خودش رو برای گفتوگویی پر تنش آماده کرده بود ولی هنوز نمیدونست چه کاری رو باید برای آغازش انجام بده!ماهور هنوز زیر درخت نشسته و نکیسا هم کنارش وادار به ایستادن شده بود.این رفتار ماهور برای همه دردسرساز بود پس باید تا کار دیگهای ازش سر نزده بود راه دیگهای رو برای آروم کردنش پیدا میکرد.گام دیگهای به جلو برداشت که صدای پسر جوونی اونو وادار به ایستادن کرد.
_سرورم…سرورم بایستید…
ناخواسته دلشوره گرفت و با ترس به پشت برگشت.پسری ناآشنا رو دید که با شتاب خودش رو بهش رسوند و چتری بزرگ رو روی سرش کرفت.همایون نگاهی به چتر انداخت و سپس نگاه پرسشگرانهش رو به پسر داد که اون با لبخندی شرمگین سر به زیر انداخته و گفت:فرماندار دستور دادن تا میونهی باغ همراهیتون کنم سرورم.
ناخودآگاه نگاهش رو به پشت سر پسر داد که در دورترین جایی که در دیدرسش بود در بزرگ تالار بزرگان دژ رو دید.میونهی در تالار باز بود و درست در همون زمان مردی بلندبالا و تنومند به همراهی مردی دیگه درست با همون ویژگیها از میونهی در بیرون اومدن.شاید همه جا تاریک بود و تنها یکی دو بار فرماندار و پسر بزرگش رو دیده بود ولی به خوبی میتونست در اون تاریکی هم اون دو مرد بزرگ رو بشناسه.به پاس رفتار بزرگمنشانهای که ازشون دیده بود رو به اون دو ایستاده و سر خم کرد که اون دو هم دست به سینه گذاشتن.با یادآوری کاری که برای انجامش به در پشتی ساختمون اومده بود نگاهش رو به پیشکار جوون داد و گفت:به فرماندار بگو که برای همه چیز سپاسگزارم…
_فرمانبردارم سرورم!
_چتر رو بده به من…
پسر با ترس دستش رو پس کشیده و گفت:خودم همراهیتون میکنم سرورم.
_من نیازی به همراه ندارم.بارون تندی گرفته اگر منو همراهی کنی خودت خیس میشی.
_این کار منه سرورم…
به یاد پولاد افتاده و از سر دلهره با خشم چتر رو از پسر گرفته و با تندخویی گفت:این هم دستور منه پسرجان!برو و درود منو به فرماندار برسون.زودباش!
پسر ترسید و بی اون که چیز دیگهای بگه گامی به پشت برداشت که همایون هم نگاه از اون گرفته و با چتری که به سختی روی سرش نگه داشته بود گامی به سوی در برداشت.با چند گام کوتاه از آستانهی در گذشته و به باغ رسید.تازه اونجا بود که به سختی بارش اون ابرهای سیاه پی برد.چتر چارهی اون بارش سهمگین رو نمیکرد ولی جلوی باد رو میگرفت تا جلو رفتن رو براش آسونتر کنه پس به جای این که چتر رو روی سرش نگه داره همچون سپر جلوی خودش گرفته و به هر سختی که بود گامهای بلندی به سوی درخت بزرگ باغ برداشت.چیزی نگذشت که صدای فریادی گُنگ به گوشش رسید و به سختی از میون پلکهای نیمه بستهش دید که کسی با پیراهن ویژهی پیشکاران بلندپایه خودش رو بهش رسوند و همین که همایون سر بلند کرد دست پسر روی دستش و دست دیگرش پشت همایون نشست و با صدایی بلند گفت:من چتر رو براتون نگه میدارم…
باورش سخت بود که با گذشت بیست و دو سال از زندگیش برای نخستین بار چنین تندباد و بارش سهمگینی رو با چشمای خودش میبینه!با این همه نمیخواست کسی همراهیش کنه پس دست دیگهش رو هم بالا آورده و چتر رو به پسری که هنوز نمیدونست به چه نامی باید صداش کنه گرفت و داد زد:این چتر رو بگیر و برگرد.من باید با ماهور تنها باشم…
_ولی سرورم…
_کاری که گفتم رو انجام بده.برو تا همین…
هنوز چیزی که میخواست بگه رو به پایان نرسونده بود که نگاهش به درخشش شگفتانگیز ابرهای سیاه دوردست افتاد.باید آمادهی صدای سهمگینی میبود پس با تکون دادن سرش ساختمون دژ رو نشون داده و داد زد:زودتر برو…
نکیسا نگران سرورش بود پس چتر رو گرفته و نگاهش رو به ماهور داد که با صدایی بلند و هراسانگیز ناخودآگاه سر بلند کرده و آسون خاکستری بالای سرش رو دید.همایون همین که چتر رو به دست اون پسر داد گامی به سوی ماهور برداشت که با یادآوری گذر زمان و نزدیک شدن به زمان گرگ و میش همون پایی که به جلو گذاشته بود رو برگردونده و دست پیشکار رو گرفت.نکیسا پرسشگرانه به شاهزاده نگاه کرد که همایون با نشون دادن آسمون و دست زدن به گوشش اون رو کمی گیج کرد ولی همین که صدای تندر کم شد خودش رو جلو کشید و داد زد:کاری برای من انجام بده.
_فرمان بدید سرورم…
_پیشکارم رو به اردوگاه فرستادم…
هیچ نمیدونست چه چیزی از اون پیشکار میخواد چرا که با اون چیزهایی که از آسمون خشمگین اون روز دیده بود نمیتونست به زنده رسیدن پولاد باور داشته باشه…
_کسایی رو پِیِش میفرستم…
با ترس دست پسر رو بیشتر فشرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.دنبال واژهای برای گفتن میگشت ولی چیزی پیدا نکرد و داد زد:تو…
_نکیسا هستم سرورم…
زمان خوبی نبود ولی نمیتونست با یادآوری روزی که نام پولاد رو پرسیده بود لبخند نزنه.توی دلش آرزو کرد که ای کاش پولاد هم کمی از بیپروایی اون رو درون خودش داشت.با نگاه به چشمای نکیسا لبخند رو از روی چهره پاک کرد و اینبار با صدای بلندتری داد زد:نیازی نیست کسی رو دنبالش بفرستی،خودش میدونه همین که از چند و چون آمادهسازی سپاه آگاه شد باید به دژ برگرده.تنها یه خواسته ازت دارم؛چشم از دروازهی دژ برندار.میخوام مژدهی برگشتن پولاد رو از زبون تو بشنوم!
نکیسا با دیدن ترس توی چشمای شاهزاده با خودش اندیشید:شاهزادهی دوم به راستی بزرگوارن.برای جلوگیری از جنگ به دژ اومدن و برای آگاهی از جنگ پیشکار ویژهی خودشون رو فرستادن…
_زودتر برو و خودت رو خشک کن.تو پیشکار ماهوری باید همیشه کنارش باشی پس بیشتر به خودت برس…برو!
نکیسا با سری خمیده مشت به سینه کوبیده و همونجور که چتر رو پشت سرش نگه داشته بود به ساختمون دژ برگشت.همایون هم با گذشت نکیسا از درگاه نگاه از اون گرفت و سوی ماهور برگشت.نگاه ماهور رو روی خودش دید و لبخند زد.ماهور اخم کرده و پشت بهش نشست.به خنده افتاد و چیزی که دلربا دربارهی ماهور گفته بود رو به یاد آورد.
_درسته شما چهارده سال با هم زندگی کردید ولی همیشه با هم خوش بودید.رفتار ماهور رو توی ناخوشیها ما بیشتر از شما دیدیم سرورم.نباید از پسر خودم بد بگم ولی این رو باید بدونید که اگر بیشتر ویژگیهای خوب من و آبتین به مردانشاه رسیده باشه اون چیزهایی که موندن و بیشترشون ویژگیهای بد و نادرستن به ماهور رسیدن.ماهور،منم در جوانی؛یکدنده و خودخواه!اگر خوبی ببینه خوبی میکنه ولی اگر کمی ناخوشی دید یا گریزپا میشه یا سرکش!اگر میخواید ماهور رو با خودتون همراه کنید هرگز تندی نکنید.مهر نشون بدید تا با مهر پاسخ بگیرید…این ویژگی یک فرمانرواست که با مردم مهربان باشه تا همه گوش به فرمانش باشن.میتونید به کمک ماهور برای فرمانروایی آماده بشید پس از همین امروز این کار رو آغاز کنید…
با رسیدنش به ماهور تازه تونست ببینه که چه بارون سختی باریدن گرفته!همهی موهای سیاه ماهور به پیشونی و پیرهنش چسبیده بود.پیراهنش دیگه بیشتر از اون خیس نمیشد.تنها پیراهن نازکی که به تن داشت بهش چسبیده و برهنگی زیرش رو به نمایش گذاشته بود.این پسر که با چهرهای در هم زانوهای خودش رو در بر گرفته و نگاه از اون میدزدید کسی نبود که چهارده سال در کنارش زندگی کرده بود.دلربا راست میگفت.گویا اون روزها بهترین روزهای زندگی ماهور بود که هرگز این روی خودش رو نشون نداد…
_ماهور!نمیخوای منو ببینی؟
_نه…از اینجا برو!
_میشه کنارت بشینم؟
_نمیخوام ببینمت…
_خب منو نبین ولی بذار کنارت بشینم.
ماهور دیگه چیزی نگفت و همایون خرسند از پاسخی که گرفته کنار ماهور نشسته و به درخت تنومند تکیه زد.پاهاش رو روی سبزههای خیس دراز کرده و نگاهش رو به آسمون خاکستری بالای سرش دوخت.به یاد روزهایی که توی اردوگاه گذرونده بودن با لبخند سرش رو سمت ماهور برگردونده و گفت:دلم برای روزهایی که کنار هم بودیم تنگ شده.
_اون روزا گذشتن…
_درسته!اون روزا گذشتن و ما پیش خانوادههامون برگشتیم.
_ای کاش برنمیگشتیم…
_تو خانوادهی خوبی داری نباید افسوس بخوری!
_خانوادهای که منو به فرمانروا فروختن…
_فروختن؟ماهور میدونی چی داری میگی؟
_مگر نه این که همه چشم به دهن من دوختن تا این پیوند زوری رو بپذیرم؟این چیه؟
_کسی فرزندش رو نمیفروشه…
_تو هم همین کارو باهام کردی همایون…من هیچ جایگاهی هم که توی دلت نداشتم باز همراه چهارده سالهت بودم.ما با هم بزرگ شدیم ولی تو میخوای منو فدای کسایی کنی که هرگز هیچ ارزشی براشون نداشتی.
نگاه از آسمون گرفته و رو به ماهور نشست.دستش رو آروم جلو برده و روی موهای خیس ماهور کشید.آروم نوازشش کرده و کمکم خودش رو جلو کشید.آروم به جلو خم شد و چونهش رو روی شونهی ماهور کذاشت.دست روی سر ماهور کشیده و با صدایی آروم گفت:من هرگز تو رو نمیفروشم.تو باارزشترین آدم زندگیمی ماهور…
ماهور هم تکونی به خودش داده و سرش رو به سوی همایون برگردوند.نگاهشون به هم گره خورده بود که ماهور لب باز کرده و پرسید:پس چرا ازم میخوای همسر برادرت بشم؟تو میتونی اینو بپذیری؟
همایون دست مشت شدهش رو پشتش پنهان کرد و دست دیگهش رو به سختی نوازشوارانه روی موهای ماهور کشید و با نگاهی گره خورده به نگاه ناامید ماهور لب زد:هرگز نمیتونم…
غم نگاه همایون به دل ماهور رخنه کرده و دلش رو لرزوند.راه گلوش بند اومد ولی باز هم جلوی ریزش اشکهاش رو گرفت و با صدایی بلند داد زد:پس چرا این کارو با خودمون میکنی همایون؟!چرا…
_چون نمیخوام از دستت بدم.
خشم فروخوردهای که دو روز درون خودش نگه داشته بود به یک باره خروشید و دیگه نتونست یک جا بشینه.بی اون که چیزی بگه از جا بلند شده و با دستهای مشت شده و گامهای بلند از زیر چتر درخت کنار رفت و زیر بارون ایستاد.هنوز هم نمیخواست خشمش رو نشون بده پس نیاز داشت زیر بارون بایسته تا خنکای آب بارون کمی از آتش درونش کم کنه.همایون که از همزمان با کنار رفتن ماهور از زیر تنش روی زمین افتاده بود دستاش رو تکیهگاه کرده و بلند شد.با گامهای بلند خودش رو به ماهور رسوند و دست دراز کرد تا دستش رو بگیره که ماهور خودش رو کنار کشیده و فریاد زد:بهم نزدیک نشو!از اینجا برو!برگرد به کاخ پیش برادرت…برگرد همونجایی که ازش اومدی…
_ماهور آروم باش…
همایون میخواست اونو آروم کنه ولی ماهور بیشتر از پیش خشمگین شده بود چرا که امید داشت همایون اون رو پس بزنه.امیدوار بود تنها کسی که از این درد آزار میبینه خودش باشه تا شاید درد پس زده شدن اونو وادار به پذیرفتن اون پیوند ناخواسته کنه ولی زمانی که غم توی نگاه همایون،لرزش دستاش پشت سرش و چیزی که گفت همگی نشون میدادن که هردو یک چیز میخوان و از نرسیدن به آرزوهاشون رنج میکشن.این بیشتر از هر چیز دیگهای آزارش میداد و نمیتونست چیزی بگه چون میترسید آیندهای در کار نباشه.اگر آیندهای با هم نداشتن چرا باید همدیگه رو امیدوار میکردن؟
_ماهور…به من نگاه کن ماهور…
روشو برگردوند و داد زد:تنهام بذار…نمیخوام هیچکسو ببینم…
با نشستن دست همایون روی شونهش خودش رو کنار کشید ولی دوباره همایون دنبالش کرده و این بار بازوش رو گرفت.ماهور میترسید از نگاه غمگین همایون.میترسید که باز غمش رو ببینه و نتونه جلوی اشکهای خودش رو بگیره.دستش رو پس کشیده و با خشمی از ته دل فریاد زد:دست از سرم بردار داری خستهم میکنی.من دیگه نمیتونم…دیگه توان ندارم؛نمیخوام…
با پیچیدن دستای همایون دور تنش نفس تو سینهش موند و دیگه نتونست چیزی بگه.نگاه ترسیدهش رو به دستای همایون دوخته و پیش از اون که بتونه کاری کنه همهی توانش رو از دست داده و زانوهاش خم شدن.گرمای دم و بازدم همایون که روی گردنش مینشست بیش از پیش جونش رو گرفت و هردو روی زمین به زانو افتادن.همایون بیشتر ماهور رو به خودش چسبوند و همونجور که اون رو به خودش تکیه میداد پیشونیش رو روی شونهی ماهور گذاشته و نالید:ماهور باور کن که هیچ کاری ازمون ساخته نیست.باور کن که این تنها راهمونه…خواهش میکنم این کارو با من و خودت نکن!
صدای لرزون همایون غمی بزرگ به دلش انداخت و دیگه نتونست جلوی اشکاش رو بگیره.گرهی که راه گلوش رو بسته بود به یکباره بالا اومده و همهی هوایی که توی سینهش مونده بود با صدای فریادی که از درد دلش سرچشمه میگرفت بیرون اومده و از میون درهای دژ به گوش همهی دژنشینان رسید.آسمون هم انگار با ماهور همدرد بود که با غرشی سهمگین تن همهی مردم شهر رو لرزوند.
دلربا و آبتین که تازه پا به ایوون گذاشته بودن تا پسرشون رو از بالا تماشا کنن با شنیدن صدای فریادش خودشون رو به لبهی ایوون رسونده و ماهور رو توی آغوش همایون دیدن.با بلند شدن صدای تندر دلربا بازوی آبتین رو گرفته و پا پس کشید.اون رو با خودش همراه کرده و به درون اتاق برگشتن.آبتین که ترس رو توی نگاه و لرزش دستای همسرش میدید اون رو آروم به آغوش کشید.دست روی موهای ابریشمیش کشید و زیرلب گفت:هرگز نمیذارم دوباره چنین روزی رو ببینی!تا زمانی که زندهام نمیذارم کسی پسرمونو آزار بده.
_ما نمیتونیم وادارش کنیم همهی خواستههاش رو رها کنه…
_هرگز این کارو نمیکنیم.ماهور به کسی که خودش میخواد میرسه.همونجور که من به تو رسیدم…
_ولی شاهزاده…اون برادر هوشمنده.هوشمند فرمانرواست آبتین…هیچ چیز با گذشته یکی نیست.
آبتین هم میترسید.شاید اگر زمان دیگه و یا آدم دیگهای دل پسرشون رو ازآن خود کرده بود میتونستن راه دیگهای پیدا کنن و شاید هم هردو رو از مرزها به بیرون میفرستادن ولی شاهزاده بودن همایون،برادر بودن با هوشمند،بهترین بودن برای فرمانروایی،همگی جلوی اونا رو برای انجام هر کاری میگرفتن.
_ولی من باز هم هر کاری برای آرامش خانوادهم انجام میدم.
دلربا به پیراهن آبتین چنگ زده و اون رو به خودش فشرد.هوا رو نه،بوی تن همسرش رو به سینه کشید تا شاید دل اون هم کمی آروم بگیره.هردو همدیگه رو به آغوش گرفته بودن و آرزو میکردن فردایی بهتر در پیش داشته باشن ولی این رو نمیدونستن که آسمون فردا از امروز هم سیاهتر خواهد بود…
با گذر از زمان گرگ و میش سیاهی ابرها بیشتر از پیش خودنمایی میکردن و بارش سیلآسا یک دم بند نمیومد.همایون هنوز ماهور رو توی آغوش خودش گرفته بود و زیر گوشش لب میزد:اگر توی دفتر زندگی،فردایی با هم داشته باشیم من درد امروز رو به جون میخرم…اگر من و تو تا پایان زندگی یک روز هم کنار هم نباشیم من باز هم درد جدایی رو میپذیرم تا تو زنده باشی…
_زنده بودنم چه سودی داره؟چرا زنده بمونم…
_درسته خودخواهانهست ولی آرزو دارم که تا واپسین روز زندگیم به همون آسمونی چشم بدوزم که میدونم تو هم اونو میبینی…تا امروز جلوی خودم رو گرفتم چون گمان میکردم اگر به زبون نیارم فراموش میکنم یا شاید دست کم گذشتن ازت برام آسونتر بشه ولی امروز دارم میبینم که نمیتونم بیشتر از این توی دلم نگهش دارم.
دستاش رو باز کرده و با گرفتن بازوهای ماهور اون رو به سوی خودش برگردوند.چشم به همدیگه دوختن و همایون با دیدن چشمهای خیس ماهور دستش رو بلند کرده و روی چشمهاش گذاشت.اونا رو بست و با نگاه به آسمون چیزی که زمان زیادی توی دلش نگه داشته بود رو به زبون آورد.
_سالها با هم زندگی کردیم،هر روزم با تو شاد بود و هر شبم آروم…روزهامون به سادگی گذشتن و هیچ نمیدونم چی شد که با دور شدن ازت تازه از خواب خوش بیدار شدم.تازه اون زمان بود که دلم برای دیدنت پرپر زد…هر روز به یاد گذشته چنگ نواختم،هر روز به یادت بودم ولی نبودت آزارم میداد.خودمم نمیدونم چجوری به این سادگی بهت دل دادم ولی اینو میدونم که به این سادگی نمیتونم ازت دل بکنم ماهور…
با شنیدن چیزهایی که همایون به سادگی به زبون آورد چشم باز کرد و ناخودآگاه خندید.اشک هنوز جلوی دیدش رو کرفته بود ولی لبش میخندید چون این سادگی رو اون هم درون خودش پیدا کرده بود.به چه سادگی دل از هم برده بودن و به چه سختی باید از هم میگذشتن…
_به این سادگیا که میگی نیست…
همایون با لبخند سر تکون داده و در پاسخ گفت:به هر سختی که باشه من تو رو رها نمیکنم.
ماهور هم با لبخندی غمانگیز سر تکون داد و خواست چیزی بگه که همایون پیش دستی کرد.
_میدونم گناه بزرگیه ولی اگر بنا باشه با جونم بهاش رو بدم هم باز باید این رو ازت بپرسم…توی این راه پر فراز و نشیبِ پر از درد و رنج،که شاید هرگز برگشتی نداشته باشه؛من رو همراهی میکنی ماهور؟
شاید درست این بود که شنیدههاش رو بسنجه ولی این رو خوب میدونست که خودش هم همین رو میخواست.خودش هم پذیرفته بود که باید در این راه پر پیچ و خم با همایون همراه بشه پس بی اون که نگاه از چشمهای همایون بگیره لب باز کرده و گفت:توی این راه پر فراز و نشیبِ پر از درد و رنج،که شاید هرگز برگشتی نداشته باشه؛تا پایان همراهتم همایون…!
*
گذر زمان نشون میداد شب به پایان رسیده و چیزی به سپیده دم نمونده ولی آسمون از هر زمان دیگهای سیاهتر بود.نکیسا برای به انجام رسوندن فرمان شاهزاده همهی شب رو با چشمای باز به لبهی ایوون بالای دروازهی دژ تکیه داده و چشم به دوردستها دوخته بود تا شاید توی اون تاریکی سواری به اون سمت بیاد و بگه پیشکار شاهزاده همایونه ولی هیچ نشونی از هیچ سواری نبود…
_باورم نمیشه نگران کسی شدم که نمیشناسمش…!
_گفتم برگرد؛همین که رسید کسی رو میفرستم آگاهت کنه…
با دودلی نگاه از روبرو گرفت و رو به سرباز همراهش کرد.اون سرباز کارکشته سالها نگهبان دروازه بود و با شنیدن فرمان شاهزاده اون هم در کنار نکیسا همهی شب رو چشم به دوردستها دوخته بود.میدونست که میتونه باورش کنه چون همهی دژنشینان از مردم سادهی شهر گرفته تا سربازان و پیشکاران به هم باور داشتن ولی صدایی توی گوشش میپیچید و جلوی رفتنش رو میگرفت.
_راستش…شاهزاده این کار رو به من سپرده نمیتونم نیمهی راه رهاش کنم…
_پس بیا اینجا کنار من بنشین.با چشم دوختن به آسمون هیچ سواری پیدا نمیشه…
اینبار پشتش رو به لبهی ایوون تکیه داده و برای خوابوندن شوری که به دلش افتاده بود دمی گرفت و با بیرون دادن هوا از سینهاش پرسید:از مردم شهر شنیدم که پیشکار شاهزاده همایون همیشه گوش به فرمانه…ولی یک شب گذشته و هنوز برنگشته!
مرد با شگفتی به نکیسا نگاه کرده و همون جور که شمشیرش رو به ستون کنارش تکیه میداد تا خودش هم کنارش کمی بنشینه لب باز کرده و پرسید:شما پیشکاران چجوری چیزهایی رو میدونید که هیچ بزرگی ازش آگاه نیست؟شاهزاده همایون و پیشکارش تازه دو روز پیش به دژ رسیدن چجوری تو از مردم شهر شنیدی که پیشکار شاهزاده چجور آدمیه؟
نکیسا زمان زیادی رو برای جا دادن خودش در میون مردم شهر گذاشته بود تا بتونه از چیزهایی آگاه بشه که شاید هیچ ارزشی برای بزرگان ندارن و این شب بارونی زمانش رسیده بود تا چرای این کارش رو به زبون بیاره.
_جنگجوهایی چون شما هیچ نیازی به دونستن داستانهای پیچیده توی کوچه و بازار ندارن چرا که همهی زندگی خودتون رو به جنگ و نگهبانی میگذرونید ولی مردم شهر زندگی سادهتری دارن.نیاز دارن تا داستانهای تازه بشنون و چند روزی با اون داستان سرگرم باشن…ولی این که چجوری توی این زمان کم چیزی دربارهی شاهزاده و پیشکارش میدونم برای اینه که مردم هم پیک ویژهی خودشون رو دارن.
_پیک ویژهی مردم؟این رو نشنیده بودم!
_چیز تازهایه.زمان زیادی ازش نمیگذره،شاید بیست سال…
_چی هست؟این پیک ویژهی مردم…
_از دکانداری توی بازار شنیدم که بیست سال پیش بانوی بزرگ…
_بانوی بزرگ؟همسر فرماندار رو میگی؟
_بله همسر فرماندار…چند روز پیش از زایمانشون کسی رو از میون مردم برگزیدن تا تازههای پایتخت رو به دژ بیاره…
_پیک فرماندار که بود…
_پیک فرماندار تازههای کاخ رو به دژ میاره ولی پیک ویژه تازههای شهر رو…
_دونستن تازههای شهر چه سودی برای بانوی بزرگ داشت؟
تکیه از لبهی ایوون گرفته و درست روبروی مرد روی تخت کوچکی که به ستون تکیه داده شده بود نشست و گفت:مردم پایتخت جور دیگهای زندگی میکنن و مردم مرزنشین جور دیگهای…مردم پایتخت کار هر روزشونه که تازههای شگفتانگیز کاخ رو از پیشکاران پولدوست بشنون و میون خودشون پخش کنن.گاهی هم خودخواسته تازههای بزرگی چون بازگشت شاهزاده همایون رو به بیرون از پایتخت میفرستن تا همهی مردم کشور آگاه بشن ولی مردم مرزنشین از دیرباز آموختن هر چیزی که شنیده میشه دیگه نباید به زبون بیاد چرا که شهرهای مرزی همیشه پایگاه فرستادگان کشورهای همسایه بوده و به زبون آوردن هر چیزی درست نیست.همونجور که شما سربازان نگهبان مرزهای کشورید،مردم ساده هم نگهبان آگهیها و تازههای کشورن تا به گوش بیگانهها نرسه.
_اگر دیگه نباید گفته بشه پس تو…
_پیشکاران دژ از خود مردمن.
_گفتی مردم پایتخت خودخواسته این کار رو میکنن پس چه نیازی به پیک ویژه هست؟
_مردم با کاروانها شهرهای دیگه رو آگاه میکنن و همیشه هم دیر میشه ولی پیک چند روزه از پایتخت به دژ میرسه…
سرباز که تازه از راز پیشکاران دژ آگاه شده بود سر تکون داده و لب باز کرد چیزی بگه که به یکباره همه جا روشن شده و در دم دوباره همه جا توی تاریکی فرو رفت.نکیسا که تازه روی تخت جا گرفته بود از جا پریده و خودش رو به لبهی ایوون رسوند.سیاهی ابرها جلوی دیدن هر چیزی رو میگرفتن.هیچ چیزی دیده نمیشد مگر پردهای سیاه که جلوی چشمها رو پوشونده بود ولی صدای سهمگین تندر چیزی نبود که از کسی پوشیده بمونه.اون صدا که همهی مردم شهر و دژ نشینان رو از خواب بیدار کرد نشونهی آغاز بارش سیلآسای دیگری بود.دستهای نکیسا مشت شده و با درموندگی نالید:شبِ گذشته باید مهتاب میبود ولی این ابرای سیاه یک دم کنار نرفتن تا شاید چیزی دیده بشه!چیزی به سپیده نمونده ولی هنوز همه جا به سیاهی شبه…ای کاش خودم میرفتن پِیِش…نکنه چیزی به سرش اومده؟!
سرباز دست پشت نکیسا گذاشته و با دراز کردن دستش چند چکه از بارون رو روی دست گرفته و گفت:بارون سختی باریده.همین که سیلی راه نیافتاده جای خرسندیه…اون پیشکار،برندهی آزمون اسبسواری هم که بود زمان زیادی میخواست تا از زیر این بارون سخت خودش رو به دژ برسونه.
نکیسا ترسیده بود ولی خودش هم نمیدونست از چی!شاید دلنگران پیشکار شاهزاده بود ولی اون که هرگز نگران کسی نشده بود!تنها خانوادهی فرماندار بودن که ارزش دلهرههاش رو داشتن…
_شاید چون شاهزاده ازم خواسته…
_چی؟
تازه دریافت که خودگوییهاش رو به زبون آورده.لبخندی ساختگی روی لب نشوند و دستش رو تکون داد که سرباز هم دیگه چیزی نگفت ولی نکیسا هنوز میترسید.اگر اون پسر برنمیگشت چی؟
_کسانی به این سو میان…
با صدای فریاد سربازی نکیسا با شتاب خودش رو به اون سرباز رسونده و پرسید:کسانی؟باید یک تن باشه…
سرباز دیگه در پاسخ گفت:یکی جلوتر از همهست و چندتای دیگه دنبالش میکنن…
نکیسا دو دل بود و میدونست خودش باید اونو ببینه تا باور کنه ولی هیچ چیزی نمیدید.شگفتزده شده بود از توانایی دیدهبانهای دژ و هنوز هم نمیدونست که باید چه چیزی از اون سربازها بخواد!
_باید بدونم اون کیه…!
یکی از دیدهبانان رو به نکیسا کرده و پرسید:چه کنیم؟دروازه رو باز کنیم؟
دیدهبان دیگری که هنوز چشم از سواران برنداشته بود به یکباره صداش رو بالا برده و داد زد:تکسوار تیر خورده…
همین بس بود تا نکیسا به خودش اومده و فریاد بزنه:دروازه رو باز کنید.تکسوار رو راه بدید…
هنوز هیچ چیزی نمیدید و این کلافهش میکرد.برای همین رو برگردونده و با شتاب خودش رو به پلکان رسوند.همهی پلهها رو پایین دویده و همین که دروازه به اندازهی گذر یک اسب باز شد خودش رو به دروازه رسوند.با گذشتن اسبی با سوار خمیدهش از دروازه به سوی اون دوید.بازوی سوار رو گرفت ولی پیش از این که دروازه بسته بشه تیری پیش چشم سربازان از میون دو در بزرگ گذشته و به پشت شونهی نکیسا فرو رفت.دردش همچون برخورد سنگریزهای به پشتش بود ولی گویا همون سنگریزه همهی توانش رو گرفت که دستش سست شده و پیش از اون که کسی بتونه کاری کنه بدن نیمهجون سوار از روی اسب رها شده و روی نکیسا افتاد.هردو به زمین افتادن و تیر با برخورد به زمین همزمان با شکستنش بیش از پیش به تن نکیسا فرو رفته و صدای دادش رو بلند کرد.با همون صدا سوار که دیگه از درد و خونریزی بیهوش شده بود به سختی چشم باز کرده و نالهی دردمندش به گوش نکیسا رسید.سربازان خودشون رو به اونا رسونده هردو رو از هم دور کردن که نکیسا دست اونا رو پس زده خودش رو به سوار رسوند.هنوز چهرهاش رو ندیده بود و باید اون رو میدید تا آسوده بشه از به پایان رسوندن کاری که بهش سپرده شده بود.با این که تازه درد توی دست و گردنش پیچیده بود به سختی خودش رو به تن بیجون اون سوار رسوند و پیراهن خونینش رو توی مشت گرفت.اون رو تکون داده و پرسید:چی شده؟چرا دنبالت میکردن؟
با روشنایی آتشدانهای آویزون از دیوارهها تونست چهرهی پسر جوون زخمی رو ببینه.به چشمش آشنا اومد و همین بس بود تا با هراس از جون دادن اون پسر،سر بلند کنه و فریاد بزنه:پزشک رو صدا کنید!به شاهزاده بگید پیشکارش برگشته…
باز سرش رو پایین انداخته و پسر رو تکون داد.
_چشماتو باز کن؛چشماتو…آخ…
با دردی که توی شونهش پیچید سرش رو برگردوند و سربازی رو دید که داشت زخمش رو بررسی میکرد.تازه اون زمان بود که چشمش به سربازانی افتاد که در تب و تاب بودن و هرکدوم به سویی میرفتن.با فشرده شدن دستش سرش رو کمی پایین برد و ناخودآگاه گوشش رو به لبهای پولاد نزدیک کرد.
_چی میخوای؟
پولاد به سختی لب باز کرده و همهی توانش رو به کار برد تا سفارش شاهزاده رو به انجام برسونه.دهنش خشک و گلوش هم گویا خراشیده شده بود که صداش رو به سختی و با چند دم و بازدم سنگین از گلو بیرون کشیده و جوری که امیدوار بود نکیسا بشنوه بریده بریده لب زد:سپاه نزدیکه…فرمان…روا…سپاه رو…فرماندهی…میکنه…به شاهزاده…بگو جنگ…آغاز شده…
نکیسا با شنیدن واژههای پایانی از زبون پولاد سر بلند کرده و مچ دست سربازی که همهی شب کنارش بود رو گرفته و گفت:سپاه پایتخت به نزدیکی دژ رسیده.جنگ آغاز شده…
چند سربازی که به اونا نزدیک بودن با شنیدن واژهی «جنگ» هرکدوم به سویی دویدن و تنها دو سرباز کنار اونا موندن.چیزی نگذشت که مردی سراسیمه خودش رو به اونا رسوند و با دیدن تن بیجون پولاد رو به دو سرباز داد زد:چرا اینجا ایستادید نادونا؟اونو بلند کنید و همراه من بیاید.
تازه چشمش به نکیسا و تیر پشتش افتاد که اخم کرده و پرسید:تو هم تیر خوردی؟
نکیسا سرش رو تکون داده و با تکیه به دست دیگهش به سختی از روی زمین برخاسته و گفت:من خوبم…به اون برسید،پیشکار شاهزاده…
_بسه دیگه!میتونی راه بیای؟
_بله میتونم.
_خوبه پس همراهشون بیا دنبالم…
سربازی پولاد رو روی پشتش بلند کرد و سرباز دیگه خواست دست نکیسا رو بگیره که اون خودش رو کنار کشیده و داد زد:گفتم من خوبم اونو زودتر ببرید…
تا اون سرباز پولاد رو از اونجا دور کرد نکیسا دست روی شونهش گذاشته و آروم در راهی که اونا رفته بودن گام برداشت.با زمین خوردنش چوب بلند تیر شکسته بود و از دور چیزی دیده نمیشد.همین هم امیدوارش میکرد تا کسی رو نگران نکنه ولی خودش هزاران چرا برای دلشوره و ترس داشت.جنگ به پشت دروازههای دژ رسیده بود و میدونست که هیچ کاری از دستش برنخواهد اومد…
راه زیادی نرفته بودن که صدای نالههای دردمند پولاد رو از همون نزدیکی شنید و به سمت صدا پا تند کرد.تا به در اتاق رسید شاهزاده و سرورش رو دید که با شتاب خودشون رو به اونا رسوندن و همایون با دیدن نکیسا پرسید:چی شده؟
نکیسا هم با نگاهش توی اتاق و پولاد خوابیده روی تخت رو نشون داد و گفت:چند سوار تا اینجا دنبالش کردن،گویا نمیخواستن زنده به دژ برسه…
سرش رو پایین انداخته و با شرمندگی لب زد:باید میرفتم دنبالش…
همایون سرش رو چندبار به چپ و راست تکون داده و با گرفتن بازوش گفت:هیچ نیازی به این کار نبود.خوب شد که نرفتی وگرنه تو هم…تو هم تیر خوردی؟
با بالا رفتن صدای همایون،ماهور به خودش اومد و تازه هردوشون تونستن تیر فرو رفته به شونهی نکیسا رو ببینن.ماهور خودش رو به اون رسوند و خواست چیزی بگه صدای پزشک از درون اتاق بلند شد:زودتر بیا تو تا درمانت کنم…
ماهور با ترس دست پشت نکیسا گذاشته و اون رو جلو برد.با گذشتن اونا از آستانهی در همایون هم خودش رو به پولاد رسوند و کنار تن خسته و زخمی پیشکارش نشست.اون رو به شکم خوابونده بودن و پشتش پر از زخمهای ریز و درشت بود.انگار نکیسا راست میگفت و اونا نمیخواستن زنده به دژ برگرده.در دم رو به نکیسا کرده و پرسید:زمانی که رسید به هوش بود؟چیزی نگفت؟
نکیسا که به سختی درد اون تیر رو تاب آورده بود با بیرون کشیده شدن یکبارهی اون از ته دل فریاد زده و ناخودآگاه به بازوی ماهور چنگ زد.همایون با دیدن اون نگاهش رو به پولاد داد که دید دختری که گویا دستیار پزشک بود مایهی بدرنگی رو روی زخمهاش میذاره و اونا رو با پارچه میپوشونه.بیهوش بودن پولاد اون رو میترسوند ولی هیچ نمیخواست به اندیشههای ترسناک و ناامیدکننهش پروبال بده پس نگاهش رو از اون تن زخمی گرفته و این بار چشمهاش به چهرهی ترسیده و درموندهی ماهور رسید.از روی تخت بلند شده و خودش رو به اون رسوند.شونههاش رو گرفته و نزدیک گوشش لب زد:نترس…هرکاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم.
ماهور بیشتر از هر کس دیگهای از اون جنگ میترسید چرا که میدونست همه چیز بر سر اونه…
_اگر زودتر پذیرفته بودم…
_هیچ جای نگرانی نیست ماهور.من هر کاری بتونم انجام میدم…
_همهی شب نگرانش بودی ولی ببین چجوری برگشته!
درست همون چیزهایی که ماهور میگفت توی سر نکیسا هم میگشت.همهی شب چشم به سیاهی دوخته بود ولی دنبالش نرفت.اون پسر هم یک پیشکار بود چون خودش…شاید هم گذشتهی دردناکتری داشت!این رو از مردم کوچه و بازار شنیده بود…
_من کمکاری کردم سرورم…
همایون با دیدن رفتار اون دو خشمگین شد.اخم کرده و صداش رو بالا برد:این چیزا رو از سرتون بیرون کنید.کسی که باید پشیمون باشه منم ولی نیستم چون اگر پولاد این کارو نمیکرد شاید ما با فریاد سربازای زخمی یا شاید هم صدای کمک خواستن مردم شهر از خواب بیدار میشدیم.زمان خوبی برای خود گناهکار پنداری نیست.باید به جای گشتن دنبال گناهکار راهی برای کمتر کردن آسیبهای جنگ پیدا کنیم.
_شاهزاده درست میگن…
با صدای فرماندار همه رو به در کرده و اونو دیدن که زره به تن کرده و آمادهی جنگ بود.پزشک و پرستاران سر خم کرده و دست روی سینه گذاشتن.نکیسا هم خواست بلند بشه که فرماندار صداش رو بالا برده و دستور داد:تا زمانی که زخمت بهبود پیدا نکرده همینجا آروم بگیر.پس از اون هم تا پایان بهبودی پیشکار شاهزاده ازش پرستاری میکنی.
نکیسا که همیشه گوش به فرمان سرورانش بود این بار هم فرمان رو با جان و دل دریافت.سرش رو پایین انداخته و گفت:فرمانبردارم سرورم.
آبتین سر تکون داده و با نگاهی به پسرش و شاهزاده گفت:بهتره اونا رو تنها بگذارید.ما کارهای بزرگتری برای انجام دادن داریم سرورم!
همایون هم آمادهی همراهی فرماندار بود پس دست پشت ماهور گذاشته و اون رو به دنبال خودش و فرماندار برد تا شاید همگی به هم راهی برای برد یا برابری در جنگ پیدا کنن ولی با یادآوری پرسشی که با اومدن فرماندار از یاد برده بود ایستاده و رو به نکیسا کرد.اون هم نگاه شاهزاده رو که دید چشم به لبهاش دوخت تا سخنش رو روشنتر بشنوه.همایون گامی برگشته و پرسید:پولاد پیش از این که بیهوش بشه چی گفت؟
نکیسا به چیزهایی که شنیده بود اندیشید و واج به واج همه رو بازگویی کرد:سپاه نزدیکه.فرمانروا سپاه رو فرماندهی میکنه.به شاهزاده بگو جنگ آغاز شده…
از میون چیزهایی که نکیسا گفت تنها یک چیز همایون رو شگفتزده کرد.
_فرمانروا سپاه رو فرماندهی میکنه؟!
_بله سرورم.اون اینو گفت…
نگاه از نکیسا گرفته و راهی که فرماندار رفته بود رو در پیش گرفت.چند گامی بیشتر برنداشته بود که ماهور رو کنار خودش دید.سر برگردونده همین که نگاهاشون به هم رسید همایون پرسشی که براش پیش اومده بود رو به زبون آورد:چرا خود هوشمند فرماندهی رو به دست گرفته؟
ماهور نمیدونست همایون چی میگه برای همین ابرو در هم کشیده و پرسید:نباید این کارو میکرد؟
همین پرسش ماهور بس بود تا گرههایی که توی سرش جلوی رسیدن به پاسخ رو گرفته بودن باز بشه و با هراس از برداشتی که کرده دست ماهور رو گرفته و به سوی تالار دوید.همین که به در بزرگ تالار رسیدن دست ماهور رو رها کرده و گفت:هر چیزی که گفته شد هیچی نگو.
اینبار ماهور دست همایون رو گرفته و با خشم و ترس صداش رو بالا برده و پرسید:چرا هیچی نگم؟چی تو سرت میگذره؟
همایون باید زودتر چیزی که شنیده بود رو به فرماندار و فرماندهان دژ میگفت و برای آروم کردن خودش دمی گرفت و با بازدمش پاسخ داد:هیچ چیز به این سادگی نیست ماهور.ازت خواهش میکنم آروم بمون و خودتو از این گفتوگو بکش کنار چون تنها خواستهی هوشمند تو نیستی!
دست ماهور رو از مچ دست خودش باز کرده و با شتاب دو در بزرگ تالار رو باز کرد.با برگشتن همهی نگاها به سوی خودش به چیزی که میخواست رسید پس در دم صداش رو بالا برده و رو به فرماندار که جلوی تخت بالای تالار ایستاده بود گفت:فرمانروا فرماندهی سپاه رو به دست گرفته.
دلربا که کنار آبتین ایستاده بود گامی به جلو برداشته و با شگفتی پرسید:پس سپهراد چی؟
همه از آشنایی دیرینهی بانوی بزرگ دژ و سردار سپاه فرمانروا آگاه بودن و نیازی به شگفتزده شدن نبود ولی ماهور که تازه داشت به ناآگاه بودن خودش از همه چیز پی میبرد از پشت سر فرماندهان دژ خودش رو به برادرش رسوند و کنارش ایستاد.با مشت کردن دستاش میخواست جلوی زبونش رو بگیره ولی نمیدونست که مردانشاه خودش رو برای زخم زبون زدن آماده کرده.
_این چیزا که برات ارزشی ندارن پس اینجا چیکار میکنی؟
پلکهاش رو روی هم گذاشت تا کاری که همایون ازش خواسته بود رو انجام بده که با صدای بلند همایون باز پلکاشو باز کرده و چشم به شاهزادهی برازندهی پیش روش دوخت.
_پرسش به جاییه بانو…نکتهی این جنگ همینه.در سرگذشت خاندان پادشاهی هرگز هیچ فرمانروایی سپاه رو فرماندهی نکرده.همیشه سردار سپهبد به نمایندگی از فرمانروا این کار رو انجام داده.
آبتین از روزهای آغازین نوجوانی سپهراد رو میشناخت.هردو از یک استاد جنگیدن رو آموخته بودن و از روش و منش هم به خوبی آگاه بودن.آبتین به خوبی میدونست که سپهراد هرگز دست از کاری که فرمانروای پیشین بهش سپرده نمیکشه مگر این که این کار رو بیدادگری بدونه.دستی که باهاش شمشیرش رو گرفته بود بیشتر فشرد و همزمان با پایین اومدن از پلههای پیش پاش با نگاهی دوخته شده به شاهزادهی جوان صداش رو بالا برده و گفت:سپهراد از فرماندهی کنار گذاشته شده چون میخواسته جلوی جنگ رو بگیره.
همایون هم سرش رو تکون داد ولی چیزی که چند روز پیش از زبون خود سپهبد شنیده بود آزارش میداد پس گامی پیش گذاشته و گفت:تا روزی که من از کاخ بیرون اومدم چنین چیزی در کار نبود.سپهبد چون همیشه به پای سوگند خودش بود و از من خواست که بیام تا ماهور رو با خودم همراه کنم.اون هرگز نافرمانی نکرده…
دلربا دلواپس دوست زمان کودکیش بود و نتونست آروم بمونه.خودش هم از پلهها پایین رفته و پرسید:چی میخواید بگید شاهزاده؟
همایون نمیدونست گفتن برداشت خودش از سبک سنگین کردن شنیدههاش درست بود یا نه ولی شاید تنها چیزی بود که میشد گفت.پس نگاهش رو به آبتین دوخت که اون همه چیز رو از نگاهش خوند و پیش از این که همایون لب باز کنه رو به فرماندهان کرده و داد زد:همه به سر کارشون برگردن.خوب آمادهی جنگ بشید.نباید کوچکترین آسیبی به مردم شهر و میهمانان دژ برسه وگرنه سزاش رو میبینید.این جنگ گریزناپذیره پس در انبارهای دژ رو باز کنید.هرگونه جنگافزاری که کار سربازان رو آسونتر میکنه بهشون بدید؛از هیچ چیزی فروگذاری نکنید چون زندگی همهی مردم و سربازان این دژ توی دست شماست.شنیدید چی گفتم؟
همه دست به سینه کوبیده و یک صدا فریاد زدن:فرمانبرداریم فرماندار بزرگ!
آبتین سر تکون داده و گفت:میتونید برید.
با بیرون رفتن همهی فرماندهان و تنها شدن همون چند تن،دلربا پا تند کرده و خودش رو به آبتین رسوند.با گذشت سالها از زندگیشون همهی رفتارهای اون رو از بر بود برای همین هم از خودش جویای پاسخش شد و نالید:آبتین خواهش میکنم بهم بگو چی شده؟!
خوب میدونست که نباید ترس به دل دلربا بندازه چون به همسر همیشه استوارش نیاز داشت.دست دلربا رو گرفته و با نگاه به چشمهاش گفت:هیچ چیز باارزشتر از آیندهی مردممون نیست دلربا!
_درسته ولی…
_هیچ چیز دیگهای نگو.تنها خواستهی ما همیشه آرامش مردم شهر بوده.این جنگ هم نمیتونه جلوی رسیدن ما به این خواسته رو بگیره.
مردانشاه که هنوز سر جاش ایستاده بود جلو اومد و با دلخوری از پدرش پرسید:پس چرا برای جلوگیری از این جنگ کاری نمیکنید؟
همایون میدونست مردانشاه چی میخواد بگه.شاید تا کمی پیش خودش هم به این میاندیشید که با همراه کردن ماهور با خودش میتونه جلوی جنگ رو بگیره ولی اگر پسر بزرگ فرماندار میدونست که فرمانروا چه چیزهایی از این جنگ میخواد شاید هرگز خواب سپردن برادرش به فرمانروا رو هم نمیدید.اون فرمانروایی که همایون در این سالها شناخته بود هرگز نمیتونست همسر شایستهای برای ماهور باشه.شاید اون شایستهی فرمانروایی هم نبود…
_پدر نمیخواید چیزی بگید؟با پیامدهای این جنگ…
اینبار همایون خودش رو جلو کشیده و گفت:همهی ما نگران همین پیامدها هستیم ولی همونجور که فرماندار فرمودن این جنگ گریزناپذیره.هیچ راهی برای جلوگیری از این جنگ نداریم.تنها راه ما ایستادگی در برابر سپاه فرمانرواست.
_اگر نگران چیزی بودید روی گناه نابخشودنیتون پافشاری نمیکردید سرورم.
آبتین با دیدن رفتار پسرش پا پیش گذاشت و صداش رو بالا برد:بدون داری چی میگی مردانشاه!کسی روبروت ایستاده فرمانروای…
همایون با گرفتن دست آبتین جلوی اونو گرفت تا چیز دیگهای نگه.شاید کسی نمیدونست که توی سر مردانشاه چی میگذره ولی اون به خوبی از همه چیز آگاه بود چرا که میدونست بی از دست دادن چیزی نمیتونه به آرمانهای بزرگ برسه.مردانشاه هم چون او که از دلدارش گذشت،دست از مهر برادری کشیده بود تا آیندهای بهتر برای مردمش بسازه.همایون همهی ناگفتههای اون رو از نگاهش میخوند برای همین هم بود که نمیخواست سرزنش بشنوه.مردانشاه بزرگتر از اون بود که پدر و مادرش میدیدن.
_درسته که روی خواستهی خودم پافشاری میکنم ولی نه اون خواستهای که شما میپندارید.با این همه من تاوان گناهم رو پس خواهم داد فرمانده!
_چه خواستهای دارید؟مگر نه این که به دنبال ماهور اومدید؟
همایون بی اون که به ماهور ایستاده پشت سر برادرش نگاه کنه به مردانشاه نزدیک شده و پاسخ داد:من به دنبال سازش اومدم فرمانده.منم چون شما برادری دارم که به جای سازش همیشه به دنبال ناسازگاریه و منم که باید تاوان گناهانش رو پس بدم.
دست روی شونهی فرماندار آیندهی دژ باختران گذاشته و اینبار با لبخندی دوستانه گفت:ماییم که آینده رو میسازیم فرمانده.بهتره که به جای درگیری،دست دوستی به سوی هم دراز کنیم.به گمانم اینجوری این جنگ هم سرانجام بهتری خواهد داشت.
مردانشاه هیچ نگفت چرا که خودش هم به گفتههای شاهزاده باور داشت.نگاهش رو به پدرش دوخت که آبتین هم به امید همراهی پسرانش لبخند به لب نشونده و گفت:شاهزاده درست میگن.آینده توی دستای شماست.همراهی شما فردای بهتری رو خواهد ساخت.
همایون هم سرش رو تکون داد که این بار ماهور پا پیش گذاشت.با اخم رو به همایون کرده و پرسید:سرانجام این همکاری چی میشه شاهزاده؟!
همایون دلخوری رو از نگاه ماهور میخوند ولی زمانی برای دلجویی نداشت.باید هرچه زودتر برای جلوگیری از یک رویداد ناگوار کاری میکرد.نگاهش رو به چشمان پر از خواهش ماهور دوخته و گفت:منم امروز چون همه یک سربازم و هیچی از سرانجام خودم نمیدونم ولی بر این باورم که باید همهی توانم رو برای کم کردن مرگ و میرهای این جنگ به کار بگیرم.
شاید دیگران نمیدونستن که همایون چه انگیزهای از گفتن این چیزها داره ولی ماهور تکتک واژهها رو به گوش جان سپرد و خودش رو برای هر چیزی آماده کرد.همایون که آروم شدن نگاه ماهور رو دید رو به آبتین کرده و گفت:گوش به فرمان شماییم فرماندار!
آبتین آروم سر تکون داده و رو به پسر بزرگش گفت:مردانشاه!برو برای جنگ آماده شو.
مردانشاه هم چون فرماندهان دیگر دست به سینه کوبیده و گفت:فرمانبردارم فرماندار!
آبتین هم در پاسخ سر تکون داد و دید که نگاه مردانشاه و همایون به هم گره خورد.هیچکدوم هیچ نگفتن ولی گویا چشمهاشون گفتنی زیاد داشتن که گوشهی لب همایون بالا رفت و مردانشاه سر پایین انداخته و از تالار بیرون رفت.
_آبتین نمیخوای چیزی بگی؟
با صدای ترسیدهی دلربا نگاه از همایون گرفته و بی اون که به همسرش نگاه کنه گفت:دژ و مردم شهر رو به شما میسپارم.
ماهور که خودش رو برای جنگیدن آماده کرده بود شگفتزده پا پیش گذاشته و پیش از مادرش گفت:من با شما به جنگ میام.
همایون از این رفتار ماهور دلخور شد چرا که پیش از اومدن به تالار از اون خواسته بود که کنار بایسته.از روی ترس و خشمی که همزمان همهی جونش رو گرفته بود صداش رو بالا برده و گفت:بهتره که همه گوش به فرمان فرماندار باشن.اگر ایشون چنین فرمانی دادن…
_من نمیتونم بشینم توی دژ…
_بهتره که این کارو انجام بدی!
ماهور باز لب باز کرد چیزی بگه که اینبار دلربا دست پسرش رو گرفته و برای آروم کردنش گفت:نگهبانی از دژ و مردمش در زمان جنگ چیزی کمتر از جنگیدن با دشمن نیست چه بسا ارزش بیشتری هم داشته باشه.بهتره فرمان پدرت رو بپذیری ماهور!
همایون هم با نگاه به دلربا سر تکون داده و دست ماهور رو گرفت.باید فرماندار و همسرش رو تنها میذاشتن.خودش و ماهور هم به تنهایی نیاز داشتن تا بتونن به درستی خودشون رو برای سرانجام این جنگ آماده کنن.اون رو به خودش نزدیک کرده و گفت:بهتره ما بریم تا زودتر آماده بشیم.
همین که به سوی در تالار برگشت صدای آبتین اون رو به ایستادن وا داشت.
_پیش از رفتن به میدان همدیگه رو میبینیم سرورم.
رو برگردونده و به سختی لبخند زد.زمان زیادی نداشت و باید هرچه زودتر با ماهور تنها میشد پس تنها به همون لبخند زورکی بسنده کرد و ماهور رو همراه خودش از تالار به بیرون کشوند.سرانجام در تالار بسته شده و آبتین با همسرش تنها شد.دم سنگینی گرفت و رو به دلربا کرد که با نگاه اخمآلود و دلگیر همسرش روبهرو شد.میدونست چیزهایی دستگیرش شده ولی هنوز هم نمیدونست که چجوری باید این گفتوگو رو آغاز کنه.نگاه از اون گرفت ولی هنوز رو برنگردونده بود که دست پر مهر همسرش روی سینهاش نشست و دست دیگرش گردنش رو در بر گرفت.دلربا پس از گذشت سالها زندگی همه چیز رو دربارهی آبتین از بر بود پس بی اون که زمانی برای از زیر کار در رفتن به اون بده سرش رو جلو برده و با صدایی آروم زیر گوشش لب زد:راستش رو بگو آبتین!
_دروغی در کار نیست!
_ولی پنهان کاری چرا!من دلربام…این چیزی رو برات روشن نمیکنه؟
آبتین از صدای همسرش در یافت که گویا پنهانکاری راهکار درستی نیست.چیزی که از گفتههای همایون دریافت تلختر از زهر بود ولی گویا دلربا هم خواستار این تلخکامی بود که بار دیگه زیرلب گفت:میخوام بدونم چرا دلت تو سینه آروم نمیگیره آبتین!من و تو همیشه همراه هم بودیم.نمیخوام دیگران پیش از من راز دلت رو بدونن!
همه چیز به درستی پیش رفت مگر این واپسین دیدار!امیدوار بود چیزی که از همسرش در یادش میمونه همون بانوی بزرگ دژ باشه ولی دلربا خواستهی دیگری داشت.شاید بهتر بود چون همیشه خواستهی اون به انجام برسه…
_نمیخواستم دلنگرانی جلوی کارت رو بگیره.
به خوبی آگاه بود که همیشه براش آرامش مردم و کارکنان دژ بر همه چیز برتری داشته و همین هم سالها دلگرمش میکرد ولی اینبار این برتری ترس به دلش انداخته بود چرا که برای نخستینبار دژ و مردمش رو به کس دیگری سپرد!دلش گواه غمی بزرگ میداد و گذشته رو بار دیگه یادآوری میکرد.شاید اون روز سیاه این بار با جوش و خروش بیشتری بازگشته بود!آرزو داشت همه چیز دروغ باشه ولی بیش از اون امیدوار بود همسرش چون همیشه اون رو رازدار خودش بدونه و دل ترسیدهاش رو از سرانجام تلخش آگاه کنه.دستش رو از روی سینهی همسرش بالاتر برد و با گرفتن چونهش اون رو وادار به چشم تو چشم شدن با خودش کرد.نگاه هردو به هم گره خورد و دلربا با لبخندی تلخ گذشتهای دور رو یادآوری کرد!
_روز درگذشت فرماندار رو خوب به یاد دارم.تو هم زمانی که پدرت دژ و مردمش رو بهت سپرد نمیخواستی باور کنی که دیگه فردایی در کار نیست مگه نه؟
_دلربا…باور کن که این خواستهی من نیست.
_پس درست گفتم!میخوای خانواده و مردمت رو تنها بذاری!
آبتین چیزی رو از همسرش دید که میخواست.بانویی توانمند و استوار چون همیشه روبروش ایستاده بود که تنها در نگاهش میشد آرزوی داشتن روزی دیگر رو دید.سر جلو برده و بوسهای روی پیشونی دلربا نشوند.گوشهی لبش بالا رفت و همین که از هم جدا شدن باز نگاهش رو به چشمهای غمگین همسرش دوخت و گفت:تو هستی؛کسی تنها نمیمونه.
_پس خودم چی؟
_من همیشه باهاتم دلربای من…
چشمهای دلربا از اشک پر شد که آبتین دست پشت گردنش گذاشت و اون رو به آغوش کشید.موهای بلند و ابریشمینش رو نوازش کرده و با صدایی آروم لب زد:تو همهی امید منی نمیخوام اینجوری ببینمت.
_منم نمیخوام باور کنم به این سادگی خودت رو باختی!
_روزی که پدر از میونمون رفت چیزی به من گفت که من امروز به تو میگم.
_خواهش میکنم…
لرزش صدای دلربا دلش رو به درد میاورد ولی نمیتونست کاری کنه چرا که خودش هم همین سرانجام رو میخواست.مرگی که دستآوردش آزادی و آرامش مردم و خانوادهش باشه.
_بانوی بزرگ دژ باختران به تنهایی میتونه به جای فرماندار بزرگ بنشینه.نباید لرزش و دودلی در کارِت باشه دلربا!
_شاید هنوز راه دیگهای باشه.نمیتونم بپذیرم که میخوای منو تو این زندگی سخت تنها بذاری!اگر روزی تو نباشی با مردانشاه و ماهور چه کنم آبتین؟!
دلربا رو از خودش جدا کرد و با دیدن گونههای خیسش اخم کرد.دستمالی که خود دلربا براش دوخته بود رو از زیر زرهش بیرون آورد و اشکهاش رو پاک کرد.دو دستش رو روی شونههاش گذاشت و صداش رو کمی بالا برد و گفت:خودت میدونی که شاهزاده راست میگفت.سپهراد هرگز نافرمانی نمیکنه…
_شاید اون نافرمانی نکرده…
_نیازه بهت یادآوری کنم که سپهراد هرگز فرماندهی رو به هیچکس نمیسپاره؟
دلربا اخم کرده و نالید:راسته که از یه استاد جنگیدن آموختید.هردوتون خودخواهید!
آبتین آروم خندید و با نوازش موهای همسرش زیرلب گفت:همهی ما آموزش دیدیم تا آسایش مردم رو برتر از آرامش خودمون بدونیم.اگر هوشمند با کشتن من از مردمم میگذره چرا اون رو به خواستهش نرسونم؟
_ماهور چی؟مردانشاه…
_مردانشاه سالها برای فرمانداری آموزش دیده.شاید کمی تندخو باشه ولی همهی مردم گواهن به دادگری و مردمدوستیش.از ته دلم باور دارم که فرمانداری بزرگتر از من و پدرم خواهد شد پس هیچ نگرانش نباش ولی دربارهی ماهور…راه درست رو خودت بهتر از من میدونی.
آبتین راست میگفت.شاید همه راه درست رو میشناختن ولی هیچ مادری نمیتونست زندگی پسر نازنینش رو به تباهی بکشونه.پذیرش اون پیوند بدشگون هرگز نمیتونست بهترین راه باشه.نباید اینگونه میبود!پا پس کشیده و با خشم صداش رو بالا برده و فریاد زد:من نمیتونم پسرمو بسپارم دست کسی که برای کشتن همسرم به اینجا اومده!اگر راه درست اینه من…
_نه!
با همون یک واژه دلربا لب بسته و چشم به همسرش دوخت.هنوز از همه چیز و همه کس و از همه بیشتر از خود آبتین خشمگین بود ولی نگاه آبتین چیز دیگهای میگفت که به خوبی میتونست دلش رو آروم کنه.چجوری میخواست از اون نگاه بگذره؟آبتین از کِی اینچنین ستمگر شده بود؟
با فشرده شدن بازوش میون دست آبتین سرش رو بلند کرد تا چیزی بگه که آبتین از اون پیشی گرفته و گفت:راه درست هرگز به هوشمند نمیرسه!ماهور رو به هوشمند نه؛به همایون بسپار.شاید ما توی بزرگ کردن پسر دوممون شکست خوردیم ولی همایون شکست نمیخوره.من باور دارم که ماهور با همراهی شاهزاده آیندهی روشنی خواهد داشت.
_ولی اگر این پیوند سر بگیره…همایون هیچکارهست…
_آینده رو کسی ندیده.
_پس چرا از آیندهی روشن میگی؟ماهور چجوری باید این پیوند رو بپذیره؟اون تا دیروز نمیتونست از شاهزاده بگذره.فردا چجوری میخواد از خون…
از گفتنش دست کشید و به آبتین پشت کرد ولی همین که دستهای گرم همسرش تنش رو در بر گرفتن سرش رو از روی زره به سینهی همسرش تکیه داد.پلک روی هم گذاشته و نالید:از این که نمیتونم تندرست برگشتنت رو آرزو کنم بیزارم.از این سرنوشت دردناک،از خودم که آغازگر همه چیز بودم بیزارم…بیشتر از همه از هوشمند بیزارم.از این بیزارم که با همهی این کاراش باز باید فرمانبردارش باشم بیزارم آبتین!چرا همهی زندگیم باید با غم دوری و درد جدایی همراه باشه؟چرا نمیتونم برای یک روزم که شده همهی خانوادهم رو کنار خودم داشته باشم؟چرا؟
بوسهای که روی گونهاش نشست بیش از پیش دلش رو به درد آورد ولی از اون هم دردناکتر شنیدن واپسین سفارش همسرش،فرماندار بزرگ دژ باختران بود…
_جلوی هر چیزی که انگیزهای برای کشتار بیشتره رو بگیر.چه دنبالهی جنگ باشه چه کینخواهی…هرگز از یاد نبر که تو بانوی بزرگ دژ باخترانی.چشم و امید همهی فرماندهان و مردم دژ به توئه.نذار کار نادرستی از فزندانمون سر بزنه.دژ،مردم و فرماندار آینده رو به تو میسپارم دلربای من…
نمیخواست هرگز از اون آغوش دور بشه ولی تا چشم باز کرد اون دستها رهاش کردن و تنها تونست صدای دور شدن گامها و باز و بسته شدن در تالار رو بشنوه.دستش رو روی گونهاش جای اون بوسه گذاشت و با نگاهی پر از دریغ و افسوس چشم به تخت بالای تالار دوخت.با به هم زدن پلکهاش اشکها رو کنار زد و چند گامی به سوی اون تخت برداشت.به دو پلهی پایین تخت رسید که دست مشت کرده و به سینهاش کوبید.سر خم کرده و با صدایی بلند که دیگه نمیلرزید گفت:فرمانبردارم فرماندار بزرگ!
*
YOU ARE READING
شور شیدایی
Historical Fictionیک داستان بیال ایرانی بر پایهی یک داستان عاشقانهی کهن ایرانی ماهور و همایون دو یار و همراهند که سالها در اردوگاهی با هم زندگی کرده و ناخودآگاه به هم دل بستهاند ولی از بد روزگار روز جدایی فرا رسیده و آنها را از هم دور میکند. این دوری و جدایی راز...