزی نگفته بود که همایون با هراس از به راه افتادن جنگ به سمت ساختمان بزرگ کاخ دویده و توی دلش نالید:برادر خواهش میکنم!خواهش میکنم از اون جا بگذر!
YOU ARE READING
شور شیدایی
Historical Fictionیک داستان بیال ایرانی بر پایهی یک داستان عاشقانهی کهن ایرانی ماهور و همایون دو یار و همراهند که سالها در اردوگاهی با هم زندگی کرده و ناخودآگاه به هم دل بستهاند ولی از بد روزگار روز جدایی فرا رسیده و آنها را از هم دور میکند. این دوری و جدایی راز...