روز خستهکنندهای رو گذرونده بود و با پناه بردن به سایهی بزرگترین درخت باغ پشت دژ امید داشت که کمی آرامش پیدا کنه ولی باز هم میدونست که از دست برادرش رها نخواهد شد…
_سرورم اینجا چه میکنید؟همهی دژ رو دنبال شما گشتم.
روشو به سوی نکیسا برگردونده و با لبخندی ساختگی لب زد:روزمو میگذرونم.
نکیسا هم با دیدن اون لبخند،سرش رو پایین انداخته و با برداشتن گامی به جلو گفت:شاید آدم خوبی برای همدلی و همدردی نباشم ولی میتونم بشنوم،هرچیزی که توی دلتونه رو…
ماهور آرزو داشت که تنها با گفتن همه چیز آروم بشه ولی هیچ چیزی براش آرامشبخش نبود.گویا اون روزها کمبود چیزهای زیادی آزارش میداد که اینبار با کجخندی رو از نکیسا گرفته و با دوختن نگاهش به بلندای دژ گفت:چیزهایی که من رو آزار میدن با چیزهایی که تو امیدواری توی سرم باشن یکی نیستن.
_من شرمندهام که اینو میگم سرورم ولی تنها چیزی که همهی ما امیدواریم شما داشته باشید یکم مِهر به مردم توی دلتونه.
_من مردمو دوست دارم…
_ولی نه بیشتر از شاهزاده همایون…
_تو هم اومدی سرزنشم کنی؟
_این بزرگترین گناه هر پیشکاریه.
_ولی توی دلت این کار رو میکنی.
_این درست نیست سرورم.من افسوس میخورم که توی زندگیم نمیتونم چیزی که شما توی دلتون دارید رو داشته باشم.
ماهور کنجکاو برای دونستن چرایی چیزی که از نکیسا شنیده بود باز رو به اون کرده و پرسید:افسوس برای چی؟
نکیسا هم با یادآوری چیزی که گفته و دلشاد از این که نگاه ماهور رو به سوی خودش کشیده باز هم لبخندی دلگرمکننده روی لب نشوند و گفت:افسوس برای آرزویی که با زبان خودم نابودش کردم.
_چه آرزویی؟
شرمنده از چیزی که میخواست به زبون بیاره روشو برگردونده و لب زد:دلدادگی…
_چی؟
_سرورم…نباید چیزی میگفتم منو ببخشید.بهتره به دژ برگردیم تا…
_چیزی که گفتی رو دوباره بگو!
_سرورم…
_کسی رو زیر سر داری؟
نکیسا ترسیده رو به ماهور کرده و نالید:نه سرورم من هرگز چنین گناهی…
_چرا گناه؟چرا باید دل دادن به کسی گناه باشه؟
_من رو میگید یا…
_گویا هردومون گناهکاریم…شاید هم تنها منم.تو که…خودت رو درگیر آه و افسوس کردی.
_از نکردهها چی؟
_شادم از نکردههام…اگر روزی که از اردوگاه بیرون اومدم لب باز کرده بودم تا به همایون از راز دلم بگم امروز شرمندهی خودم میشدم.
_چه زمانی به این پی بردید که…
گویا نکیسا هم نمیخواست بپذیره که سرورش دل به کس دیگری داده.ماهور دریافته بود که نکیسا هم برای گفتوگو در این باره به اونجا اومده تا شاید هرچه در توان خودش داره به کار گرفته و اون رو از خواستهش برگردونه ولی هنوز هم امیدوار بود کسی رو همراه خودش داشته باشه پس باید زیرکانه کار میکرد…
_من سالها با همایون زندگی کردم.اون رو دوست خودم دونستم ولی زمانی رسید که کمبودی در این دوستی پیدا کردم.
_کمبود؟
_شاید هم نه!چیزی بیش از اندازه بود.
_سرورم…من هیچ نمیدونم چی میگید!
_شاید برای اینه که چنین روزهایی رو نگذروندی.
_چجور روزهایی؟
_این روزهایی که من میگذرونم.
با افسوس نگاهش رو به دژ دوخته و هر آنچه در دلش بود رو به زبون آورد:دلتنگم برای روزهای گذشته.خستهام از راههای نرفته.دلگیرم از درهای بستهای که پیش رومه.ناامیدم از آیندهای که هنوز از راه نرسیده.
_چرا…
_چرای همهی این افسوسها تنها یک چیزه.
_چه چیزی؟
_سرنوشت…
نکیسا که تا اون روز هرگز به یاد چنین چیزی هم نیافتاده بود آروم گامی پیش گذاشته و پرسید:مگه این سرنوشت چیه که شما رو به این روز انداخته؟
ماهور خسته از سر پا ایستادن باز به درخت نزدیک شده و روی زمین نشست.پشتش رو به درخت تکیه داده و با نگاهش از نکیسا هم خواست همون کار رو انجام بده.پیشکار کنجکاو و نگرانش هم آروم کنارش پشت به درخت تکیه زده و گوش به صدای آروم سرورش سپرد.
_از روزی که به اردوگاه رفتم بانویی رو شناختم به نام چکامه.زنی بود آروم و دلسوز ولی همیشه غمی توی نگاهش داشت که هرگز چیزی ازش برای هیچکس نگفت.همایون همیشه برای من نوایی شاد مینواخت ولی برای چکامه…همون نوای شاد هم غمگین بودن و بارها دیدم که پنهانی اشک میریزه با شنیدن نوای ساز چنگ…
_چرا؟
نکیسا شاد بود از این گفتمان،چرا که دو روز هیچ چیزی از سرورش نشنیده بود.همین هم جلوش رو برای گفتن هر چیز دیگهای میگرفت.گویا ماهور هم همین رو میخواست که باز دنبالهی گفتهاش رو گرفت.
_شاید یک سال پیش بود که همراه همایون از سر کنجکاوی دنبالش کردیم و گوشهای دور افتاده از اردوگاه که آرامگاه فرماندهان درگذشته بود،گریون بر سر گوری پیداش کردیم.همایون از این کار پشیمون شد و خواست برگردیم ولی من نمیتونستم جلوی کنجکاوی خودم رو بگیرم برای همین همایون رو هم با خودم جلوتر کشیدم تا جایی که صدای نالههاش رو شنیدیم.اونجا بود که دریافتم سالها دلدادهی فرمانده پیشین اردوگاه بوده ولی چون فرمانده در جوانی با خودش سوگند یاد کرده بوده که تنها برای کشورش زندگی کنه هرگز خواستهی دلش رو به زبون نیاورده و با از دست دادن دلدارش همهی زندگیش رو آه و افسوس گذشته پر کرده بود.
نکیسا نمیدونست چی توی سر سرورش میگذره ولی خودش به این میاندیشید که توی اون چند سالی که پیشکار دژ بوده آدمهای زیادی رو دیده که برای آرامش مردم سرزمینشون از خواستهی خودشون گذشتن.همین هم چیزی برای گفتن بهش داد و گفت:دردناکه ولی مگر نه این که همهی ما آموختیم جون دیگران رو باارزش بدونیم؟مردان و زنانی که مردم سرزمینشون رو بالاتر از هر چیز دیگهای در زندگی دونستن همیشه جایگاه بالایی توی دل مردم داشتن.نمونههای زیادی از این بزرگان رو میتونید در همین زمانه ببینید.
_همه همین رو میگن.همه مردم رو ارزشمندتر از آرامش خودشون میدونن.
_این یکی از ویژگیهای بزرگانه سرورم.
_من نمیخوام بزرگ باشم.ای کاش پسری ساده بودم…
_شاید اگر چنین میشد هرگز شاهزاده همایون رو نمیدیدید.این سرنوشت شما بوده.
_سرنوشت؟چی شد؟من میخواستم از سرنوشت بگم…
_گفتید سرورم!منم خوب شنیدم هرچه که گفتید.با این همه باز هم به چیزی که خواستهی شماست نخواهیم رسید.سرنوشت بانو چکامه این بوده که برای کشورش از دلش بگذره.شما هم باید این سرنوشت رو بپذیرید.
_گفتنش برات آسونه چون هرگز دلت برای کسی نتپیده!
_من سالها پیش سوگند یاد کردم که تا پایان زندگیم تنها به سرورم وفادار باشم و هرگز دل به کسی ندم.
_چرا چنین دیوانگیای کردی؟
_اگر فرماندار نبودن من هم زنده نبودم.اگر بانوی بزرگ نبودن مادر من همون روزی که به دژ آورده شد جونش رو از دست میداد.روز مرگ مادرم به پاس همهی خوبیهایی که از سرورانم دیدم تنها کاری که از دستم برمیاومد رو انجام دادم.من چیزی ندارم که برای برگردوندن اون همه مهر و دوستی که دیدم بپردازم.تنها دارایی من،جونمه که همه جوره ازش مایه میگذارم تا سرورم در آرامش باشه.
_پس چرا چنین کاری با من میکنی؟چرا از من میخوای که از همهی دلخوشیم بگذرم؟این وفاداری تو به سرورته؟
_سرزمین من شمایید سرورم!برای شما از همه چیزم میگذرم.شما نمیتونید این کارو برای سرزمینتون انجام بدید؟
_من از این سرزمین هیچ ندیدم.
_شاهزاده همایون…شاهزاده فرزند این سرزمینن.شما هم فرزند همین سرزمینید سرورم.اگر این سرزمین نبود نه ماهوری بود،نه همایون و نکیسایی…ما همگی فرزند این خاکیم سرورم.این کشور سرنوشت ماست.
_خودت رو خسته میکنی.من هرگز تن نمیدم به پیوندی ناخواسته با برادر همایون.
_پای جون مردم در میونه سرورم.
_این کاریه که پدربزرگ من کرده.چرا من باید تاوانش رو بدم؟چرا؟
نکیسا در این باره هیچ چیزی برای گفتن نداشت.ماهور هم درست میگفت،تاوان خودکامگی گذشتگان رو نباید آیندگان میدادن…
_درست میگید سرورم ولی…همهی مردم همچون شما دلداری دارن که با آغاز این جنگ هر روز باید چشم به راه بدوزن تا نکنه پیکی برای آگاه کردن اونا از مرگ دلدارشون از راه برسه…اگر شما از…
_تنها من نیستم نکیسا…هزاران تن از همین مردم خواستهی دلشون رو رها کردن تا این کشور سر پا بمونه.من به جای همهی اون مردان و زنان ناکام،دست از این میهنپرستی میکشم تا زندگی غمباری چون اونا نداشته باشم.
_سرورم…
_نمیخواستم این رو بگم ولی همهی این سرگذشتها نشون دادن که این نفرین روزی دامنگیر تو هم خواهد شد.روزی تو هم وادار به گزینش میون دل و سرزمینت خواهی شد.اون روز اگر تو هم تونستی به سوگندت پایبند بمونی و از دلت برای سرزمینت بگذری میتونی تا هر زمان،هرچندبار که خواستی منو سرزنش کنی…
*
زمان زیادی از برگشتنشون به ساختمان دژ نمیگذشت که یکی از دخترانی که تازه پا به دژ گذاشته و کار رفت و روب رو بهش داده بودن با دیدن ماهور و پیشکارش برای گرفتن مژدگونی دست از کار خود کشیده و به اونا نزدیک شد.جاروب رو توی دست گرفته و با سری افتاده گفت:سرورم پیشآمد تازهای رخ داده!
نکیسا با اخم به دخترک نگاه کرده و در جایگاه یک بالادست صدای خود رو بالا برده و نکتهای رو برای اون جوان تازهکار یادآور شد:کی به تو یاد داده با گستاخی سر راه سرورمون بایستی؟
دخترک ترسیده پا پس کشیده و با هراس از نکوهشهای بیشتر با صدایی لرزون نالید:میخواستم مژدهی اومدن شاهزاده همایون به دژ رو به سرورمون بدم.
نکیسا که سرزنشهاش رو از پیش آماده کرده بود همزمان با ماهور با چشمانی درشتشده پرسید:کی به دژ اومده؟
دختر با شنیدن صدای اون دو سرش رو بلند کرده و ترسیده از واکنش اونا دودل شده و لب زد:شاهزاده…همایون…
خود ماهور هم نمیدونست توی دلش چی میگذره که آروم نداره.تنها چیزی که در اون زمان به خوبی ازش آگاه بود آرزوی دیدار دوبارهی همایون بود.
_سرورم…
ماهور بی اون که واکنشی به صدای پر از خواهش نکیسا نشون بده به دختر نزدیک شده و گفت:از سر پیشکار میخوام که کار بهتری بهت بده.
در دم لبخندی پهن روی چهرهش نشست و گامهای بلندی به سوی سرای گردهمایی بزرگان دژ برداشت.نکیسا میدونست دیگه نمیتونه به پای سرورش برسه پس بهتر دید که ناخوشی خودش رو به دختری که تازه لبخند مهمون لبش شده بود نشون بده.
_سرپیشکار میدونه چه کسی رو به کار گرفته؟روزی که درخواست کار دادی گفتی که هیچ نمیدونی راز نگهداری چیه؟
_من میخواستم سرورمون رو شاد کرده باشم…
نکیسا از این که کسی از زیر بارِ کردهی خودش نمیره بیزار بود و برای همین هم نگاهی به پشت سر دختر کرده و همین که سرپیشکار رو دید صداش رو بالا برده و گفت:من و پیشکاران دیگه از همه چیز ناآگاهیم و تو دخترک تازهکار نادون باید تازههای دژ رو به گوش سروران و بزرگان برسونی؟ما اینجا بیکاریم؟
_چی شده؟
دخترک هراسون شده و ناخودآگاه رو به سرپیشکار کرد تا کار نادرست خودش رو دلسوزی برای سرورش نشون بده.جاروب رو توی دستش فشرده و نالید:سرپیشکار من ناخواسته پیشکار ویژهی فرزند فرماندار رو رنجوندم…
نکیسا هم با دیدن این رفتار دختر به خنده افتاده و با نگاهی به سرپیشکار که به دختر چشم دوخته بود گفت:هیچ میدونید چه کسانی رو برای کار توی دژ برگزیدید؟گمان میکنید اگر فرمانده مردانشاه بدونن که برادرشون از اومدن شاهزاده همایون به دژ آگاه شدن از گناه این دخترک و به ویژه شما خواهند گذشت؟نکنه شما هم از یاد بردید که نخستین و برجستهترین ویژگی کارکنان دژ رازدار بودنشون بوده و هست؟
سرپیشکار به خوبی مردانشاه رو میشناخت و میدونست که اون هرگز به مهربانی پدر و مادرش نبوده.همین هم بهترین انگیزه برای بهتر کار کردن همه بود ولی گویا دختری نادون همه چیز رو به هم ریخته…
_من این دختر رو به سزای کارش میرسونم.
_بهتره زودتر این کارو انجام بدید وگرنه درست زمانی که خودتون رو برای بالا رفتن جایگاهتون آماده میکنید با سر ، زمین خواهید خورد.
با گفتن هر چیزی که آرومش میکرد از کنار اون دو گذشته و به سوی سرای گردهمایی بزرگان پا تند کرد.باید پیش از اون که ماهور چیزی بگه یا کاری کنه خودش رو به اون میرسوند.
همهی توانش رو به کار برد ولی گویا بخت باهاش یار نبود که با رسیدنش به سرای بزرگان صدای پر از شادی فرماندار رو شنید.
_بسیار خرسندم که شاهزاده همایون رو اینجا در برابر خودم میبینم!
شگفتآور بود که هیچ صدایی از ماهور نمیشنید و تنها صدایی که از میون در بسته به گوشش رسید صدای بلند ولی پر از آرامش همایون بود که گفت:من هم بسیار سپاسگزارم که شما من رو به دیدار پذیرفتید.
_ما هرگز دشمنیای با کاخ و مردمان پایتخت نداشتیم پس کار بزرگی نکردم که نیازی به سپاسگزاری باشه سرورم.
_درست میفرمایید فرماندار…من هم برای همین تنها به اینجا اومدم.چند روزیه که شبانه روز تاختم تا پیش از هر پیشآمد ناگواری با ماهور دیداری داشته باشم.شاید بدونید که ما هردو در یک اردوگاه آموزش دیدیم و سالها با هم دوست و همراه بودیم.
_بله سرورم این رو به خوبی میدونم…ولی دیدار با ماهور…
_بسیار شرمندهام که در پیشگاه بزرگی چون شما گستاخی میکنم ولی شاید من تنها کسی باشم که میتونه ماهور رو وادار به پذیرش این پیوند و از نبردی خونین جلوگیری کنه.
نکیسا شگفتزده از چیزی که میشنید گامی دیگه به در نزدیک شد که صدای ناله مانند ماهور اونو ترسوند.
_برای این اومده؟!
با شتاب به سمت صدای ماهور برگشته و اونو با پیراهنی نو به رنگ سفید دید که گویا برای رویدادی بزرگ کنار گذاشته شده بود.دستش رو روی سینه گذاشته و به سختی خودش رو وادار به نزدیک شدن به ماهور کرد.همین که به اون پسر شگفتزده و شاید کمی درستتر،درمونده رسید نگاهی به سر تا پاهاش کرد و گفت:سرورم بهتره که همینجا بمونید تا شاهزاده بیرون بیان…
_چی شد؟بد نیست اگر ما با هم دیدار کنیم؟
_این چیزیه که میون خودتون…
_چون همایون پیک برادرش شده چنین چیزی میگی.تا همین امروز دیدار ما گناه بود و من که خواستارش بودم گناهکار.
_من کوچکتر از اونم که چنین چیزی رو بگم ولی شاید کار درست همینه که شاهزاده همایون برگزیدن.
ماهور با خشم به پیشگارش نگاه کرده و خودش رو برای فریاد زدن آماده میکرد که در بزرگ روبرو باز شد و پس از چند ماه چشم هردو به دیدار دلدارشون روشن شد.
همایون با دیدن چهرهی خشمگین ماهور لبخند به لب نشوند چرا که آمادگی چنین چیزی رو داشت ولی ماهور با دیدن لبخند همایون بیشتر خشمگین شد و دستانش هم مشت شد چون که هیچ آمادگیای برای برخورد با این یار بیوفا نداشت.
_فرماندار خواستن که هردو به باغ رفته و دیداری تازه کنید.
همایون شادمان از این همه مهری که از فرماندار دیده بود چند گامی به ماهور نزدیک شده و پرسید:راه رو نشون میدی؟
نکیسا خودش رو کنار کشید و آرزو کرد که سرورش در راه درستی گام برداره تا همه چیز به خوبی بگذره ولی گویا ماهور بیش از هر زمان دیگهای دلگیر شده بود که نگاهش رو با بیزاری از همایون گرفته و گفت:راه رو پیشکاران بهت نشون میدن.میتونی هوایی تازه کنی و به زودی به کاخ برگردی.
_بی دیدار تو به کاخ برگردم؟تو این رو میخوای ماهور؟
ماهور با درموندگی نگاه غمزدهش رو به چشمای درخشان همایون دوخته و لب زد:نمیخواستم…
_پس چرا با من چنین رفتاری داری؟
_تو هم در برابر منی!
_نه ماهور…
_همایون!خواهش میکنم بس کن من نه نادونم نه بچه…هر چیزی که به پدرم گفتی رو شنیدم.تو اومدی تا منو وادار به پیوند با برادرت کنی.
برای همایون سخت بود چیزی که میشنید رو باور کنه.از ته دل آرزو میکرد که ماهور نه از نخواستن پیوند با هوشمند که از دوری از خودش دلخور باشه ولی هیچ توانی برای پرسیدن خواستهی دل دلدارش در خودش نمیدید.
_بیا به باغ بریم.
_من تازه از باغ برگشتم تو میتونی…
_دلم برات تنگ شده ماهور…با من به باغ بیا.خواهش میکنم!
مگه میشد همایون با اون نگاه از ماهور چیزی بخواد و پاسخ نگیره؟شنیدن صدای پر از خواهش همایون بس بود تا ماهور هم از هر چیزی که جلوش رو برای به آغوش گرفتن دلدارش گرفته بودن بگذره و پیش چشم همهی پیشکارانی که با کنجکاوی چشم به اونا دوخته بودن با چند گام بلند به سوی همایون دویده و پس از ماهها هردو یکدیگه رو آغوشی گرم و پر از دلتنگی مهمون کنن.
تازه اون زمان بود که پولاد تونست نگاه نگرانش رو از ماهور بگیره و پسری جوون که نزدیکش ایستاده بود رو ببینه.از جامهای که به تن داشت میشد جایگاهش رو دونست ولی پیش از اون که زمانی برای بررسی پیراهن اون پسر پیدا کنه نگاه آتشین و خشم فروخوردهی درون نگاهش مو به تن پولاد راست کرده و اون رو ترسوند.کمی پا پس کشید که پسر نگاهش رو میون پیشکاران کنجکاو پنهان شده پشت دیوارها گردونده و با تکون دادن سر و گاهی هم تنها همون نگاه خشمگین همهی اونا رو پراکنده کرد.پولاد شگفتزده از چیزی که میدید با خودش اندیشید که اون پسر در نوجوونی به جایگاه پیشکار بزرگ دژ رسیده و ناخودآگاه از خودش ناامید شد.
_هیچ نمیدونی تا چه اندازه آرزوی دیدنت رو داشتم همایون…
پولاد با صدای ماهور به خودش اومده و نگاه به سرورش دوخت که با نگاهی پر از مهر چشم به دلدارش دوخته بود.اون نگاه رو باید توی یاد خودش نگه میداشت.این نخستین باری بود که میدید نگاه شاهزاده همایون میخنده…
_سرورم بهتره به باغ برید…
با صدای اون پسر نگاهش رو از همایون گرفته و ناخودآگاه با اخم رو برگردوند ازش.چیزی درونش اونو آزار میداد که هیچ نمیدونست چه نامی میتونه روش بذاره…
همایون هم با لبخند دست ماهور رو گرفته و همزمان با گام برداشتن در راهی که نکیسا به اونا نشون داده بود هرچی که توی دلش بود رو به زبون آورد.
_هرگز نمیتونستم پیشبینی کنم که دوری از تو میتونه تا این اندازه از زندگی ناامیدم کنه…از اون بدتر دونستن این که تو همسر آیندهی برادرمی…
همین که پا از در ساختمان بیرون گذاشتن ماهور ایستاده و با دلخوری به همایون نگاه کرد.دستش رو توی دست خودش فشرده و با صدایی بلند بهش یادآوری کرد:من همسر کسی نیستم.من ماهورم،همایون!این رو از یاد نبر!
همایون خوب میدونست که نمیتونه چیزهایی که سپهبد و بزرگ بزرگان پیش از اومدنش به دژ گفته بودن رو نادیده بگیره.دلش نمیخواست ماهور رو رها کنه و اون رو همسر برادرش بدونه ولی جنگی که در پیش داشتن رو هم نمیتونست کنار بذاره و به خوشبختی خودش با ماهور دل خوش کنه.
_این رو هرگز از یاد نمیبرم ولی ماهور…
_ولی نیار…همایون خواهش میکنم بگو که تو هم…
میترسید چیز دیگهای به زبون بیاره.میخواست خود همایون به زبون بیاره که هردو دل در گروِ هم دارن ولی همایون هم میترسید از به زبون آوردن خواستهی دلش.اون شاهزادهای بود که هرگز نمیتونست مردمش رو نادیده بگیره.آرزو داشت کسی دیگه بود؛شاید پیشکاری چون پولاد…یا شاید هم یک سرباز ساده…
_ماهور…من خواهشی ازت دارم…
_نه!
_ماهور…
_هیچی نگو همایون.هیچی…من نمیخوام ازت ناامید بشم.
_ما هردو امید مردمیم.ما باید برای مردممون زندگی کنیم ماهور…
_تو دیگه اینو نگو!هرگز نمیخوام اینو از تو بشنوم…
_ولی باید بگم…
_تو میتونی منو همسر برادرت بدونی؟
دهان نیمهباز همایون با شنیدن پرسش ماهور بسته و لبهاش به هم فشرده شد.دمی سنگین گرفت و هوا رو توی سینه نگه داشت.نمیخواست چهرهی دلخور ماهور رو ببینه و امید داشت در دم هوا توی سینهش پیچیده و جونش رو بگیره پیش از اون که لب باز کنه و پاسخی به دلدار دلشکسهش بده که خودش هم به دروغ بودنش باور داشت.
ماهور ترسیده از پاسخ دردناکی که دلش گواه شنیدنش رو میداد دست همایون رو رها کرده بازوهاش رو گرفت.اون رو میدید که با چهرهای سرخ و نگاهی هراسون بهش چشم دوخته ولی هنوز هم امیدوار بود که چیز دیگهای بشنوه برای همین هم با فشاری که به بازوهاش میاورد اونو تکون داده و ناخواسته از سر بیچارگی داد زد:بگو که نمیتونی…همایون بگو که این کارو با من نمیکنی…بگو همایون بگو!
با درموندگی به یاد روزهای گذشته سر روی شونهی همایون گذاشته و با صدایی لرزون از گریهای که به زور پنهانش میکرد نالید:بگو که منو رها نمیکنی…
گرمای دست همایون پرتویی امید به دلش تابوند ولی پیش از این که بتونه دلش رو آروم و لبش رو وادار به خنده کنه صدای لرزون و بریده بریدهی همایون همه چیز رو در دم نابود کرد.
_هرگز…هرگز رهات نمیکنم…ولی…راهی ندارم مگر…مگر پذیرفتنش…ما هرگز نمیتونیم…برای هم باشیم…
*
روی تخت خوابیده و از ایوون به آسمون نیمه ابری چشم دوخته بود.اگر به یاد ماهور میافتاد دلش از همه چیز و همه کس میگرفت چرا که تنها امیدش هم با دیدن اون دود شده و به آسمون رفته بود.انگار اون ابرهای سیاه هم به دنبال امید اون به اینجا اومده بودن تا به تیره و تاری روزگارش دامن بزنن.راست بود اگر میگفت که آرزو کرده کاش شاهزاده نبود تا بتونه همه رو رها کنه و تنها آیندهی خودش رو ارزشمند بدونه…
_شاهزاده همایون؟از زمانی که بیدار شدید چشم از آسمون برنداشتید.به چی میاندیشید؟
نیازی نبود نگاه از اون ابرها بگیره چون پولاد توی همین زمان کم به خوبی اونو شناخته و همهی کارهاش رو از بر بود.دم سنگینی گرفته و هوا رو به سینهاش کشید.کمی نگهداشت و آروم هوا رو بیرون داد که پولاد بیشتر نگران شده و خودش رو به تخت رسوند.کنارش نشسته و گفت:به گمونم بهتر باشه از اینجا بریم.از زمانی که پامونو توی دژ گذاشتیم هیچ چیز اونجور که باید،پیش نرفته.اگر بپذیرید من امروز به سرپیشکار میگم که…
_اگر هرگز به اینجا نمیاومدیم بهتر بود ولی امروز اینجاییم و همهی چیزهایی که برای درست کردنش اومده بودم ویران شده.دیگه چه ارزشی داره رفتن یا موندن؟
_شاید رفتن هیچ سودی نداشته باشه ولی موندن هم همونه سرورم!تا زمانی که ماهور…
همایون با شنیدن اون نام بی هیچ پیشوند یا پسوندی خشمگین شده و سرانجام نگاه از آسمون ابری گرفت.چشمان خشمگینش رو به پولاد دوخته و نکتهای که خودش آرزوی فراموش کردنش رو داشت رو برای پولاد یادآوری کرد.
_گویا فراموش کردی کسی که نامش رو به زبون آوردی همسر فرمانرواست!با گذر از این روزها،زمانی که همسر فرمانروا بشه جایگاهش از من هم بالاتر خواهد بود پس زبونت رو اون جوری که باید،توی دهنت بگردون وگرنه خودم میبُرمش!
پولاد هم تازه به یاد آورد که چی گفته ولی هیچ نام دیگهای رو در یاد نداشت برای همین هم چهرهی پشیمونی به خودش گرفته و زیر لب گفت:شرمندهام شاهزاده!من زیاد با نامها و فرنامهای بزرگان آشنا نیستم.گمون کردم…
_اگر چیزی رو نمیدونی بپرس!اگر یک بار دیگه چنین چیزی ازت ببینم و بهونه بیاری که چیزی نمیدونی برمیگردی به همونجایی که بودی…
پولاد با یادآوری روزهای گذشته ترسیده از تخت پایین رفته و روی زمین زانو زد.با نگاهی پر از خواهش و درموندگی به همایون چشم دوخته و نالید:منو ببخشید سرورم!نادونی کردم شاهزاده…دیگه چنین گناهی ازم سر نمیزنه،سوگند میخورم…
همایون خشمگین بود ولی آمادگی دیدن چنین واکنشی رو هم نداشت.شگفتزده بلند شده و روی تخت نشست.از بالا به چهرهی ترسیدهی پولاد نگاه کرد و با دیدن هراس توی چهرهاش از گفتهی خودش پشیمون شد ولی بی اون که به روی خودش بیاره پرسید:زانو زدی به امید بخشش؟این چه پنداریه که همهی پیشکاران دارن؟زانو زدن و بخشش خواستن چیزی رو درست میکنه پولاد؟
_نه سرورم.من کار نادرستی انجام دادم و باید سزای کارمو ببینم.
همایون هرگز با هیچکس رفتار بدی نداشت و نمیخواست ترس به دل کسی بندازه ولی گویا پولاد این رو نمیدونست.جوری از همایون ترسیده و نگاه ازش میدزدید که خواه ناخواه همین اندیشه رو به سر همایون انداخته بود.
_من سرور بدی هستم پولاد؟
_نه سرورم این چه سخنیه که میفرمایید؟من هرگز چنین نپنداشتم…
_پس چرا زانو زدی؟
_بندهی نادانی بودم سرورم…
_از چی ترسیدی؟از من؟
گویا خود پولاد هم نمیدونست از چه چیزی ترسیده که نگاه پرسشگرانهش رو به همایون داده و در میون همهی چیزهایی که به تازگی دیده بود به دنبال چرایی کارش گشت و با یادآوری چیزی که پیش از سپیدهدم از ایوون دیده بود ناخودآگاه دستاش رو مشت کرده و گفت:نه سرورم.امروز چیزی دیدم که منو به یاد گذشته انداخت.
همایون برای دونستن گذشتهی پولاد به جوش و خروش افتاد و از تخت پایین رفت.کنار اون روی زمین نشست که تا خواست لب باز کرده و کنجکویش رو نشون بده پولاد خودش رو کنار کشیده و همونجور که میکوشید تا جای درستی برای خودش پیدا کنه نالید:این چه کاریه سرورم.شما نباید روی زمین بنشینید خواهش میکنم…
همایون این بار برای چیز دیگهای خشمگین شده و صداش رو بالا برد.
_این چه رفتاریه که تو داری؟دیوونه شدی پولاد؟درست بنشین سر جات و بگو امروز چی شده که اینجوری از خود بیخودت کرده؟!
_سرورم…
_گفتم اینجوری صدام نزن!
_شاهزاده همایون!خواهش میکنم برگردید روی تخت…
_بس کن دیگه!
_شما شاهزادهاید…همین که توی این دژ مرزی موندید…
هیچ نمیدونست که چرا پولاد یکباره اینجوری شده و همه چیز رو از یاد برده!باید راهی پیدا میکرد تا همه چیز رو درست کنه ولی هیچ چیز تازهای پیدا نمیکرد.دستاش رو جلو برده و دستای سرد پولاد رو گرفت.اون رو جلو کشیده و دستور داد:به من نگاه کن!
همین که پولاد به سختی نگاهش رو به چشمای همایون رسوند درخشش آذرخش همهی اتاق رو یک دم روشن کرده نگاه هردو رو به سوی ایوون کشوند.آسمون تیره و ترسناک شده بود.دیگه هیچ نشونی از خورشید نبود.هردو ناخودآگاه به ابرهای سیاه چشم دوخته بودن که صدای تندر از جایی بسیار دورتر آغاز شده و کمکم نزدیک شد.دستای پولاد مشت شده و دستای همایون رو فشرد.این فشار ترسی رو به دل همایون انداخت که ناخودآگاه اونو به زبون آورد:هیچ نمیتونم این پیشآمد رو به فال نیک بگیرم!
با این که صدای همایون میون بانگ هراسانگیز تندر گم شده بود پولاد رو بهش کرده و با صدای بلندی پرسید:چی فرمودید شاهزاده؟
همایون با درموندگی رو به پولاد کرده و با کمتر شدن صدا تونست چیزی که شور به دلش انداخته بود رو به زبون بیاره.
_نمیخوام چون مردم سادهی کوچه و بازار از افسانه و افسون یاوهگویی کنم ولی این ابرهای سیاه از سپیده دم بدجور آشوب به دلم انداختن…
پولاد خودش رو به یاد آورد که با بیدار شدنش همهی گذشته پیش چشمش اومده بود.سپیدهی اون روز به جای روشنایی،سیاهی و ترس با خودش به ارمغان آورده بود.سرش رو تکون داده و زیرلب نالید:من هم…!آسمون امروز به جای روشنایی خورشید با خودش ابرهای تیره آورده.گویی پیک مرگ…
_جلوی زبونت رو بگیر!
با پرخاش همایون دستاش رو روی لبهاش گذاشته و چشم به چهرهی رنگ پریدهی شاهزاده دوخت.همایون ترسیده بود و نمیتونست این رو نادیده بگیره.صدایی درونش میگفت که جنگی خونین در راهه…
با تکیه به تخت از جا برخاست و تا پولاد هم روبروش ایستاد سر خم کرده و دستمال سفید ابریشمینی که به کمر پیراهنش بسته بود رو باز کرده و توی دست پولاد گذاشت.چشم به چشماش دوخته و فرمان داد:به آخور برو و اسبی تیز پا بگیر.به سوی اردوگاه بتاز و اونجا بانو چکامه رو پیدا کن.این دستمال رو بهش نشون بده و ازش چگونگی اردوگاه و سپاه رو بپرس.باید پیش از پیک دژ به اینجا برگردی…شنیدی چی گفتم پولاد؟
پولاد گیج شده بود و نمیدونست چه پیشآمدی در راهه.شاید هم میدونست ولی ترس مغزش رو از کار انداخته بود.
_پولاد!به خودت بیا!
_فرمانتون انجام میشه…
بی اون که چیز دیگهای بگه دستمال رو به کمرش بسته و به سمت در گام برداشت که همایون دوباره صداش زد.روشو برگردوند و این بار نگاه همایون گفتنیهای دیگهای داشت ولی تنها به یک چیز بسنده کرد.
_راه ناهمواره و بارون در پیش!بیپروایی نکن!
لبش به لبخند گشوده شد.دست مشت شدهش رو روی سینه گذاشته و گفت:پیش از سیاهی شب برمیگردم شاهزاده!
همین هم کمی دل همایون رو آروم کرد و همین که پشت بهش کرده و از اونجا دور شد لبخندی روی لب همایون نشست.بودن پولاد بهترین پیشآمد ناخواستهی اون روزها بود.
هنوز چشم به در دوخته بود که یک بار دیگه همه جا به یکباره روشن شد و اونو به خودش آورد.پیش از این که دوباره صدای غرش تندر تنش رو بلرزونه پا تند کرده و از اتاق بیرون رفت.راهرویی که به اتاق ماهور راه داشت درست روبروش بود و همون راه رو در پیش گرفت.به میونهی راهرو رسیده بود که صدای ترسناکی دیوارهای دژ رو لرزوند.یک دم هم از پا نایستاد تا اینکه به در بزرگی رسیده و اون رو به صدا درآورد.هیچ پاسخی نشنید.نبود نکیسا هم پرسشی براش پیش آورد که برای رسیدن به پاسخش نگاهش رو به دو در دیگهی توی اون راهرو داد و میون اون دوتا به سمت بزرگترین در رفت و به امید این که ماهور به گفتهی نکیسا به دیدن مادرش رفته باشه اون رو به صدا در آورد.چیزی نگذشت که در باز شده و بانویی جوون پیش روش ایستاد.نگاهی به چهرهی آشفتهی همایون کرده و با نگرانی پرسید:چی شده سرورم؟چرا آشفتهاید؟
_بانوی بزرگ هستن؟
_بله هستن ولی…
_کی اومده؟
با صدای دلربا هردو به درون اتاق نگاه کردن که همایون درست و نادرست رو کنار گذاشت و صداش رو کمی بالا برد:من هستم بانو…
دلربا با شنیدن صدای شاهزاده سراسیمه پیراهنی که نیمه به تن کرده بود رو با شتاب روی تنش کشیده و همزمان با بستن اون به جلو گام برداشت.همین که به در رسید دستی به موهای بلندش کشیده و گفت:بفرمایید سرورم.
همین که پیشکار از جلوی در کنار رفت همایون تازه تونست دلربا رو ببینه و پیش از اون که چیزی بگه لبخندی روی لبش نشست.به راستی که اون زیباترین زن سرزمین بود…
_برای شاهزاده کمی نوشیدنی بیار…
همایون که تازه پا به درون اتاق گذاشته بود دستش رو بلند کرده و با نشون دادن ابرهای سیاهی که از ایوون دیده میشدن گفت:هوا سرده هیچ نوشیدنیای نیاز نیست.
دلربا هم که از دیدن اون ابرها و شنیدن صدای هراسآور تندر شگفتزده شده بود با نشون دادن ایوون همایون رو به اون سمت کشونده و گفت:دیدن چنین ابرهایی اونم این روزهای میانی تابستون شگفتآوره!
_چیز فراتر از ایناست بانو…
دلربا به چهرهی آشفتهی همایون نگاه کرده و پرسید:چه چیزی شاهزاده رو اینچنین آشفته کرده؟
همایون هم نگاه به چشمای دلربا دوخته و بی اون که شرم رو به دل و نگاهش راه بده پاسخ داد:به دنبال ماهور میگشتم.باید چیزی رو بهش گوشزد کنم.
دلربا هم میخواست زمانی رو برای گفتوگو با همایون پیدا کنه ولی پسر کوچکش پیش از هر کس دیگهای همهی دیروز رو با همایون گذرونده بود.بارها دیده بود که با هم بگو مگو میکنن ولی امیدوار بود که سرانجامی داشته باشه برای همین دستور داده بود همه از اون دو دور باشن.با این همه پسر خودش رو خوب میشناخت و میتونست پیشبینی کنه که همایون هم نمیتونه کاری کنه.هرچند یک پرسش همهی توانایی مغزش رو ازش گرفته بود و زمانی برای پیشبینی نمیگذاشت.
_پرسشی دارم سرورم!
_بفرمایید بانو!
_شما با ماهور همدل نیستید؟
_چی فرمودید؟
_شاید بهتر باشه جور دیگهای بپرسم.سرورم؛شما دل در گرو کسی دارید؟
همایون نگاه از دلربا گرفته و زیرلب گفت:بله…
_ارزشش رو داره؟
_ارزش بیشتر از اینا رو داره.
_چی جلوی شما رو گرفته؟
_همه چیز…
_من از همه چیز گذشتم و امروز اینجام.همه چیز دارم و همسر کسی هستم که دلمو از آن خودش کرده…شما گمان نمیکنید که اگر امروز از همه چیز بگذرید فردا با همراهی اون همه چیز رو به دست میارید؟
_میتونم چنین آرزویی داشته باشم ولی خوشی امروز من بهایی به سنگینی نابودی یک سرزمین داره.اگر من امروز از همه چیز بگذرم فردا چیزی نمیمونه که بخوام به دست بیارم؛چه بسا کسی که دلم رو ازآن خودش کرده رو هم از دست بدم…من باید امروز از دلم بگذرم تا اون،فردایی برای رسیدن به آرزوهاش داشته باشه.
_پس خواستهی امروز اون چی میشه؟
پیش از این که همایون پاسخی پیدا کنه گامی ازش دور شده و به ابرهای سیاه در دوردست که نشون از بارشی سیلآسا داشت نگاه کرد.هر چیزی که جلوش رو میگرفت تا با همایون روراست نباشه رو کنار زده و گفت:نیازی به پنهانکاری و پوشیده سخن گفتن نیست.هردوی ما میدونیم که ماهور خواستهی دیگهای داره.من و پدرش نمیخوایم جلوی راهش رو برای رسیدن به خواستش بگیریم ولی این رو هم خوب میدونیم که جنگ هیچ سودی نداره.چه بسا پر از زیان جانی برای سربازان و مردم شهر خواهد بود.
_پس چرا کاری نمیکنید؟
_چون کاری از ما بر نمیاد سرورم.
_شاید اگر شما هم…
میخواست بگه اگر شما هم با من همراه بشید ولی خودش رو نمیتونست فریب بده.ته دلش آرزو داشت توی همون دژ بمونه و تن بده به یک زندگی ننگین با ماهور.شاید از همه چیز میگذشت و با ماهور خوشبخت میشد،شاید هم…نه!
_سرورم؛شاید درست نباشه که من اینو بگم ولی شما هنوز هم برادر خودتون رو نشناختید.فرمانروای پیشین فرمانی دادن که من نپذیرفتم.من رو آزاد گذاشتن چون آیندهنگر و دانا بودن.ایشون راههای زیادی برای پیشرفت و آرامش این سرزمین میشناختن ولی با درگذشتشون همه چیز یک شبه نابود شد.فرمانروای امروز این سرزمین کسی نیست که ارزش آینده و همین امروز رو بدونه.این کشور برای برادر شما تنها یک زمین بازیه.همهی مردم و سربازان بیگناه هم بازیچههایی هستن که شور این بازی رو زیاد میکنن.
_چی میخواید بگید؟
_امروز،ماهور هر کاری که انجام بده و ما هر راهی که بریم این جنگ پیش میاد.به گمونم امروز همه از این ابرهای سیاه هیچ ندیده و نشنیدن مگر بدشگونی و صدای مرگ!خود شما هم برای همین دنبال ماهور میگشتید مگه نه؟
_هیچ کاری از من بر نمیاد وگرنه پیش از اینا جلوی این جنگ رو گرفته بودم.چه کنم که تنها یه شاهزادهی ناتوانم و امیدم اینه که ماهور من رو رها کنه و به دنبال جایگاه بهتری بره.
_شما ناتوان نیستید سرورم.خودتون رو دست کم نگیرید.
_اگر ناتوان نبودم…ای کاش توانایی ایستادن جلوی هوشمند رو داشتم.
_درسته که ما سالها دور از کاخ زندگی کردیم ولی چیزی ازمون پوشیده نیست.اگر توانمند بودن رو با ایستادن در برابر پادشاه بسنجن باید بگم که هیچ کسی توانایی این کار رو نداره چرا که بزرگ بزرگان سالها همراه پدرتون بودن.مردم ایشون رو تنها یک دوست برای فرمانروا میدونستن ولی بزرگان و کاخنشینان به خوبی از این آگاه بودن که بزرگ بزرگان به فرمانروا فرمان میداد.کار نادرستی نمیکرد و هیچکس هم به هیچکدوم خرده نگرفت…سردار سپهبد در زمان پدرتون فرمانده شدن،پس از اون پلکان پیشرفت رو تا این جایگاه بالا اومدن.این تنها یک نام نیست!سپهبد هزاران هزار سرباز نه!هزاران هزار فرزند داره که جونشون رو برای فرمان سردارشون میدن.شما هرگز خوابش رو هم نمیبینید که روزی سپهبد با هزاران هزار جانسپار در برابر برادرتون بایسته چرا که فرمانی ویژه از سرورش،فرمانروای پیشین داره.
سرش رو پایین آورده و ماهور و نکیسا رو نشسته روی سبزههای باغ دید.لبخندی روی لبش نشست که نگاه همایون رو هم به سمت خودش کشید.ماهور که نگاه دلربا رو دید اون رو دنبال کرده و به ماهور رسید.به یاد روزهای گذشته افتاد و لب زد:همیشه از این باغ میگفت…
دلربا سرش رو تکون داده و گفت:سالها از این باغ و همهی چیزهایی که میتونست داشته باشه دور نگهش داشتم تا امروز با گم شدن خورشید پشت ابر دلم نلرزه ولی باز هم همه چیز جور دیگهای پیش رفت چون هیچ چیز دست ما نیست.
_پس دست کیه؟
_شاید سرنوشت…شاید فرمانروا…
_چرا نمیشه جلوش رو گرفت؟من به خودم دروغ گفتم،به شما دروغ گفتم،به فرماندار،پیشکارم و سپهبد دروغ گفتم.هزران بار با خودم گفتم به اینجا میام تا ماهور رو به پذیرش این پیوند کنم تا جلوی جنگ رو بگیرم ولی به ماهور هم دروغ گفتم.من هرگز نمیتونم از خواستهی دلم بگذرم هرگز نمیتونم از ماهور بگذرم.شاید گناهه ولی ته دلم نمیخوام جلوی هوشمند کم بیارم و کنار بکشم.من چهارده سال با ماهور زندگی کردم.بی اون زندگی از هزار بار مردن هم سختتره…
_دیگه چیزی رو پنهان نمیکنید سرورم؟
_از کی پنهان کنم؟دیگه چه کسی مونده که از این گناه آگاه نباشه؟مردم هنوز نمیدونن؟خب که چی؟من برای این مردم از چهارده سال زندگی میگذرم.این رو هیچکس نمیدونه،ارزشی برای بزرگان نداره.چه ارزشی داره شکستن دل من و ماهور در برابر جون این همه مردم بیگناهی که هیچی از من و ماهور نمیدونن؟
_گفتم که این جنگ خواستهی فرمانرواست.شما از هر چیزی بگذرید هیچ چیز درست نمیشه.
_ولی اگر این کار رو نکنم بزرگترین گناهکار این کشور شناخته میشم.
_ماهور چی؟ارزش اینو نداره؟
با خیس شدن پشت دستش نگاه از ماهور گرفته و ابرهای آمادهی بارش رو دید که دلشورهی سخت شدن راه پولاد رو به دلش مینداختن.هوا رو به سینهش کشیده و همزمان با بازدمش گفت:این روزا ارزش همه چیز و همه کس از از ما بیشتره.
_ماهور هم؟
_ماهور چهارده سال از همهی بیست و دو سال زندگی منو ساخته.اگر ارزشی بیشتر از خودم نداشته باشه کمتر نیست ولی هیچ چیزی نمیتونه منو از این کارم پشیمون کنه چون چیزی که براش از ماهور میگذرم پاک موندن نام خودم نیست.بدنام نشدن اونه که منو وادار میکنه به این کار.
دلربا کمکم داشت به چیزی که میخواست میرسید.شاهزاده همایون همونجور که از پیشکاران دژ به گوشش رسیده بود توانایی گذشتن از همه چیز برلی رسیدن به ماهور رو داشت.این رو از رفتار و سخنانش میشد دید ولی سرنوشت بازی دردناکی رو با اون دوتا آغاز کرده بود که رها کردن هم چارهاش رو نمیکرد…
_پیشکاران دژ کمتر از کارکنان کاخ با سخنچینی سرگرم میشن.کسی که نام پرآوازهای پیدا کرده شمایید نه ماهور!
_روزی که خانوادههای پیشکاران دژ به دست سپاه انبوه فرمانروا کشته شدن دیگه هیچ مهر و دوستیای جلوی زبونشون رو برای ناسزا گفتن نمیگیره بانو!اون روز اگر ماهور هنوز توی دژ باشه…نمیتونم بگم اون پیشکارانی که با سخنچینی سرگرم نمیشن چجور سرگرمیای برای خودشون پیدا خواهند کرد…
دلربا دیگه چیزی برای گفتن نداشت.نامهای که از چکامه به دستش رسیده بود رو به یاد آورد.نمیتونست تنها به گفتههای اون یا به یاد آوردن کودکی شاهزادهی دوم بسنده کنه و آیندهی پسر دلبندش رو به اون بسپاره ولی گویا همایون به راستی برای پادشاهی زاده شده بود.اون پسر جوون زاده شده بود تا نه تنها آرامش،که آیین دلدادگی رو هم به مردم خسته و غمگین این سرزمین برگردونه.شکستن دل پسرش رو نمیخواست ولی این رو بهتر از هر کسی میدونست که نادیده گرفتن آرمانهای بزرگ یک سرزمین تنها برای تن ندادن به زور و رفتن پی خواستهی دل تاوانی به سنگینی ترس از دست دادن خانواده رو به همراه خواهد داشت.سالها پیش خودش از پیوند با هوشمند سر باز زد ولی امروز چشم به راه دوخته بود تا سپاه بزرگ فرمانروا از راه برسه و هز چیزی که بیست و چند سال برای ساختنش خون دل خورده رو به خاک و خون بکشه…
پلک روی هم گذاشت.به ابرهای سیاه پشت کرده و پیش از این که گامی برداره تا از همایون دور بشه همه چیز پشت پلکاش روشن شد و به امید این که با صدای تندری دیگه همایون هیچ چیزی رو نخواهد شنید لب باز کرده و همزمان با اون صدای ترسناک با لبخندی تلخ لب زد:اگر من این پیوند رو میپذیرفتم فرزندم به این درد دچار نمیشد…
همایون برای هر چیزی که دربارهی ماهور بود از خود اون هم کنجکاوتر و پرشورتر میشد.برای همین هم بود که با چشم دوختن به لبهای دلربا همه چیز رو لبخونی کرده و با فرو نشستن صدا،بیدرنگ رو به دلربا کرده و گفت:اونجوری ماهور نبود و همهی ما سرنوشت دیگهای داشتیم.
دلربا دلگیر از همه چیز نگاه غمگینش پایین انداخته و لب زد:شاید زندگی همه شادتر میبود.شاید آبتین همسر بهتری داشت…شاید ماهور…
_شاید ماهور بیش از اون که میپندارید شما رو دوست داشته باشه بانو!هیچکس نمیدونه توی دل کس دیگهای چی میگذره.چه یه دوست باشه چه فرزند و چه مادر…افسوس گذشته رو نخورید.آیندهنگر باشید و امیدوار به آینده.
سر بلند کرده و با نگاهی پر از خواهش چشم به چشمان همایون دوخته و پرسید:به آینده امیدوار باشم یا شما سرورم؟!
_به پیشبینی و آیندهنگری پدرم باور داشتید؟
لبخند کمرنگی روی چهرهش نشست و با یادآوری چیزهایی که از پدرش شنیده بود گفت:پدرم باور داشت که فرمانروا از هوشی فراتر از زمان خودشون برخوردارن.اون فرمانروا رو باور داشت و من هم اونو باور داشتم…پس شاید پاسخ درست،آری باشه…!
همایون برگشته و به درخت بزرگ باغ نگاه کرد.ماهور رو میتونست نشسته زیر اون ببینه.به لبهی ایوون تکیه داده و گفت:آینده ازآن ماست.هر چیزی که پیش بیاد من آینده رو با ماهور میسازم…آیندهی این سرزمین به دست ماهور ساخته خواهد شد…
YOU ARE READING
شور شیدایی
Historical Fictionیک داستان بیال ایرانی بر پایهی یک داستان عاشقانهی کهن ایرانی ماهور و همایون دو یار و همراهند که سالها در اردوگاهی با هم زندگی کرده و ناخودآگاه به هم دل بستهاند ولی از بد روزگار روز جدایی فرا رسیده و آنها را از هم دور میکند. این دوری و جدایی راز...