با گیجی به دایه که ازش میخواست بین آبی دودی و نیلی سیر یک رنگ و انتخاب کنه نگاه کرد، بومگیو اصلا به اندازه ای احمق نبود که بخواد بحث "این دوتا رنگ که فرقی باهم ندارن " رو با دایه باز کنه تا اونم براش سخنرانی مفصلی درباره رنگ شناسی و طیف های مشابه براش انجام بده، پس فقط نمونه های توی دستشو روی میز گذاشت و گفت:
برای من فرقی نمیکنه، هر کدومشون که باشه خوبه.
_به نظر من اون آبی دودی انتخاب بهتریه!
امگا چویی، امگای جذاب و زیبا که مادر بومگیو بود با شوق نظرشو اعلام کرد و دایه هم بدون حرف اضافه ای پارچه مخمل آبی رو به خدمتکار پست سرش سپرد.
اون روز صبح به بومگیو خبر داده شد که مادرش به قلعه اومده و برای ملاقات با بانو ههیون، مادر یونجون رفته.پسر به محض این که خبر رو شنید تصمیم گرفت خودش هم پیش اونها بره و علاوه بر اینکه بعد از چند وقت احوالپرسی با مادرهاشون کرده باشه، به
بهونه دیدار داشتن با مادرش مانع از این بشه که مادرش به طور مجزا به دیدنش بیاد واحتمالا مکالمه ناخوشایندی رو شروع کنه.
این دورهمی مزیت دیگهش این بود که مادرش مجبور میشد جلوی بانو ههیون برای حفظ ظاهر هم که شده به جز یه سری حرف های محبت آمیز و روزمره، چیز دیگهای نگه.حالا اون دور میزگرد ایوان یکی از تالارهای کاخ که رو به باغ سرسبز و زیبایی بود به همراه اونا نشسته بود و خدمه دمنوش مورد علاقه بانو ههیون به همراه شیرینیهای تازه و خوش طعم سرو میکردن.
همینطور هم دایه اون وسط یکدفعهای ظاهر شده بود و با کاتالوگی که همراهش آورده بود در اون بین معرکه گرفته بود.دایه که مدیر امور داخلی قصر بود تصمیم گرفته بود تغییراتی رو در دکور بعضی از اتاق ها و تالارهای قصر ایجاد کنه و هرچقدر بومگیو بهش گفته بود لازم نیست، قبول نکرده بود و درمقابل ازش خواسته بود ظاهر و عظمت کاخ اصلی کشور رو به هیچ عنوان بیاهمیت ندونه بلکه اون رو به عنوان یه آینه از قدرت و ثروت کشور در نظر بگیره.
دایه برای تحت تاثیر قرار دادن سفیرها و مهمونهای
خارجی و حتی وزرا وکارگزاران خود دولت کاملا جدی بود.اینطوری بود که لونا یک سری نظرهای رندوم درباره روکش مبلها و پردهها وملافهها و غیره داد.
به هر حال که اطمینان داشت دایه به خوبی از پس همهچی برمیاد و همین طور با کمال میل از بانو ههیون خواست هرجا که لازم دید بهجاش نظر بده!
از قرار گرفتن بین بحثهای اونا واقعا خسته شده بود، تقریبا توجهی نداشت که مادرش و بانو ههیون چی میگن و تنها هرازگاهی سری تکون میداد و وقتی اونها میخندیدند الکی لبخند میزد.با بیقراری نامحسوسش سعی میکرد فرصت مناسبی رو پیدا کنه تا بتونه خودشو از وسط بحث بکشه
بیرون به کارهای خودش رسیدگی کنه.
یک عالمه کار روی سرش ریخته بود ولی مجبور بود همونجا بشینه و طوری وانمود کنه که کیفیت چای مرغوب داخل فنجان مهمترین دغدغهای که میتونه داشته باشه.
YOU ARE READING
Pieces of a Rose [TXT fanfiction]
Fanfictionسکوتی که همهجارو پر کرده بود، حتی از ناقوس مرگ بلندتر و کرکنندهتر بود. پسر قسم میخورد که بوی خون رو احساس میکرد. انقدر شدید که باعث پیچ خوردن دلش میشد ولی بازهم قدمهای لرزونش رو به سمت تالار مگنولیا برمیداشت. وقتی با سر انگشتان یخزدهش در بزرگ...